شلمچه
| ||
در سال 1333 ه.ش، در روستایی از توابع شهرستان بروجرد کودکی چشم به جهان گشود که دست تقدیر الهی زیباترین سرنوشتها را برای او رقم زده بود؛ اگر چه این سرنوشت به آلام دنیایی آغشته بود و او در ابتدای عمر و در شش سالگی پدرش را از دست داد. پس از مرگ پدر به ناچار با مادر، خواهران و برادرانش به تهران آمدند و در یکی از محلات جنوب شهر، خانه ای را اجاره کردند و در آن سکنی گزیدند تا در کنار خانواده های مستضعف و کم درآمدی چون خود، روزگار بگذرانند. محمد کوچک نیز از همان دوران برای گذران زندگی مشغول به کار شد و همزمان، تحصیلات دوران ابتدایی را نیز به پایان رساند. مادر زحمت کش او، با پنج فرزند، در خانه ای قدیمی و پر از مستأجر در خیابان مولوی تهران اتاقی اجاره کرده بود و همه اعضای خانواده برای زیستن، و آن هم درست زیستن، کار می کردند؛ خواهرها و مادر در منزل و برادرها در مغازه ای واقع در پیچ شمیران. محمد دوران سخت کودکی را پشت سر گذاشت و دوران نوجوانی و جوانی را آغاز کرد. در این مدت با همه رنجها ایستادگی کرد و درس و مدرسه را رها نکرد و همچنان در کنار کار، تحصیل خود را نیز ادامه می داد. همزمان با آغاز دوره جوانی، با روحانیت مبارز آشنا شد و در محضر پر برکت ایشان، مبانی تفکرات اسلام ناب محمدی(ص) را فرا گرفت و این اولین گامهای او در راهی روشن بود که به روشنایی بی پایان حقیقت ختم می شد. با این آشنایی و شناخت، فصلی نو در زندگی او گشوده شد. او از طریق روحانیت مبارز و انقلابی، با عقاید و تفکرات فیاض رهبر کبیر انقلاب اسلامی آشنا و از سرچشمه بی دریغ آن سیراب گشت. محمد جوان با شناخت دستورات دین ظلم ستیز اسلام و دریافتن ظلم و جور حاکم بر آن روزگار سیاه، تمام توان خود را برای مبارزه با حکومت ظالم شاه به کار بست. این تلاش و کوشش که نهالی نوپا بود، با کمک دوستان و همراهان به ثمر نشست و به شکل سازمان یافته ای درآمد. دستاورد آن گروهی تحت عنوان «گروه توحیدی صف» بود. فعالیتهای گروه شامل کلاسهای سیاسی، مذهبی و نظامی بود. همچنین حرکتهای مبارزاتی علیه شاه خائن، از فعالیتهای دیگری بود که کم کم شکل گرفت. یکی از ویژگیهای گروه توحیدی صف این بود که اعضای آن از جنوبی ترین نقطه های تهران و از متن مردم رنج دیده و پابرهنه بودند. ساده، بی غل و غش، دور از رفاه طلبی و تکبر بودند و به همین سبب مردم، روحانیت و قشرهای ستم کشیده و دردمند، از آنان حمایت می کردند. محمد یک سال بعد به خدمت سربازی فراخواند شد. او که علاقه به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت، از خدمت سربازی گریخت قصد آن داشت که برای دیدار با مقتدای خود –امام (ره)- به عراق برود که در مرز دستگیر شد و او را برای انجام خدمت اجباری به تهران آوردند. پس از دو سال خدمت و تحمل سکوت، مبارزات سیاسی خود را دوباره آغاز کرد و از همان ابتدا سعی کرد با روحانیت در خط امام (ره) تماس برقرار کند. پس از مدتی ارتباط با سازمانهای فرهنگی، شروع به چاپ، تکثیر و پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) کرد. او اعلامیه های حضرت امام (ره) را که در تیراژ وسیع تکثیر می شد، به کمک دیگران در سطح شهر تهران و کلیه استانهای کشور پخش می کرد تا ندای حقیقت را به همه گوشهای شنوا پژواک دهد. در سال 1354 توسط مأموران رژیم شاه دستگیر شد و مدتی را در زندان دژخیمان به سر برد. در زندان، عوامل مسعود رجوی و منافقین، به کسانی که دارای تفکر ولایت و اطاعت از ولی فقیه بودند «فتوایی» می گفنتند. محمد بدون هیچ ابایی می گفت : «آری؛ ما فتوایی و مقلد هستیم.» و به راستی که تا پایان بر این گفته پا برجا ماند. او در سن 17 سالگی ازدواج کرد؛ ازدواج او در محیطی ساده و با صفا انجام گرفت؛ در یک اتاق ساده، با چند نفر از بستگان نزدیک. ثمره این ازدواج دو فرزند به نامهای حسین و سمیه است. [ جمعه 86/3/11 ] [ 11:34 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
![]() یک روز از همّت پرسیدم : چگونه می شود که شما در این همه نبردهای خونین حتی یک بار
موردی پیش نیامده که کمترین خراش و جراحتی برداری ، حال آنکه همیشه در خطّ مقدّم جبهه ای ؟ وی در پاسخم گفت : آن روز که در مکه معظمه در طواف بیت الله الحرام بودم ، آن لحظه ای که زیر ناودان طلا می گذشتم ، از خدا تقاضا نمودم که : 1- مرا از کاروانیان نور و فضیلت باز ندارد و مدال پر افتخارشهادت را ارزانیم دارد .
2- راضی به اسارتم نگردد و مرا از اسارت به دست دژخیمان بعثی در سایه لطف و عنایت
خود نگه دارد . 3- تا لحظه شهادت کوچکترین آسیب و زخمی از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنی سالم و پیکری توانمند در حین نبرد و جدال ، با شراب گوارای شهادت ، به محفل انس روم . همسرم ! به تو اطمینان می دهم که من به آرزوی خود که شهادت در راه خداست خواهم رسید بدون اینکه قبل از شهادت کمترین آسیب یا جراحتی متوجهم گردد . (خاطره ای از همسر محترمه شهیدحاج ابراهیم همت)
![]() چند سال پس از شهادت حاجی یکی از دوستانش شهید شد ، آن شهید وصیت کرده بود که حتماً
قبر او را در جوار قبر حاج همت قرار دهند . از قضا قبر بغلی حاجی هم خالی بود و آنجا را برای دفن شهید آماده کردند . گورکنی که کار دفن شهید را انجام داده بود ، بعد از چند روز آمد پیش من و گفت : حاجی ! می خواهم رازی را برای شما فاش کنم ، گفتم : چه رازی ؟ گفت : من وقتی داشتم قبر کناری مزار شهید همت را برای دفن آن شهید آماده می کردم ، یکباره دیوار قبر حاجی فرو ریخت ، خواستم دیواره را درست کنم به جسم نمداری برخورد کردم ،کفن حاجی بود ، کنجکاو شدم و با دقت بیشتری وارسی کردم ، دیدم خدایا چه منظره ای ؟ بدن حاجی تازه تازه بود ، انگار ساعتی بیشتر از شهادتش نمی گذرد . هول کردم و بدون اینکه کسی متوجه شود دیواره را درست کردم و ... ( به نقل از پدر شهید حاج ابراهیم همت)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() شهدا را به یاد بسپاریم ، به خاک نسپاریم
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ دوشنبه 86/3/7 ] [ 9:19 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
وقتی که آمد کسی فکر نمی کرد طفل ضعیف امروز روزگار فردا را از آن خود
خواهد کرد . تجزیه و تحلیلش از همه چیز جامع بود . خوب گوش می کرد ، می خواند و می نوشت و حرف آخر را می زد . کودکی کرد ؛ جوانی ، پدری و همسری . کمی دامپروری خواند . دانشجوی ممتاز حقوق دانشگاه تهران بود . روزنامه نگاری کرد و جنگید . طبل جنگ که کوبیده شد، بی هیچ ادعایی سنگ زیر آسیای جنگ شد ؛ تا با مردان روزگارش سایه های وحشت را به روشنایی آرامش دور کنند . زمانه مردان شجاع می خواست. درایت و جسارت باقری روزگار سخت جنگ را برای یارانش آسان می کرد ، برای آنانی که هم قدم و هم نفسش شدند . مهرش دل نشین بود ؛ قوت کار و قهرش همه لطف . اندیشه ی رزم را در ذهن های زین الدین ، خرازی ، باکری ، همت و ... هم او جاری کرد . در شناسایی ها همراهشان شد ؛ گفت ، شنید و نشانشان داد و رفت . ![]() حسن باقری (غلامحسین افشردی)
تولد : 25 اسفند 1334
شهادت : 9 بهمن 1361 - جبهه جنوب
*******************************
بچه را لای پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در
نمی آمد . جان نداشت شیر بمکد . برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلام حسین »باید نذرشان را ادا می کردند . غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا . ****************************** سال آخر دبیرستان بود . شب با مهمان غریبه ای رفت خانه . شام بهش
داد و حسابی پذیرایی کرد . می گفت : « از شهرستان آمده . فامیلی تهران نداره . فردا صبح اداره ثبت کار داره می ره .» دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد . ******************************* سرباز که بود ، دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد . نماز نخوانده هم
نمی خوابید . می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود . *******************************
چهار ماه از جنگ می رفت . بین عراقی های محور بستان و جفیر
ارتباطی نبود . حسن بعد از شناسایی گفت : عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه . منتظر باشین که خیلی زود هم این کار رو بکنن .یک هفته بعد ، همانطور شد . نیروهای دشمن در آن محورها با هم دست دادند . *******************************
خرمشهر داشت سقوط می کرد . جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود.
بچه های سپاه باید گزارش می دادند . دلم هُرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تک و توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین هاش بلندتر از دستش بود . کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت . یکی از فرمانده های ارتش می گفت : هر کی ندونه فکر می کنه از نیروهای دشمنه . حتی بنی صدر هم گفت : « آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت . نفس راحتی کشیدم . ******************************* دیدم از بچه های گردان ما نیست ولی مدام این طرف و آن طرف سرک
می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد . آخر سر کفری شدم . با تندی گفتم :اصلاً تو کی هستی این قدر سین جیم می کنی؟ خیلی آرام گفت : « نوکر شما بسیجی ها » ******************************* سوار بلیزر بودیم . می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند .
صدای اذان را که شنید گفت : نگه دار نماز بخونیم . گفتیم : توپ و خمپاره می آد ، خطر داره . گفت :کسی که جبهه می یاد ، نماز اول
وقت را نباید ترک کنه . *******************************
کنار هم نشسته بودند . سلام نماز را که دادند ، گفت : قبول باشه .
احمد دلش می خواست بیشتر با هم حرف بزنند .ناهار را که خوردند، حسن ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند ، خندیدند . گفت : حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم باهم باشیم . می آی؟ - باشه ، اینطوری بیش تر با هم ایم . - آقا جون مگه چی می شه ؟ ما می خوایم با هم باشیم . - با کی ؟ - اون پسره که اونجا نشسته ، لاغره ، ریش نداره . مسئول اعزام نگاه کرد و گفت : نمی شه . - چرا ؟ - پسر جون ! اونی که تو می گی فرمانده س . حسن باقریه . من که نمی تونم اونو جایی بفرستم . اونه که همه رو این ور اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه . ******************************** روزهای آخر بیش تر کتاب ارشاد شیخ مفید را می خواند . به صفحات
مقتل که می رسید ، های های گریه می کرد . هرچه گفتند : تو هم بیا بریم دیدن امام ، گفت : نه ، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید ، من خودم تنها می روم شناسایی . گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود ، دائم ذکر می گفت . فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم . ******************************** بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند ، گریه ها بلندتر شد .
شانه های رضایی می لرزید . بازوش را گرفتم ، گفتم : شما با بقیه فرق دارین ، صبور باشین . طاقتش طاق شد ، گفت : شما نمی دونین کی رو از دست دادیم . باقری دست راست من بود ، امید ما بود ، چشم دل و امید من ... ******************************** یادش گرامی و راهش پر رهرو باد ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ جمعه 86/2/21 ] [ 10:6 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
نامه ای به پدر شهیدم محمد ناصر ناصری باباجان ، با سلام ای پدرجان منم زهرایت ، دختر کوچک تو ، ای امید من و ای شادی تنهایی من . بخدا این صدمین نامه بود ! از چه رویی است جوابم ندهی ! یاد داری که دم رقتن تو ، دامنت بگرفتم . من به تو می گفتم : « پدر اینبار مَرو » من همان روز بله ، فهمیدم سفرت طولانی است ! از چه روی ای پدرم ، تو به این چشم تـَرَم هیچ توجه نکنی . بخدا خسته شدم ، بخدا قلب من آزرده شده ! چند سال است که من منتظرم هر صدایی که ز در درمی آید ! همچو مرغی مجروح ، پابرهنه سوی در تاخته ام . بس که عکست ز بغل بگرفتم ، رنگ از روی من و عکس شما هم رفته است ! من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم او فقط عکس تو را دیده پدر ، با جمال تو سخن می گوید . مادرم از تو برایش گفته او فقط بوی پدر را ز لباست دارد . بس که پیراهن تو بوییده ، بس که در حال دعا رو به سر سجاده تو اشک فشان نالیده طاقتش رفته دگر ! پای او سست شده بنظر می آید ، چشمشان معیوب است . راهشان پیدا نیست ، خط کج گشته هنر بی هنرها همه خوب و هنرمند شدند کج رَوی محبوب است در مجالس و سخنرانیها ، جای زیبای شهیدان خالی است . یا اگر هست از آن بوی ریا می آید . نام های شهداء ، دگر از روی اماکن همه بر می دارند ! از دل غمزده ی ما همگی بی خبرند . یا نه بهتر بگویم بر روی اشک یتیمان شهید ، جُـنگ شادی دارند [ جمعه 86/2/14 ] [ 11:36 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
شهید محمد حسن طوسی مالک اشتر لشگر 25 کربلا حاج محمد علی طوسی پدر ایشان میگوید: «تقریبا سال سوم دبیرستان بود که احساس کردم حال و هوای محمد حسن عوض شده؛ به مادرش گفتم: «حاجیه بتول فکر نمی کنی حال و هوای محمد حسن یک مقدار عوض شده؟» مادرش این حدس را تایید کرد تا این که یک وقت فهمیدیم محمد حسن با روحانیون والامقام و مبارز آشنا شده که آنها او را به تقلید مرجع تقلیدی به نام حاج آقا روحالله در آورده اند. مدتی گذشت که دیدم میل رفتن به دبیرستان ندارد. گفتم: پسرم چرا رابطهات را با درس و مدرسه کم کردی؟» ابتدا بهانه در آورد که چو شما ـ پدرومادر ـ تنها هستید و به خرج منزل نمی رسید من به خاطر شما درس را رها کردهام. اما من بعدا فهمیدم که چون با انقلابیون بر علیه شاه فعالیت میکند به این خاطر به دبیرستان نمیرود که مبادا گیر بیفتد. این اواخر ـ سال 1356 ـ گاهی اوقات شبها دیر به منزل میآمد بعضی وقتها متوجه میشدم که کاغذهای لوله کرده ایی را از من و و ماردش پنهان میکند. بیشتر روزها صبح زود به ساری میرود و شبها تا دیر وقت ما را منتظر میگذارد. برای من مشکل بود که از او حرف بکشم از همان کودکی آدم با رمز و راز و توداری بود. تا اینکه یکی از دوستان یک روز به من گفت: حاج محمد علی مواظب محمد حسن باش که ساواک در تعقیب او هستند.
[ جمعه 86/1/31 ] [ 9:56 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
تولد : چهارم خرداد 1323- درگز تحصیلات : لیسانس علوم نظامی مسئولیت : جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح شهادت : بیست و یکم فروردین 1378 – تهران بهانه پرواز : ترور به وسیله منافقین کوردل مزار : تهران – بهشت زهرا (س) یادهای ماندگار او ، مردمی بود همسر من ، تنها یک نظامی صرف نبود ؛ مردی در ابعاد گوناگون ، شخصیتی بود که هر گروه او را از خود می
آخرین خاطره ای که از ایشان دارم ،مربوط به شب شهادتش می شود . آن شب ، حال عجیبی داشت ؛ چون از آن شب برای من شبی بسیار سخت و مصیبت بار بود . تازه به عظمت او فکر می کردم که در نبودش چه کنم ؟ روایت پرواز لباس آبی تنش بود . ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو می کرد . تعجب کردم . رفتگرها که لباسشون نارنجیه ؟ در حیاط را تا آخر باز کردم . بابا گاز داد و رفت بیرون . یک لنگه ی در را بستم . چفت بالا را انداختم . جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو . یک نامه از جیبش در آورد . پدر تا دیدش ، به جای این که شیشه را بکشد پایین ، در ماشینش را باز کرد . نامه را ازش گرفت که بخواند . دولا شدم ، چفت پایین را ببندم . صدای تیر بلند شد . دیدم یکی دارد می دود به طرف پایین خیابان ؛ همان که لباس آبی تنش بود .شوکه شدم . چسبیده بودم به زمین . نتوانستم از جا تکان بخورم . کنده شدم ، دویدم به طرف بابا . رسیدم بالای سرش . همان طور ، مثل همیشه ، نشسته بود پشت فرمان ، کمربند ایمنیش را هم بسته بود . سرش افتاده بود پایین ؛ انگار خوابیده باشد ؛ اما غرق خون . دلتنگ صیاد !!! سحر است . نماز را در حرم امام می خوانیم و راه می افتیم . رسممان است که صبح روز اول برویم سر خاک . می رسیم .هنوزآفتاب نزده ، اما همه جا روشن است . آقا آمده اند ؛ زودتر از بقیه ، زودتر از ما . - شما چرا این موقع صبح خودتون رو به زحمت انداختید ؟ - دلم برای صیادم تنگ شده . مدتیه ازش دور شده ام . تازه دیروز به خاک سپرده ایمش . کلام شهید ما در نظامی زندگی می کنیم که بر آن ولایت حاکم است و این ولایت هم جنبه داخلی دارد و هم جنبه بین المللی و یاد و نامش گرامی و راهش مستدام باد [ جمعه 86/1/24 ] [ 3:12 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
بیستم فروردین سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم « شهید سید مرتض آوینی » می باشد . به همین مناسبت بهتر دیدم تا این پستم را اختصاص به سخنرانی رهبر فرزانه انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای در دیدار با خانواده معظم این شهید بزرگوار که در مورخه2/2/1373 صورت گرفته اختصاص دهم . امیدوارم همه ما بتوانیم ادامه دهنده راه شهیدان عزیز باشیم . بسم الله الرحمن الرحیم خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است . به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان، خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد. من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد. من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش.) وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریست.» یعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.) اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: «من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.) می گفت: «ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد.» در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است. امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد. خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم. چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند. نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد. حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم. [ جمعه 86/1/17 ] [ 12:48 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
عملیات والفجر نه تمام شده بود . بچه های صدا و سیما
رفتندسراغش ، بساط مصاحبه را پهن کردند . خبرنگار رو
به دوربین ، شروع کرد به صحبت : ما هم اکنون در خدمت
برادر کاوه ، فرمانده فاتح عملیات هستیم . محمود صورتش سرخ شد . راهش را کشید و رفت . خبرنگار
جا خورد ، بقیه هم . خبرنگار راه افتاد دنبالش ، گفت :
چرا ناراحت شدین برادر کاوه ؟محمود اشاره کرد به نیروها ،
گفت :فاتح عملیات ، این بسیجی های بی نام و نشون هستن ؛
باید بری با اونا مصاحبه کنی .
خودش قید مصاحبه را زد .
دوستان عزیز بیایید مقایسه ای بین خودمان و شهدای عزیز بکنیم . آیا اگر ما بجای شهید کاوه بودیم همین رفتار را داشتیم ؟ یا با غرور خود را فاتح عملیات معرفی می کردیم ؟!! واقعاً اگر در این قبیل موقعیتها قرار بگیریم می توانیم بر نفس خود غالب شویم ؟ آیا توانستیم نفس خود را به گونه ای تربیت کنیم که به این قبیل مسایل بی اعتنا باشد ؟ البته نویسنده این سطور فقط می نویسد و عامل به این حرفها نیست ولی این خاطره را به عنوان یک درس از شهید عزیز محمود کاوه تقدیم می دارد تا کمی با خود بیاندیشیم و به سؤالات فوق کمی فکر کنیم . به راستی چه باید بکنیم تا این نفس سرکش را مهار کنیم و رفتاری همانند شهدای عزیز در ما بوجود آید ؟ شما بگویید ... ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ دوشنبه 86/1/13 ] [ 2:29 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
یک روز و یک عهد دوستان عزیز سلام گروهبان ،عرق پیشانیاش را پاک میکند. سینهاش را جلو میدهد و با اخم گره شده در پیشانی، [ شنبه 85/12/12 ] [ 12:16 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
لباس ساده !
از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس ، که همیشه ساده و بی پیرایه بود ، برای
من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخس مناسب برای آن بودم . روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم می زدیم . پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سؤال کردم . او در حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت : هیچ دلم نمی خواست راجع به این قضیه صحبت کنم ؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی ، برایت می گویم . پس از مکثی کوتاه گفت : ![]() انسان باید غرور و منیّتهای خود را از بین بردارد و نـَفسش را تنبیه کند و از هر چیزی
که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند ، تا نفس او تزکیه و پاک شود . ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است . دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند . خاطره ای از تیمسار خلبان عباس حزین
************************************************************************ ******************************************************************* برادر و خواهر من ! ما در کجای این دنیا ایستاده ایم ؟ چقدر توانستیم نفسمان را تربیت کنیم تا به زرق و برق این دنیا دل خوش نکند ؟ تا چه اندازه ای توانستیم نفسمان را تنبیه کنیم تا تزکیه شود ؟ چقدر خودمان را برای کارهای سخت آماده کرده ایم ؟ آیا تا بحال با خودمان خلوت کرده ایم تا از نفسمان حساب بکشیم ؟ (البته نگارنده این سطور هم خود مخاطب این پرسش هاست.)ما در کجای قصه این دنیا هستیم ؟نقش ما چیه ؟شهدای ما به چه جایگاهی رسیدند که اینگونه فکر می کردند؟ که نه تنها فکر بلکه عمل می کردند؟ در پست بعدی ماجرایی مربوط به زندگی شهید حسن باقری را برایتان نقل می کنم تا ببینید شهدای عزیز به چه درجه ای رسیده بودند . خوبه همه ما به این سؤالات کمی فکر کنیم و اگر عامل هستیم که خوشا بحال ما و اگر گیری در کارمان هست به اصلاح آن بپردازیم تا در آن دنیا به راحتی دست یابیم . انشاءالله . ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ شنبه 85/12/5 ] [ 12:27 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : صالحون] [Weblog Themes By : salehon.ir] |