سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان
سه روز مانده به چهلم علی وصیت نامه اش به دستم رسید . وصیت نامه را باز کردم ،

علی نوشته بود : « پدر ! سلام بر شما ! من دوست دارم که در وادی رحمت در کنار

سایر دوستانم به خاک
سپرده شوم .» اما وصیت نامه دیر به دستمان رسید ، احساس

ملامت می کردم ، به هر کجا سر
زدم تا اجازه انتقالش را بگیرم موفق نشدم ، از امام

اجازه نبش قبر خواستم ، ناچار گذاشتیم جنازه
در همان قبرستان ستارخان بماند اما هر

وقت علی را در خواب می دیدم ، می گفت : هر چه
احسان دارید به وادی رحمت بیاورید ،

من در آنجا در کنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به
قبرستان ستارخان می آیم ،

این شد که پنجشنبه ها ، صبح به وادی رحمت می رفتم و بعدازظهرها به ستارخان .
 
تا اینکه 13 سال بعد از طرف شهرداری خبر آوردند که گورستان جاده کشی می شود .

باید اجساد و اموات انتقال پیدا کند ، درست در سالگرد شهادتش برای انتقال جنازه شهید

به
قبرستان رفتیم . بر سر مزار حاضر شدیم و خاک آنرا برداشتیم ، به سنگها که رسیدیم ،

خودم خواستم که روی
سنگها را جارو کنم تا خاک به استخوانها و روی جنازه نریزد . سنگ

را که برداشتم دیدم که نایلون را همانطوری که 13 سال قبل گذاشته بودم به همان صورت

مانده بود . بوی شهید بیرون زد که بچه ها به من گفتند : حاجی گلاب ریختی ؟ گفتم : نه

مثل اینکه این بو از قبرمی آید ، عطر جنازه همه را گرفت . سنگها را که برداشتم نایلون را

بلند کردم . دیدم سنگین است ، آنرا بغل کردم ، دیدم که سالم است . صورتش را در داخل

قبر زیارت کردم ، مثل این
بود که خوابیده است و همین شامگاه امروز او را دفن کرده ایم ،

با دیدن این صحنه یک حالت عجیبی
به من دست داد ، قسمت سبیل هایش عرق کرده و

سالم بوده و در همان حال خوابیده بود ، موهای صورتش و سبیل هایش هنوز تازه بود ،

موها و پلک ها همه سالم بودند مثل این بود که در
عالم خواب است ، دستم را که انداختم

به نایلونی پایینی چند تا از انگشتهایم خونی شد ، مادر
علی هم اصرار کرد که او را زیات

کند ، وقتی خواستیم پارچه را کفن کنیم و شهید را لای آن بپیچیم ، مادر علی گفت :

بگذارید از صورتش ببوسم ، من هنوز صورتش را ندیده ام . یعقوب پسرم گفت : کمی آرام

باش مادر ! چادر شبت را رویش بنداز نگاه کن . مادرش این کار را کرد و گفت : این کار را

کردم . خواستم که نایلون صورتش را باز کنم دستم خونی شد ...
                                                                                        (به نقل از پدر و مادر شهید علی ذاکری)

[ چهارشنبه 85/11/25 ] [ 10:25 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
انشاءالله عروسی دختر عمو !!
زمان جنگ برادری از مازندران می خواست اعزام شود ، مادرش هی می گفت : ننه کی برمی گردی ؟ یک
نگاهی کرد سر سفره ، گفت : انشاءالله عروسی دختر عمو برمی گردم . دختر عموش هشت ساله بود . همه
خندیدند ، این هم رفت و شهید شد و جسدش برنگشت .
مفقودالاثر یکسال ، دو سال ، سه سال ، تا سال هشتم که گفتند بدنش پیدا شده ، یک مشت استخوان را آوردند و

تحویل 
مادر دادند . مادر نشست کنار این بدن . حالا امشب چه شبیه ! شب عروسی دختر عموش ، عروسی بهم

خورد .
دخترعمو یک گوشه ای نشسته ، یک دختر شانزده ساله ، تو دلش گفت : حالا یک مشت استخوان چه وقت

آمدنش بود ، 
حالا فردا می آمد ، اما به کسی نگفت . یک وقت خوابش برد ، دچار کابوس شد ، دید افتاده توی یک

منجلابی و فرو 
می رود . هر چی می خواست داد بزند صداش در نمی آمد و بیشتر فرو می رفت . دستش بیرون

مانده بود ، دلش 
شکست و گفت : خدایا یعنی هیچ کس نیست به داد من برسه ؟ من نمی خوام بمیرم . یک وقت دست

غیبی آمد  دختر 
را بیرون کشید واو یک گوشه ای نشست . گفت : خدایا این دست چی بوده ، از کجا آمد در این

تاریکی دیجور ظلمات 
دنیا، آمد و مرا نجات داد . صدای غریبی گفت : دختر عمو این دست همان یک مشت

استخوانی بود که دیشب آمد .
 
                عشق یعنی استخوان و یک پلاک
                                     عشق یعنی سینه های چاک چاک
 
آری برادر و خواهر عزیز ! شهدای گرانقدر همواره حاضر و ناظر بر اعمال و افکار ما هستند .

نکند خدای ناکرده کاری بکنیم ، حرفی بزنیم و فکری بکنیم که موجب آزردگی آن عزیزان

شود . بیاییم با خودمان بیاندیشیم تا حالا کاری کرده ایم که موجب شادی روح آنان شود

و یا 
با اعمال و رفتارمان موجب ن
ارضایتی آنان از خودمان شده ایم ؟

خدا کند در سرای باقی شهیدان عزیز شفیع ما باشند و خداوند بواسطه آنان ما را هم

مورد ر
حمت
خود قرار دهد.

خدایا عاقبت همه ما را شهادت در راه خودت مقرر فرما .

[ چهارشنبه 85/11/18 ] [ 8:28 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
دهه فجر انقلاب اسلامی مبارک باد
************************
خاطره همسر شهید همت از عشق به بسیجی ها
یک بار در لا به لای دفتر سررسید روزانه حاجی ، نامه های بسیجی ها را دیدم . یکی از آنان
 
نوشته بود : « من سر پل صراط جلوی تو را می گیرم ! سه ماه است که به عشق رؤیت
 
روی تو در جبهه ها منتظرم به امید روز یکه فرمانده ام حاج همت را ببینم . »
 
حاجی گفت : « تو فکر نکن من آدم خوبی هستم که بسیجی ها برای من نامه نوشته اند . من
 
یک گناهی به درگاه خدا کرده ام که باید با محبت اینها عذاب پس بدهم . مگر من کی ام که
 
اینها برای من نامه می نویسند !» حاصل کلام حاجی همیشه این بود :
« سختی های زندگی من و تو در مقابل کار این بچه بسیجی ها هیچ مهم نیست .»

[ جمعه 85/11/13 ] [ 10:14 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
 

برای ورود به خیمه شیشه ای  کلیک بفرمائید

برای ورود به خیمه شیشه ای لطفا روی عکس کلیک بفرمائید 

 
 
فرارسیدن محرم و عاشورای حسینی
 بر عاشقان سالار و سرور شهیدان تسلیت باد
___________________________________________________
 
دوخاطره از سردار دلاور شهید محمود کاوه فرمانده لشکر ویژه شهداء
 
            
ماشین افتاد توی جوی آب . یک ستوان و دو تا سرهنگ تمام داخلش بودند .
 
راننده هر کار کرد ، نتوانست ماشین را بیاورد بیرون . سرهنگ ها هم انگار
 
تو شأن خودشان نمی دیدند که بخواهند ماشین را هُل بدهند . من و محمود و
 
دو، سه تا از بچه ها رفتیم کمک راننده. ماشین بیرون اومد. یکی از سرهنگ ها
 
رو کرد به من ، پرسید : فرمانده تیپ ویژه را کجا می تونیم پیدا کنیم ؟ فهمیدم
 
برای هماهنگی عملیات قادر آمده اند . محمود را نشانشان دادم . گفتم : ایشون
 
هستن .
 
خشک شان زد .
 
عملیات والفجر نه تمام شده بود . بچه های صدا و سیما رفتند سراغش . بساط
 
مصاحبه را پهن کردند . خبرنگار ، رو به دوربین ، شروع کرد به صحبت :
 
ما هم اکنون در خدمت برادر کاوه ، فرمانده فاتح عملیات هستیم .محمود صورتش
 
سرخ شد . راهش را کشید و رفت . خبرنگار جا خورد ، بقیه هم . خبرنگار راه
 
افتاد دنبالش. گفت : چرا ناراحت شدین برادر کاوه ؟ محمود اشاره کرد به نیروها
 
گفت : فاتح عملیات ، این بسیجی های بی نام و نشون هستن ؛ باید بری با اونا
 
مصاحبه کنی .
 
خودش قید مصاحبه را زد .
مقام معظم رهبری :
« یک لشکر را یک جوان بیست و چهار ، پنج ساله اداره
می کند،در حالی که در هیچ جای دنیا یک افسر به این
جوانی پیدا نمی شود که یک لشکر را اداره کند .»

[ جمعه 85/10/29 ] [ 8:59 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی می کرد .

وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود ، مسئول انبار « حاج امرالله » که

آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت،رو به او کرد و با صدای بلند گفت:

جوان! چرا این کنار ایستاده ای و نگاه می کنی؟ بیا کمک کن تا این گونی ها

را به انبارببریم . اگر آمده ای اینجا کار کنی ، باید پا به پای بقیه این بارها

را از کامیون خالی کنی ! فهمیدی بابا ؟ کتف آقا مهدی قبلاً مورد اصابت تیر

قرار گرفته بود و نمی توانست زیاد از  آن کار بکشد . با این وصف ،

مشغول کار شد .
نزدیک ظهر ، یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به آن جا

آمد . حاج امرالله به او گفت : یک بسیجی پُـرکار امروز به کمک ما آمده ،

نمی دانم از کدام قسمت است . می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که

او را به قسمت ما منتقل کند و به آقا مهدی اشاره کرد .

آن سپاهی که ایشان را می شناخت ، به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به

حاج امرالله گفت : آخر می دانی او کیست ؟ این آقا مهدی باکری است .

فرمانده لشکر خودمان . ح
اج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند .

آقا مهدی بدون این که بگذارد آنها حرفی بزنند، صورتشان را بوسید و گفت :

حاج امرالله ! من یک بسیجی ام ، همین !
 
کـجـایـنـد مـردان بی ادعـا

[ سه شنبه 85/10/26 ] [ 1:57 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
 
 

نمی دونم تا چه اندازه با وصیتنامه سیاسی – الهی حضرت امام (ره) آشنایی دارید.

 

آن پیر سفر کرده از چنان بینش عمیق و آینده نگری بالائی برخوردار بود که اغلب


 پیش بینی ها و هشدارهایی که فرموده بود به تحقق رسید و به عینه همه شاهد رخ


دادن آنها بودیم ، از جمله فرمایشات مکتوب ایشان ، این فراز از وصیتنامه آن عزیز

 

است که می فرماید :« نگذارید پیشکسوتان عرصه جهاد و شهادت در پیچ و خم

 

زندگی به فراموشی سپرده شوند » واقعاً این جمله را باید با آب طلا نوشت . کمی

 

به اطرافمان دقت کنیم و ببینیم در بین همسایه و هم محله ای و یا فامیل ها و آشناهامون
 

چند رزمنده و جانباز و خانواده شهید زندگی میکنند . آیا تا بحال احوالی از اونها

 

پرسیدیم ؟ آیا به زندگی اونها نظری انداختیم تا ببینیم چگونه زندگی می کنند ؟ آیا
 

مشکلاتی دارند و یا در ناز و نعمت بسر می برند ؟ نمی دونم چه پاسخی به این

 

سؤالات میتوانید بدهید .

 

اجازه دهید بخشی از مصاحبه آقای سیدابوالفضل کاظمی فرمانده گردان میثم لشکر

 

27 حضرت محمد رسول الله(ص) در عملیات کربلای پنج که به بهانه سالروز این

 

عملیات با روزنامه سیاست روز انجام داده را نقل کنم تا پی به مظلومیت شهدا و

 

خانوادههای معظم آنها بیرید و کمی در مورد سؤالاتی که مطرح کردم تفکر کنید

 

و پاسخ آنها را برایم بگوئید .

سؤال: بچه هائی که شما با آنها سروکار داشتید چطور بودند و چه روحیاتی داشتند؟

 

جواب: خدا شاهد است نصف شبها که بلند می شدم ؛ صف بود که وضو بگیرند برای

 

نماز شب . جوانی را یادم است که یک شب آنقدر گریه کرده بود که خاک زیر پایش خیس

شده بود .

 

وقتی که بچه ها برای شناسایی عملیات کربلای پنج رفته بودند یکی از بچه های دهات

 

زرند کرمان در آب کانال ماهی سرما می خورد و به ناچار عطسه می زند ، گشتی های

 

عراقی متوجه می شمند و روی آب نورافکن روشن می کنند . این جوان که نمی توانست

جلوی عطسه هایش را بگیرد ، برای اینکه عملیات لو نرود به رفیقش می گوید : سر مرا

 

در خاک فرو کن و رفیقش سر او را در ماسه ها فرو می برد و اینقدر دست و پا می زند

تا شهید می شود .

 

یکی از بچه های خیابان مولوی بنام عباس شکوهی با جثه کوچکی که داشت کارهای

 

بزرگی انجام می داد . در ابتدای عملیات مجروح شده بود و وقتی که آمبولانسها توانستند

بیایند ، او را سوار آمبولانس کردم . یکی از همرزم های ما بنام عباس ارسنجانی به او

 

گفت: تو که ادعا می کنی بچه مولوی هستی چطور بچه حضرت زهرا (س) (یعنی من) 
 

را تنها می گذاری؟! بعد از 10 دقیقه دیدیم او با پیشانی خونی برگشت . گفتیم دستت

 

مجروح شده بود چرا برگشتی آن هم با پیشانی خونی؟ گفت : با سرم شیشه آمبولانس را

شکستم تا برگردم و به وعده ام عمل کنم . چند روز بعد گلوله توپی کنار او می خورد

 

وقتی به محل رسیدیم ؛ بدنش تکه تکه شده بود و تکه های بدنش را در یک نایلون جمع

کردیم و در چفیه گذاشتیم . حالا بگویم خانواده این کس که در آن دشت شلمچه که مدعی

 

های جنگ نمی توانستند دوام بیاورند ، عقب نرفت و با مجروحیت ایستاد و جنگید ، چه

وضعی دارند . مدتی پیش برادرش را دیدم که با موتورسیکلت مساقرکشی می کرد . چند

 

وقت بعد دوباره دیدمش ، گفت : پدرم در بیمارستان خاتم(ص) بستری است و به خاطر

اینکه پول بیمارستان را نداریم او را گرو گرفته اند و ترخیص نمی کنند و بعد رفت

 

موتورش را فروخت تا 800 هزار تومان بدهی بیمارستان را بدهد و پدرش را از اسارت

نجات دهد !! 

براستی چرا این عزیزان در پیچ و خم زندگی گم شده اند و کسی سراغی از

آنها نمی گیرد؟ تا کی خانواده شهدا و یا جانبازان عزیز اینگونه در رنج و

زحمت زندگی کنند وعده ای دیگر که حتی یکساعت هم برای این نظام سختی

تحمل نکرده اند در ناز و نعمت باشند و .... چرا ؟
******************************************************************

 


[ شنبه 85/10/23 ] [ 12:42 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
 
خاطره همسر سردار شهید مهدی باکری از سجایای شهید :
 
آقا مهدی می گفت : « دنیا مثل شیشه ای می ماند که یک دفعه می بینی از دستت افتاده و شکست ! »

وقتی خیلی عصبانی بود و می خواست خطاب به کسی خیلی جدّی حرف بزند به او می گفت :

« مؤمن خدا » یا « پدر آمرزیده ! »

وقتی اصرار می کردم که بگوید در عملیات چه اتفاقی افتاده و چه کاری کرده است صحبت نمی کرد

و فقط می گفت که من کاری نمی کنم ، بسیجی ها تمام کاره ها را می کنند .

زندگی آقا مهدی سرشار از عشق به امام (ره) بود تا آنجا که چند لحظه قبل از شهادتش هرچه بچه ها

اصرار می کنند از رود دجله بگذرند ، قبول نمی کند و می گوید : « حرف امام را اجرا کنید ! »


[ دوشنبه 85/10/11 ] [ 10:52 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

در پی شهادت جانسوز احمد کاظمی، از فرماندهان دلاور دفاع مقدس، محسن رضایی، فرمانده سابق
سپاه پاسداران،
در حالی که به شدت از این حادثه متأثر بود، شهادت کاظمی را زنده‌کننده داغ شهادت
باکری و همت، عنوان کرد.
رضایی با اظهار این‌که ملت، خاطره رشادت‌ها و دلاوری‌های بی‌مانند کاظمی را در دفاع مقدس فراموش
نخواهد کرد،
 افزود: احمد کاظمی، سردار خط‌شکن جبهه‌های اسلام که در نبرد، به مولای خود علی(ع)
تأسی می‌کرد، در ایام روحانی عرفه به خون خود آراسته شد و به دیدار معبود شتافت.
ر
ضایی ادامه داد: ملت ایران، یکی از قهرمانان ماندگار خود را از دست داد. احمد کاظمی، بهترین برادر من
بود که هر بار به سیمای معنوی او نگاه می‌کردم، آرامش می‌یافتم.
وی در پایان گفت: دنیایی سخن ناگفته از رشادت‌های کاظمی وجود دارد که در فرصت مناسب، برای ثبت
در تاریخ به بازگویی آن خواهم پرداخت.
آنچه می‌خوانید، روایت محسن رضایی است از اعلام خبر شهادت مهدی باکری توسط احمد کاظمی:
مهدی [باکری] چون حساسیت منطقه را می‌دانست، رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشی را که او در بدر
کرد، در هیچ یک  از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود. پشت سرش
یک پل پانزده کیلومتری بین جزیره شمالی تا آنجا بود، که با یک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا آن کیسه‌ای
هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود. خود کیسه‌ای که اصلا وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان
پنج شش نفری که آن جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد.
من خسته شده بودم. کمی قبل از اینکه سختی ها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم:
«شما مواظب بی‌سیم‌ها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم.» تاکید هم کردم که زود بیدارم کنند.
ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند. به قیافه‌ها نگاه کردم، دیدم فرق کرده‌اند. گفتم: چی شده؟
نگران مهدی شدم، به خاطر حساس بودن کیسه یی. با احمد کاظمی تماس گرفتم، پرسیدم: «موقعیت؟»
گفت: «دیگر داریم می‌آییم عقب. منتها روی پل ازدحام است. وضع ناجوری پیش آمده. می‌ترسم عراق پل
را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم.» آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی
برای خودش داشت. در آن عقب‌نشینی توانست سه برابر تناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و
نشکند.
به احمد گفتم: «مهدی کجاست؟ حالش چطورست؟»گفت: «مهدی هم هست. پیش من است.
مسئله ندارد.»

دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده باشد.
گمانم به آقای رشید یا آقا رحیم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس می‌کنم باید برای مهدی اتفاقی
افتاده باشد و شما هم می‌دانید.»گفتند: «نه، احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچه ها دارند مداوایش
می‌کنند.» گفتم: «تماس بگیرید بگویید من می‌خواهم با مهدی حرف بزنم!»
طول کشید. دیدم رغبتی نشان
نمی دهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم «احمد! چرا حقیقت را به من نمی‌گویی؟ چرا نمی گویی
مهدی شهید شده؟» احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بایستم، پاهام همان طور
بی‌سیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعت‌ها گریه کردم.
                
یاد و خاطره سردار شهید حاج احمد کاظمی و یارانس را گرامی میداریم
                


[ پنج شنبه 85/10/7 ] [ 11:51 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
میهمان داشتم ،‏ ببخشید !
من هر شب خواب همسر شهیدم را می دبدم ؛ اما دو سه روزی بود که دیگر
به خوابم نمی آمد .
از این که چند روز بود که خوابش را نمی دیدم ، دلم گرفته بود و ناراحت بودم .
عصر ، گریه کردم و با عکسش حرف زدم . به او گفتم : چرا دیگر به ما سر
نمی زنی ؟ دلمان برایت تنگ شده .
شب ، دورباره خوابش را دیدم ، از اتاقی خارج شد و به طرف من آمد . در خواب
گله کردم و به او گفتم : چرا به ما سر نمی زنی ؟
گفت : مهمان دارم .
این حرف را گفت و دوباره به داخل همان اتاق رفت . به پسرم گفتم : سروصدا
نکن . پدرتان ، مهمان دارد .
بعد هم دنبالش رفتم تا کنار در اتاق ، در باز بود . نگاهی به داخل اتاق کردم تا
میهمانهای او را ببینم . در و دیوار اتاق پـُر از نور بود ؛ نور سبز .
شهید صیاد شیرازی وسط نشسته بود و سه نفر با لباس نظامی کنارش نشسته
بودند . لباس های سبز تنشان بود . نشناختمشان . فقط قیافه یکی از آنها را خوب
دیدم . صبح که از خواب بیدار شدم ، در فکر آن سه نفری بودم که با لباس نظامی
کنار همسرم نشسته بودند . همان موقع دخترم زنگ زد و گفت : مامان ! سه نفر
از نیروی انتظامی شهید شده اند .
وقتی در تلویزیون عکس هایشان را دیدم ، خیلی گریه کردم . آن کسی که قیافه اش
را در خواب دیده بودم ، « شهید ابوالفتحی » بود .
خاطره ای از همسر شهید والامقام صیاد شیرازی                  
***********************************************************************
براستی شهیدان ما به چه مقام رفیعی دست یافتند که اینچنین از اوضاع ما باخبرند و با کمترین
دلتنگی به خواب زندگان می آیند - البته اگر ما آنها را مرده بپنداریم که اینچنین نیست و زنده
واقعی آنها هستند و ما مردگان حقیقی هستیم - گرچه همه شهیدان دارای روح بزرگ و نفس
پاک بودند ولی برخی از آنان از بزرگی و عطمتی خاص و مثال زدنی بهره مند بودند از جمله
شهید بزرگوار صیاد شیرازی که الحق روح بزرگی داشت او تنها یک نظامی نبود بلکه به لحاظ
شخصیتی دارای ابعاد گوناگون بود بطوری که هر گروه او را از خود می دانست.
بسیج ، ارتش ، سپاه و اقشار مختلف مردم به قدری با وی مأنوس بودند که او را به راستی از
خود می دانستند. وی علیرغم داشتن موقعیت ممتاز اجتماعی هرگز دل به دنیا نبسته بود و همواره
با مردم بود و هیچگاه خود را از مردم جدا نمی دید و سعی و تلاش در رفع مشکلات مردم داشت.
او همیشه در فکر خدمت بود و حتی دریافت درجه سرلشکری موجب این نشد که وی مغرور شود
و روحیه بسیجی خود را از دست بدهد بلکه در پاسخ به یکی از بستگانش که از ترفیع درجه
وی ابراز خوشنودی می کرد خندید و گفت : ما خیلی به دنبال این نیستیم که سرتیپ شویم ،
سر لشکر شویم و یا ستوان بمانیم . می خواهیم خدمت کنیم ؛ فرقی نمی کند که چه درجه ای
داشته باشیم .
شهید صیاد شیرازی بسیار متعبد بوده و به معنای واقعی مظهر تقوا و فضیلت بود . از نظر عبادی
همین بس که در طول یکسال ، سه ماه رجب ، شعبان و رمضان را حتماً روزه می گرفت ،
روزه های مستحبی دوشنبه و پنجشنبه را هرگز فراموش نمی کرد . نماز شبش به هیچ وجه ترک
نمی شد .
آری از شهید صیاد شیرازی هر چه بگوئیم ، کم گفته ایم و به همین اندک بسنده می کنیم .
در خاتمه از خداوند بزرگ می خواهیم که به ما توفیق دهد تا بتوانیم پاسدار خون شهیدان و
رهرو راه آنان باشیم .آمین یا رب العالمین
***********************************************************************************

[ سه شنبه 85/9/7 ] [ 12:44 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
 
 
 
قسمتی از وصیتنامه شهید حمید باکری جانشین فرمانده لشکر ۳۱ عاشورا
 
دعا کنید که خـــداوند شــهــادت را نصیب شما کند که در غیر اینصورت زمانی
فرا می رسد که جنگ تمام می شود و رزمندگان ، سه دسته می شوند :
۱- دسته ای به مخالفت با گذشته خــود برمی خیزند و از گذشته خـود پشـیمان
می شوند .
۲- دسته ای راه بی تفاوتی را برمی گزینند و در زندگی مادّی غرق می شوند
و همه چیز را فراموش می کنند .
۳- دسته سوم به گذشته خود وفادار می مانند و احساس مسئولیت می کنند که
از شدت مصائب و غصّه ها دق خواهند کرد .
پس از خدا بخواهید که با وصال شهادت از عواقب زندگی بعد از جنگ در امان
بمانید چون عاقبت دو دسته اول ختم بخیر نخواهد شد و جزء دسته سوم ماندن
بسیار سخت و دشوار خواهد بود .
مطلب فوق را شاید قبلاً شنیده و یا خوانده باشید ، آیا پس از خوندن آن از خود
پرسیده ایم و فکر کرده ایم که ما در کدام دسته قرار داریم .
آیا از کسانی هستیم که از گذشته خود پشیمان هستیم ؟ آیا از اینکه در آن فضای
پاک و معنوی حضور داشتیم و آن فضا را از نزدیک دیده ایم و خیلی ها الآن از اینکه
در آن زمان نبوده اند تأسّف می خورند ، پشیمان هستیم؟
آیا از بودن با کسانی که در مکتب انسان ساز اسلام و انقلاب درس ایثار و شهادت
آموخته و جانبرکف قدم در راه گذاشتند و سرانجام به معبود خود رسیده اند ، نادم
و پشیمان هستیم؟
آیا ... و آیا ... و آیا ...
یا اینکه جزء گروه دوم هستیم و با غرق شدن در دنیای مادّی راه بی تفاوتی درپیش
گرفته ایم و همه ارزشهای معنوی را فراموش کرده و به این نظام و انقلاب و مردم
پشت کرده ایم ؟
آیا فراموش کرده ایم که چگونه دوستان ما پرپر شدند ؟ آیا یااز یاد برده ایم که چگونه
بچه ها فرش میدان مین می شدند و راه را برای به مقصد رسیدن دیگران هموار
می کردند ؟
آیا راز و نیاز بچه ها در سنگرها را فراموش کردیم که چگونه از خدا طلب شهادت
می کردند؟
آیا فتح المبین ، بیت المقدس ، محرم ، رمضان ، خیبر ، والفجرها ، کربلاها و عملیاتهای
دیگر از یادمان رفت ؟
آیا واقعاً فراموش کردیم اون سالهای بیادماندنی را ؟
آیا همت ، خرازی ، بروجردی ، شیرودی ، زین الدین ، باکری ، باقری ، متوسلیان ،
دستواره ،بصیر ، علمدار و هزارن هزار گل پرپر شده را فراموش کردیم .
آیا فراموش کرده ایم ...
مگر اینها فراموش شدنی اند؟
ما اگر در دو دسته اول باشیم که بدا بحال ما و باید برای خودمان خون گریه کنیم و
منتظر عاقبت سخت و دشوار باشیم .
بیائیم با پایبندی به ارزشهای والای اسلام عزیز ، انقلاب اسلامی و پیروی از راه
شهیدان ،به گذشته پر افتخار خود وفادار باشیم و از خداوند بزرگ بخواهیم که ما
را جزء دسته سوم قرار داده و شهادت در راه خودش را به ما عطا فرماید .

[ جمعه 85/9/3 ] [ 12:34 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 20
بازدید دیروز: 243
کل بازدیدها: 1423152