سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان

در سال 1333 ه.ش، در روستایی از توابع شهرستان بروجرد کودکی چشم به جهان گشود که دست تقدیر الهی زیباترین سرنوشتها را برای او رقم زده بود؛ اگر چه این سرنوشت به آلام دنیایی آغشته بود و او در ابتدای عمر و در شش سالگی پدرش را از دست داد. پس از مرگ پدر به ناچار با مادر، خواهران و برادرانش به تهران آمدند و در یکی از محلات جنوب شهر، خانه ای را اجاره کردند و در آن سکنی گزیدند تا در کنار خانواده های مستضعف و کم درآمدی چون خود، روزگار بگذرانند.

محمد کوچک نیز از همان دوران برای گذران زندگی مشغول به کار شد و همزمان، تحصیلات دوران ابتدایی را نیز به پایان رساند. مادر زحمت کش او، با پنج فرزند، در خانه ای قدیمی و پر از مستأجر در خیابان مولوی تهران اتاقی اجاره کرده بود و همه اعضای خانواده برای زیستن، و آن هم درست زیستن، کار می کردند؛ خواهرها و مادر در منزل و برادرها در مغازه ای واقع در پیچ شمیران.

شهید بروجردی ، مسیح کردستان

محمد دوران سخت کودکی را پشت سر گذاشت و دوران نوجوانی و جوانی را آغاز کرد. در این مدت با همه رنجها ایستادگی کرد و درس و مدرسه را رها نکرد و همچنان در کنار کار، تحصیل خود را نیز ادامه می داد.

همزمان با آغاز دوره جوانی، با روحانیت مبارز آشنا شد و در محضر پر برکت ایشان، مبانی تفکرات اسلام ناب محمدی(ص) را فرا گرفت و این اولین گامهای او در راهی روشن بود که به روشنایی بی پایان حقیقت ختم می شد. با این آشنایی و شناخت، فصلی نو در زندگی او گشوده شد.

او از طریق روحانیت مبارز و انقلابی، با عقاید و تفکرات فیاض رهبر کبیر انقلاب اسلامی آشنا و از سرچشمه بی دریغ آن سیراب گشت.

محمد جوان با شناخت دستورات دین ظلم ستیز اسلام و دریافتن ظلم و جور حاکم بر آن روزگار سیاه، تمام توان خود را برای مبارزه با حکومت ظالم شاه به کار بست.

این تلاش و کوشش که نهالی نوپا بود، با کمک دوستان و همراهان به ثمر نشست و به شکل سازمان یافته ای درآمد. دستاورد آن گروهی تحت عنوان «گروه توحیدی صف» بود. فعالیتهای گروه شامل کلاسهای سیاسی، مذهبی و نظامی بود. همچنین حرکتهای مبارزاتی علیه شاه خائن، از فعالیتهای دیگری بود که کم کم شکل گرفت.

یکی از ویژگیهای گروه توحیدی صف این بود که اعضای آن از جنوبی ترین نقطه های تهران و از متن مردم رنج دیده و پابرهنه بودند. ساده، بی غل و غش، دور از رفاه طلبی و تکبر بودند و به همین سبب مردم، روحانیت و قشرهای ستم کشیده و دردمند، از آنان حمایت می کردند.

محمد یک سال بعد به خدمت سربازی فراخواند شد. او که علاقه به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت، از خدمت سربازی گریخت قصد آن داشت که برای دیدار با مقتدای خود –امام (ره)- به عراق برود که در مرز دستگیر شد و او را برای انجام خدمت اجباری به تهران آوردند.

پس از دو سال خدمت و تحمل سکوت، مبارزات سیاسی خود را دوباره آغاز کرد و از همان ابتدا سعی کرد با روحانیت در خط امام (ره) تماس برقرار کند.

پس از مدتی ارتباط با سازمانهای فرهنگی، شروع به چاپ، تکثیر و پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) کرد. او اعلامیه های حضرت امام (ره) را که در تیراژ وسیع تکثیر می شد، به کمک دیگران در سطح شهر تهران و کلیه استانهای کشور پخش می کرد تا ندای حقیقت را به همه گوشهای شنوا پژواک دهد.

در سال 1354 توسط مأموران رژیم شاه دستگیر شد و مدتی را در زندان دژخیمان به سر برد. در زندان، عوامل مسعود رجوی و منافقین، به کسانی که دارای تفکر ولایت و اطاعت از ولی فقیه بودند «فتوایی» می گفنتند. محمد بدون هیچ ابایی می گفت : «آری؛ ما فتوایی و مقلد هستیم.» و به راستی که تا پایان بر این گفته پا برجا ماند.

او در سن 17 سالگی ازدواج کرد؛ ازدواج او در محیطی ساده و با صفا انجام گرفت؛ در یک اتاق ساده، با چند نفر از بستگان نزدیک. ثمره این ازدواج دو فرزند به نامهای حسین و سمیه است.

ادامه مطلب...

[ جمعه 86/3/11 ] [ 11:34 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
سردار شهید حاج ابراهیم همت 
یک روز از همّت پرسیدم : چگونه می شود که شما در این همه نبردهای خونین حتی یک بار

موردی پیش نیامده که کمترین خراش و جراحتی برداری ، حال آنکه همیشه در خطّ مقدّم

جبهه ای ؟ وی در پاسخم گفت : آن روز که در مکه معظمه در طواف بیت الله الحرام بودم ،

آن لحظه ای که زیر ناودان طلا می گذشتم ، از خدا تقاضا نمودم که :
1- مرا از کاروانیان نور و فضیلت باز ندارد و مدال پر افتخارشهادت را ارزانیم دارد .
2- راضی به اسارتم نگردد و مرا از اسارت به دست دژخیمان بعثی در سایه لطف و عنایت

خود نگه دارد .

3- تا لحظه شهادت کوچکترین آسیب و زخمی از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنی

سالم و پیکری توانمند در حین نبرد و جدال ، با شراب گوارای شهادت ، به محفل انس روم .

همسرم ! به تو اطمینان می دهم که من به آرزوی خود که شهادت در راه خداست خواهم رسید

بدون اینکه قبل از شهادت کمترین آسیب یا جراحتی متوجهم گردد .
 (خاطره ای از همسر محترمه شهیدحاج ابراهیم همت)    
شادی روح شهید همت صلوات 
چند سال پس از شهادت حاجی یکی از دوستانش شهید شد ، آن شهید وصیت کرده بود که حتماً

قبر او را در جوار قبر حاج همت قرار دهند . از قضا قبر بغلی حاجی هم خالی بود و آنجا را

برای دفن شهید آماده کردند .
گورکنی که کار دفن شهید را انجام داده بود ، بعد از چند روز آمد

پیش من و گفت : حاجی ! می خواهم رازی را برای شما فاش کنم ، گفتم : چه رازی ؟ گفت :

من وقتی داشتم قبر کناری مزار شهید همت را برای دفن آن شهید آماده می کردم ، یکباره دیوار

قبر حاجی فرو ریخت ، خواستم دیواره را درست کنم به جسم نمداری برخورد کردم ،کفن حاجی

بود ، کنجکاو شدم و با دقت بیشتری وارسی کردم ، دیدم خدایا چه منظره ای ؟ بدن حاجی تازه

تازه بود ، انگار ساعتی بیشتر از شهادتش نمی گذرد .

هول کردم و بدون اینکه کسی متوجه شود دیواره را درست کردم و ...
( به نقل از پدر شهید حاج ابراهیم همت)        
شهدا را به یاد بسپاریم ، به خاک نسپاریم

[ دوشنبه 86/3/7 ] [ 9:19 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
وقتی که آمد کسی فکر نمی کرد طفل ضعیف امروز روزگار فردا را از آن خود
خواهد کرد . تجزیه و
تحلیلش از همه چیز جامع بود . خوب گوش می کرد ،
می خواند و می نوشت و حرف آخر را می زد . کودکی کرد ؛ جوانی ، پدری
و همسری . کمی دامپروری خواند . دانشجوی ممتاز حقوق دانشگاه تهران
بود . روزنامه نگاری کرد و جنگید .
طبل جنگ که
کوبیده شد، بی هیچ ادعایی سنگ زیر آسیای جنگ شد ؛ تا
با مردان روزگارش سایه های وحشت را به روشنایی آرامش دور کنند . زمانه
مردان شجاع می خواست. درایت و جسارت باقری روزگار سخت جنگ را
برای یارانش آسان می کرد ، برای آنانی که هم قدم و هم نفسش شدند .
مهرش دل نشین بود ؛ قوت کار و قهرش همه لطف . اندیشه ی رزم را در
ذهن های زین الدین ،  خرازی ، باکری ، همت و ... هم او جاری کرد . در
شناسایی ها همراهشان شد ؛ گفت ، شنید و نشانشان داد و رفت .
سردار شهید حسن باقری
حسن باقری (غلامحسین افشردی)
تولد : 25 اسفند 1334
شهادت : 9 بهمن 1361 - جبهه جنوب 
******************************* 
بچه را لای پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در
نمی آمد . جان نداشت شیر بمکد . برای ماندنش نذر امام حسین کردند.
به ش گفتند‏ « غلام حسین »
باید نذرشان را ادا می کردند . غلام حسین
دو ساله بود که رفتند کربلا .
                              
******************************
سال آخر دبیرستان بود . شب با مهمان غریبه ای رفت خانه . شام بهش
داد و حسابی پذیرایی کرد . می گفت : « از شهرستان آمده . فامیلی
تهران نداره . فردا صبح اداره ثبت کار داره می ره .» دلش نمی آمد کسی
گوشه ی خیابان بخوابد .
*******************************
سرباز که بود ، دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد . نماز نخوانده هم
نمی خوابید . می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش
قضا شده بود .
*******************************
چهار ماه از جنگ می رفت . بین عراقی های محور بستان و جفیر
ارتباطی نبود . حسن بعد از شناسایی گفت : عراقی ها روی کرخه
و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه .
منتظر باشین که خیلی زود هم این کار رو بکنن .
یک هفته بعد ،
همانطور شد . نیروهای دشمن در آن محورها با هم دست دادند .
*******************************
خرمشهر داشت سقوط می کرد . جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود.
بچه های سپاه باید گزارش می دادند . دلم هُرّی ریخت وقتی دیدم یک
جوان کم سن و سال ، با موهای تک و توکی تو صورت و اورکت بلندی
که آستین هاش بلندتر از دستش بود . کاغذهای لوله شده را باز کرد و
شروع کرد به صحبت .
یکی از فرمانده های ارتش می گفت : هر کی
ندونه فکر می کنه از نیروهای دشمنه . حتی بنی صدر هم گفت :
« آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت . نفس راحتی کشیدم .
*******************************
دیدم از بچه های گردان ما نیست ولی مدام این طرف و آن طرف سرک
می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد .
آخر سر کفری
شدم . با تندی گفتم :اصلاً تو کی هستی این قدر سین جیم می کنی؟
خیلی آرام گفت : « نوکر شما بسیجی ها »
                                   
*******************************
سوار بلیزر بودیم . می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند .
صدای اذان را که شنید گفت : نگه دار نماز بخونیم .
گفتیم : توپ و
خمپاره می آد ، خطر داره . گفت :کسی که جبهه می یاد ، نماز اول
وقت را نباید ترک کنه .
*******************************
کنار هم نشسته بودند . سلام نماز را که دادند ، گفت : قبول باشه .
احمد دلش می خواست بیشتر با هم حرف بزنند .ناهار را که خوردند،
حسن ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند ، خندیدند .
گفت : حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم باهم باشیم .
می آی؟
- باشه ، اینطوری بیش تر با هم ایم .
- آقا جون مگه چی می شه ؟ ما می خوایم با هم باشیم .
- با کی ؟
- اون پسره که اونجا نشسته ، لاغره ، ریش نداره .
مسئول اعزام نگاه کرد و گفت : نمی شه .
- چرا ؟
- پسر جون ! اونی که تو می گی فرمانده س . حسن باقریه . من 
که نمی تونم اونو جایی بفرستم . اونه که همه رو این ور  اون ور
می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه .
                             
********************************
روزهای آخر بیش تر کتاب ارشاد شیخ مفید را می خواند . به صفحات
مقتل که می رسید ، های های گریه می کرد .
هرچه گفتند : تو هم بیا
بریم دیدن امام ‍، گفت : نه ، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار
کردیم ؟ شما برید ، من خودم تنها می روم شناسایی .
گلوله ی توپ که
خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود ،
دائم ذکر
می گفت . فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم .
                            
********************************
بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند ، گریه ها بلندتر شد .
شانه های رضایی می لرزید . بازوش را گرفتم ، گفتم : شما با بقیه فرق
دارین ، صبور باشین .
طاقتش طاق شد ، گفت : شما نمی دونین کی رو
از دست دادیم . باقری دست راست من بود ، امید ما بود ، چشم دل و
امید من ...
********************************
یادش گرامی و راهش پر رهرو باد

[ جمعه 86/2/21 ] [ 10:6 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

نامه ای به پدر شهیدم محمد ناصر ناصری

باباجان ، با سلام

ای پدرجان منم زهرایت ، دختر کوچک تو ، ای امید من و ای شادی تنهایی من .

بخدا این صدمین نامه بود !

از چه رویی است جوابم ندهی !

یاد داری که دم رقتن تو ، دامنت بگرفتم .

من به تو می گفتم : « پدر اینبار مَرو »

من همان روز بله ، فهمیدم سفرت طولانی است !

از چه روی ای پدرم ، تو به این چشم تـَرَم هیچ توجه نکنی .

بخدا خسته شدم ، بخدا قلب من آزرده شده !

چند سال است که من منتظرم

هر صدایی که ز در درمی آید !

همچو مرغی مجروح ، پابرهنه سوی در تاخته ام .

بس که عکست ز بغل بگرفتم ، رنگ از روی من و عکس شما هم رفته است !

من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم

او فقط عکس تو را دیده پدر ، با جمال تو سخن می گوید .

مادرم از تو برایش گفته

او فقط بوی پدر را ز لباست دارد .

بس که پیراهن تو بوییده ، بس که در حال دعا

رو به سر سجاده تو اشک فشان نالیده

طاقتش رفته دگر ! پای او سست شده

بنظر می آید ، چشمشان معیوب است .

راهشان پیدا نیست ، خط کج گشته هنر

بی هنرها همه خوب و هنرمند شدند

کج رَوی محبوب است

در مجالس و سخنرانیها ، جای زیبای شهیدان خالی است .

یا اگر هست از آن بوی ریا می آید .

نام های شهداء ، دگر از روی اماکن همه بر می دارند !

از دل غمزده ی ما همگی بی خبرند .

یا نه بهتر بگویم بر روی اشک یتیمان شهید ، جُـنگ شادی دارند

ادامه مطلب...

[ جمعه 86/2/14 ] [ 11:36 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

شهید محمد حسن طوسی

مالک اشتر لشگر 25 کربلا

حاج محمد علی طوسی پدر ایشان می‌گوید: «تقریبا سال سوم دبیرستان بود که احساس کردم حال و هوای محمد حسن عوض شده؛ به مادرش گفتم: «حاجیه بتول فکر نمی کنی حال و هوای محمد حسن یک مقدار عوض شده؟» مادرش این حدس را تایید کرد تا این که یک وقت فهمیدیم محمد حسن با روحانیون والامقام و مبارز آشنا شده که آنها او را به تقلید مرجع تقلیدی به نام حاج آقا روح‌الله در آورده اند. مدتی گذشت که دیدم میل رفتن به دبیرستان ندارد. گفتم: پسرم چرا رابطه‌ات را با درس و مدرسه کم کردی؟» ابتدا بهانه در آورد که چو شما ـ پدرومادر ـ تنها هستید و به خرج منزل نمی رسید من به خاطر شما درس را رها کرده‌ام. اما من بعدا فهمیدم که چون با انقلابیون بر علیه شاه فعالیت می‌کند به این خاطر به دبیرستان نمیرود که مبادا گیر بیفتد. این اواخر ـ سال 1356 ـ گاهی اوقات شب‌ها دیر به منزل می‌آمد بعضی وقت‌ها متوجه می‌شدم که کاغذهای لوله کرده ایی را از من و و ماردش پنهان می‌کند. بیشتر روزها صبح زود به ساری می‌رود و شبها تا دیر وقت ما را منتظر می‌گذارد. برای من مشکل بود که از او حرف بکشم از همان کودکی آدم با رمز و راز و توداری بود. تا اینکه یکی از دوستان یک روز به من گفت: حاج محمد علی مواظب محمد حسن باش که ساواک در تعقیب او هستند.

در همین حین با وساطت ما، محمد حسن با دختر مومنه‌ای ازدواج کرد. هنوز چند وقتی از ازدواجش نگذشته بود که موقع خدمت سربازی اش فرا رسید. اصلا رضایت نمی‌داد به سربازی برود. چند بار اصرار کردم که پسر از سربازی نمی شود فرار کرد. اما محمد حسن می‌گفت: من به طاغوت خدمت نمی کنم. تا این که چندمین مرحله از پاسگاه زاندارمری،امنیه آمدند. که پسرم مجبور شد به خدمت سربازی اعزام شود. او را یکراست به پادگان آموزشی در بیرجند بردند. هنوز چند روز از اعزامش نگذشته بود که دیدم به خانه برگشته است. گفتم: آقا محمد حسن چی شده که برگشتی؟ گفت: پدر، من که گفته بودم به طاغوت خدمت نمی کنم. زمزمه اعتراض بر علیه شاه بالا گرفته بود. محمد حسن یک رادیوی کوچک خرید. اخبار فارسی را از کشورهای دیگری گرفت و آن را به دیگران منتقل می‌کرد.تا این که مبارزات علنی شد و پسرم جزء کسانی شد که به صورت منسجم بر علیه شاه تظاهرات را سازماندهی و ساماندهی می‌کردند.» محمد حسن در در آستانه ورود حضرت امام خمینی (ره) به وطن عازم تهران شد و می‌گفت: حضرت امام می‌خواهند بیایند گاردی‌های شاه اعلام کرده‌اند که نمی گذارند امام خمینی بیاید. ما می‌خواهیم برای حفاظت جان امام و همراهانش به تهران برویم. بالاخره پول فراهم کردیم ایشان و دوستان شان به تهران رفتند که پس از دیدار با امام به مازندران برگشتند.»

محمد حسن طوسی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی شهرستان نکا و با همراهی تعداد از روحانیون سر شناس اقدام به حفاظت از شهر و مردم آن نمود تا این که بعد از مدت کوتاهی، در مرداد 1358 به سپاه پاسدران انقلاب اسلامی پیوست. در همین زمان با اوجگیری درگیری ضد انقلاب در گنبد، به شهرستان گنبد اعزام گردید. پس از آرامش در این شهر به کردستان رفت. در آن جا با شهید و الامقام جاوید الاثر متوسلیان آشنا شد. در سال 1359 بود که فرمانده عملیات سپاه ساری شد. همزمان در سپاه ساری فرماندهی «گروه شهید» را پذیرفت. در برقراری امنیت در جنگل‌های آمل، سوادکوه، ساری، گرگان و جنگلهای گیلان از خود شجاعت وصف ناپذیری به خرج داد. در همین زمان و با نشان دادن لیاقت‌های فراوان به فرماندهی طرح و عملیات سپاه منطقه سه ـ گیلان و مازندران ـ منصوب گردید. همزمان و در زمستان سال 1360 بعد از پایان یافتن غائله ضد انقلاب در آمل به تیپ 31 عاشورا اعزام می‌شود. در اطلاعات و عملیات تیپ با دوست یار دیرینه اش شهید حسین اکبری دنگسرکی بارها و بارها برای شناسایی به قلب دشمن می‌زند. در همین مرحله بود که افق جدیدی در مقابلش باز می‌شود و او با غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری آشنا می‌شود. آشنایی محمد حسن طوسی و غلامحسین افشردی تنگاتنگ می‌شود تا حدی که بارها و بارها این دو در جلسات مختلف در کنار هم قرارگرفتند. محمد حسن طوسی بعد از شرکت در عملیات‌های فتح المبین و بیت المقدس که در فروردین و خرداد سال 1361 انجام شد به مازندران برگشت. در همین زمان جانشین قرارگاه حضرت ابوالفضل که کار اعزام نیروی رزمی و پشتیبانی به جبهه‌ها را در مازندران به عهده داشت، گردید. تا این که در سال 1362 به لشکر 25 کربلا پیوست. و به عنوان معاون اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا منصوب گردید. محمد حسن طوسی عملیات والفجر 6 را نیز تجربه کرد. در همین عملیات بود که برادرش محمد ابراهیم طوسی به شهادت رسید. و آن قصه معروف و شنیدنی و به یاد ماندنی که شهید مرشدی وقتی از محمد حسن طوسی خواسته بود که اجازه دهد هر طور شده بدن پاک و مطهر محمد ابراهیم را به عقب بیاورند که محمد حسن طوسی در جواب اش گفته بود: یا همه شهدا و یا هیچکدام. که این موضوع باعث گردید که بدن محمد ابراهیم طوسی بعد از 13 سال کشف و به وطن اش عودت داده شود.

بعد از عملیات و الفجر 6 در عملیات‌های قدس 1 و 2 و عملیات‌های ایذایی دیگر شرکت جست. اوج زحمات محمد حسن طوسی را در والفجر 8 می‌توان مشاهده کرد.


در عملیات والفجر 8 و ادامه آن، که به جنگ 78 روزه فاو معروف است. محمد حسن طوسی چندمین مرحله مجروح شد و حتی به حالت اغما فرو رفت. بعد از عملیات والفجر 8، عملیات کربلای یک ـ آزادسازی مهران ـ از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد. حضور در عملیات کربلای 4 و پس از آن عملیات کربلای 5 که سخت ترین نوع عملیات در جنگ هشت ساله عراق علیه ایران لقب گرفت عملیات‌هایی هستند که محمد حسن طوسی به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا به ایفای نقش پرداخت.

در فروردین سال 66 بار دیگر محمد حسن طوسی به شلمچه رفت و در حالی که مسئولیت جانشینی فرماندهی لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت با تنی خسته و مجروح در دشت تفتیده شلمچه و در مورخه 19/1/1366 در سن 29 سالگی برای همیشه و با اصابت ترکش‌های خمپاره 60 م.م عراقی‌ها و در حالی که لحظاتی بیش به ظهر نمانده بود برای همیشه تاریخ از زمینیان فاصله گرفت. آن گونه که خود خواسته بود، ابتدا به فضلیت گمنامی رسید، پس از سال‌ها فراق و هجران، در سال 1374 پیکر پاک و مطهرش روی دستان یارانش قرار گرفت و در فصلی سبز و دشتی زیبا چون شقایق سرخ در خامه دل یارانش کاشته شد.

شهید طوسی در کلام یاران
سرلشگرپاسدار رحیم صفوی: سردار شهید طوسی را به لحاظ ارتباط کاری که با هم داشتیم کاملاً می‌شناسم روحیه شجاعت و شهامت و عشق و ایثار در وجودش متبلور بود وی دارای استعداد فوق‌العاده نظامی و راهگشای بسیاری از مسائل نظامی در لشگربود از خصوصیات بارز کاری ایشان شناسایی کارشناسانه و فنی و دقیق او در مناطق عملیاتی بود با تمام خستگی که در وجودش بود دست از کار نمی‌کشید و تمام آرزویش پیروزی بچه‌ها و نابودی دشمن بود سردار طوسی بر اثر رشادتهای بی‌مانند که از خود در لشگربه جا گذاشت می‌توان او را مالک اشتر لشگر25 کربلا نامید.

سردار محسن رضایی: لشگر پر افتخار 25 کربلا در دامن خود قهرمانان سرافراز فراوانی را تقدیم اسلام و ایران عزیز کرده است و برادر عزیز و بزرگوار شهید طوسی یکی از این فرزندان قهرمان مازندران بود که در بنیانگذاری لشگر 25 کربلا سهم مهمی بر عهده داشت. برادر عزیز و بزرگوار شهید طوسی یکی از این فرزندان قهرمان مازندران است که در بنیان گذاری لشگر 25 کربلا سهم مهمی بر عهده داشت و در مسئولیت‌‌های مهمی همچون اطلاعات و فرماندهی و امور ستادی از خود شایستگی‌های فراوانی را به ثبت رساند. شهید طوسی چهره محجوب و خستگی ناپذیر با شجاعت بی‌ نظیری که در خود داشت و تمامی این سرمایه ‌بزرگ معنوی را تقدیم اسلام و ملت بزرگ ایران نمود.

سرتیپ کمیل کهنسال: «من و شهید “محمدحسن طوسی” بعد از عملیات والفجر 8 در حین رفتن به فاو بودیم، او را خیلی ناراحت دیدم، مرتب با خود زمزمه‌هایی می‌کرد، پرسیدم محمد حسن! چرا ناراحتی؟ گفت: بسیاری از دوستانم شهید شدند و من هنوز مانده‌ام. گفتم تو شهید می‌شوی، نگران نباش. گفت: آخر من برای بعد از شهادت خودم هم نگرانم. گفتم تو که شهید شدی به نعمت‌های خداوندی می‌رسی، شفاعت پیدا می‌کنی، حسابت پاک است، برای چه نگرانی؟ گفت نگرانیم از این است که شهیدانی چون (اسم چند تا از دوستانش را گفت) اینها دنیایی از شخصیت و رشادت و دلاوری بودند، از اینها دنیایی فقط در محدوده روستا تجلیل شد. ولی ما که به شهادت برسیم در سطح استان و در حد وسیع برایمان مراسم می‌گیرند، در صورتی که من خودم را خیلی کوچکتر از آن بسیجیان شهید می‌بینم.

بخشی از وصیتنامه سردار شهید طوسی‌: باید همه دست به دست هم داده متحداً و متفقاً خالصانه به ریسمان الهی چنگ زده و با قلبی مملو از ایمان، تقوا و خلوص در مسیر این حرکت الهی تلاش نمود تا خدای ناکرده گزندی به اسلام عزیز و قرآن کریم نرسد و ما هم ان شاء الله عاقبت به خیر و در نهایت به مقام قرب ذات باریتعالی نایل گردیم.
پدر و مادرم: درود خدا بر شما باد، شمایی که تمامی وجودتان را برای این انقلاب و اسلام قرار داد، و فرزندان خود را برای جهاد در راه خدا به جبهه فرستادید و خودتان، اگر در جبهه نیستید تمامی وجودتان در جبهه و سنگرهای رزمندگان می‌باشد و در این راه فرزندان عزیزتان ابراهیم را برای رضای خدواند تقدیم نمودید و حتی با پیکر مطهر و خونین‌اش نیز ملاقات نکردید زیرا هدیه‌ای که به پیشگاه خدا فرستادید حتی حاضر به پس گرفتن آن نشدید، این برای شما افتخاری بس بزرگ است.

دنیا محل امتحان و آزمایش است و کاروانسرایی است موقت، قافله مرگ فرا خواهید رسید و همه در نوبت قرار دارند و در مهلت مقرر باید بسوی او بازگشت.انچه را خداوند تقدیر می‌نماید کسی قادر به تأخیر آن نخواهد بود خداوند دقیقه و ثانیه‌ای مرگ کسی را به تأخیر نمی‌اندازد پس چه بهتر که انسان زندگی‌اش را در مسیر طاعت الهی و در جهت کسب رضایت خداوند قرار دهد و همواره به یاد او باشد.
----------------------------------
مأخذ:سایت بازتاب


[ جمعه 86/1/31 ] [ 9:56 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

تولد : چهارم خرداد 1323- درگز

تحصیلات : لیسانس علوم نظامی

مسئولیت : جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح

شهادت : بیست و یکم فروردین 1378 – تهران

بهانه پرواز : ترور به وسیله منافقین کوردل

مزار : تهران – بهشت زهرا (س)

 ********************************

یادهای ماندگار

او ، مردمی بود

همسر من ، تنها یک نظامی صرف نبود ؛ مردی در ابعاد گوناگون ، شخصیتی بود که هر گروه او را از خود می

دانست . بسیج ،ارتش ، سپاه و اقشار مختلف به قدری با او صمیمی و مأنوس بودند که او را به راستی از خود

می دانستند .
شهید صیاد ، شخصیتی بسیار مردمی داشتند . دوست داشتند همیشه با مردم باشند ؛ حتی در نماز جمعه

که شرکت می کردند ، هیچ وقت در جایگاه مسئولین نمی نشستند و اغلب در جوار مردم قرار می گرفتند . نماز که

تمام می شد ، حدود یک ساعت طول می کشید تا او برگردد و تازه می فهمیدیم که برای گوش دادن و گره گشایی

مشکلات مردم ، این همه تأخیر داشته است .

یک ارتباط ساده قلبی

من شاید از بچه های دیگر خانواده با پدرم بیشتر مأنوس بودم . یادم می آید در زمان جنگ که مشکلات درسی برایم

پیش می آمد و کسی نبود از او بپرسم ، از مدرسه تماس گرفتند و با مادرم در این رابطه صحبت کردند . مادرم هم

تلفنی به پدرم اطلاع داده بود . وقتی فردای آن روز به مدرسه رفتم ، مدیر مدرسه گفت : پدر شما از منطقه تماس

گرفته و خواسته مشکلات شما را حل کنند . برای همین هم گاهی اوقات از منطقه ، مشکلات درسی من را حل و

پی گیری می کرد . گاهی من مسائل ریاضی را از پشت تلفن برای او می خواندم و او جواب آنها را به من می داد .

آن سیم وآن تلفن در آن روزها ، پل ارتباطی قلب های ما بود .

حرف هایی با طعم آسمان

آخرین دیدار ما ، سفر شلمچه بود که به اتفاق خانواده برای بازدید از مناطق عملیاتی جنوب رفته بودیم . در آنجا بود

که ایشان خیلی از شهادت حرف می زد .
بسیجیان مثل پروانه دور پدرم حلقه زده بودند و عکس می انداختند . با او

صحبت می کردند و خاطرات ایام جنگ را با هم مرور می کردند . چیزی که من در آن روزها در روحیات پدرم

مشاهده می کردم ،‌ حالت وداع و خداحافظی بود . خداحافظی از جبهه ها ، سرزمین دوست داشتنی که برای پدرم

بسیار عزیز بود . این فراق در تمام وجود او کاملاً مشهود بود . حرف هایش طعم آسمان می داد . بعد از آن دیدار

به مشهد رفتند و بعد از بازگشتن از حرم امام رضا (ع) بود که واقعة شهادتشان رخ داد .


آخرین درس پدر !

آخرین خاطره ای که از ایشان دارم ،‌مربوط به شب شهادتش می شود . آن شب ، حال عجیبی داشت ؛ چون از

مسافرت آمده بود ؛ زیارت حرم مطهر امام رضا(ع) و عیادت مادر گرانقدرش در مشهد ، زیارت مشهد شهیدان

شلمچه همه و همه روحیه ای تازه به او بخشیده بود . گویا برای شهادت آماده بود .

آن شب برای من شبی بسیار سخت و مصیبت بار بود . تازه به عظمت او فکر می کردم که در نبودش چه کنم ؟

برای همین بود که در روز تشییع جنازه وقتی خودم را روی پاهای آقا ( مقام معظم رهبری ) انداختم ، می خواستم

تمام عقده هایم را خالی کنم ، چون او را از پدرم بیشتر دوست داشتم و باور کنید از آن لحظه به بعد ، آرامش

وصف ناپذیری پیدا کردم . به قول پدرم حال و روحم تغییر کرد و احساس خوبی به من دست داد . الان که فکر

می کنم ،
بسیار ولایت طلب بود و همیشه هم به من سفارش می کرد مطیع محض ولایت باشم .


روایت پرواز

لباس آبی تنش بود . ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو می کرد . تعجب کردم . رفتگرها که لباسشون نارنجیه ؟

در حیاط را تا آخر باز کردم . بابا گاز داد و رفت بیرون . یک لنگه ی در را بستم . چفت بالا را انداختم . جارویش را

گذاشت کنار و رفت جلو . یک نامه از جیبش در آورد . پدر تا دیدش ، به جای این که شیشه را بکشد پایین ، در

ماشینش را باز کرد . نامه را ازش گرفت که بخواند . دولا شدم ، چفت پایین را ببندم . صدای تیر بلند شد . دیدم یکی

دارد می دود به طرف پایین خیابان ؛ همان که لباس آبی تنش بود .شوکه شدم . چسبیده بودم به زمین . نتوانستم از جا

تکان بخورم . کنده شدم ، دویدم به طرف بابا . رسیدم بالای
سرش . همان طور ، مثل همیشه ، نشسته بود پشت فرمان

، کمربند ایمنیش را هم بسته بود . سرش افتاده بود پایین ؛‌ انگار خوابیده باشد ؛ ‌اما غرق خون .


دلتنگ صیاد !!!


سحر است . نماز را در حرم امام می خوانیم و راه می افتیم . رسممان است که صبح روز اول برویم سر خاک .

می رسیم .هنوزآفتاب نزده ، اما همه جا روشن است . آقا آمده اند ؛ زودتر از بقیه ، زودتر از ما .

- شما چرا این موقع صبح خودتون رو به زحمت انداختید ؟

- دلم برای صیادم تنگ شده . مدتیه ازش دور شده ام .

تازه دیروز به خاک سپرده ایمش .

کلام شهید

ما در نظامی زندگی می کنیم که بر آن ولایت حاکم است و این ولایت هم جنبه داخلی دارد و هم جنبه بین المللی و

دورنمای وسیعی از جهان اسلام دارد و خود به خود مسیر حکومت ما مسیری است که در مسیر احکام الهی به پیش


می رود ، لذا توسعه هایی که می خواهد در این مسیر تحقق پیدا کند در ابعاد مختلف اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی

و ... باید نشأت گرفته از همین مرکز ولایت باشد .

 

یاد و نامش گرامی و راهش مستدام باد


[ جمعه 86/1/24 ] [ 3:12 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

بیستم فروردین سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم « شهید سید مرتض آوینی » می باشد . به همین مناسبت بهتر دیدم تا این پستم را اختصاص به سخنرانی رهبر فرزانه انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای در دیدار با خانواده معظم این شهید بزرگوار که در مورخه2/2/1373 صورت گرفته اختصاص دهم . امیدوارم همه ما بتوانیم ادامه دهنده راه شهیدان عزیز باشیم .

  بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است .

به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان، خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد.

من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد.

من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش.)

وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریست.»

یعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.)

اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: «من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.)

می گفت: «ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد.»

در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است.

امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد.

خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم.

چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند.

نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.

حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم.


[ جمعه 86/1/17 ] [ 12:48 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

عملیات والفجر نه تمام شده بود . بچه های صدا و سیما

 

رفتندسراغش ، بساط مصاحبه را پهن کردند . خبرنگار رو

 

به دوربین ، شروع کرد به صحبت : ما هم اکنون در خدمت

 

برادر کاوه ، فرمانده فاتح عملیات هستیم .

محمود صورتش سرخ شد . راهش را کشید و رفت . خبرنگار

 

جا خورد ، بقیه هم . خبرنگار راه افتاد دنبالش ، گفت :

 

چرا ناراحت شدین برادر کاوه ؟محمود اشاره کرد به نیروها ،

 

گفت :فاتح عملیات ، این بسیجی های بی نام و نشون هستن ؛

 

باید بری با اونا مصاحبه کنی .

 

خودش قید مصاحبه را زد .

 

 

دوستان عزیز بیایید مقایسه ای بین خودمان و شهدای عزیز بکنیم .

آیا اگر ما بجای شهید کاوه بودیم همین رفتار را داشتیم ؟ یا با غرور خود را فاتح عملیات

معرفی می کردیم ؟!!

واقعاً اگر در این قبیل موقعیتها قرار بگیریم می توانیم بر نفس خود غالب شویم ؟

آیا توانستیم نفس خود را به گونه ای تربیت کنیم که به این قبیل مسایل بی اعتنا باشد ؟

البته نویسنده این سطور فقط می نویسد و عامل به این حرفها نیست ولی این خاطره را به

عنوان یک درس از شهید عزیز محمود کاوه تقدیم می دارد تا کمی با خود بیاندیشیم و به

سؤالات فوق کمی فکر کنیم .

به راستی چه باید بکنیم تا این نفس سرکش را مهار کنیم و رفتاری همانند شهدای عزیز در

ما بوجود آید ؟

شما بگویید ...

 


[ دوشنبه 86/1/13 ] [ 2:29 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

یک روز و یک عهد

دوستان عزیز سلام
در پست قبل قول دادم که در این پست مطلبی از شهید بزرگوار حسن باقری(غلامحسین افشردی)فرمانده دلاور
سپاه اسلام براتون بنویسم تا با نگرش به گوشه ای از زندگی سراسر اخلاص و ایمان آن عزیزان بتونیم
ره توشه ای برای خودمون برداریم و الگو قراردادن آنان چراغ راهی باشه برای همه ما . انشاءالله
دوستان کمی حوصله کنید و طولانی بودن متن شما را از خوندن همه مطلب بازنداره . امیدوارم استفاده لازم را ببرید .
    

گروهبان ،‌عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. سینه‌اش را جلو می‌دهد و با اخم گره شده در پیشانی‌،
چند قدم به جلو برمی دارد.
هوای تابستانی گرم و نفس‌گیر است. سربازها در چند ردیف پشت سرهم ایستاده و به گروهبان خیره ‌شده‌اند. لب و دهان همه خشک است.گروهبان، دو دستش را از پشت بر هم قلاب می‌کند و بعد فریاد می‌کشد:
-گروهان آزاد…
سربازها در حالی که پا به زمین می‌کوبند، با فرمان گروهبان به خود تکانی می‌دهند. غلامحسین به لب و دهن گنده‌گروهبان نگاه می کند. سلاحش را دوش فنگ می‌کند و به طرف اسلحه‌خانه راه می‌افتد. علیرضا چند قدم به دنبالش می‌دود و صدایش می‌کند:
- افشردی!
غلامحسین سربر می‌گرداند. علیرضا با تعجب به لبهای غلامحسین چشم می‌دوزد.
- پسر، تو چقدر کله شقی! یعنی تو با این وضع که دو ساعت یکبند دویدیم، تشنه نیستی؟!
غلامحسین سرش را پایین می‌اندازد . علیرضا دست غلامحسین را می‌گیرد و به طرف خود می‌کشد. - بیا برویم. اول آب می‌خوریم ، بعد سلاحمان را تحویل می‌دهیم.
غلامحسین، خیره به چشمان علیرضا نگاه می‌کند و سرجایش محکم می‌ایستد.
- چرا ایستادی؟!
در حالی که هردو دست او را در دست دارد، لب و لوچه‌اش را جمع می‌کند:
- بابا ، تو دیگرکی هستی؟ یعنی می‌خواهی بگویی که بی‌خیال آب؟
غلامحسین،‌نگاهش را به سمت اسلحه‌خانه می‌دوزد. علیرضا دستش را شل می‌کند:
- هرطور راحتی. من به عمرم آدمی مثل تو ندیده‌ام.
غلامحسین برای آنکه علیرضا را نرجانیده باشد، دست رها شده‌اش را به طرف او درازمی‌کند و
لبخند می‌زند:
- این همه ناراحتی برای آب خوردن من است؟ باشد… فردا جلو چشم تو یک گالن آب می‌خورم .
راضی شدی علیرضا خان؟
علیرضا که از رفتار غلامحسین راضی به نظر می‌رسد، ابروبالا می‌اندازد و می‌گوید:
- چرا فردا؟
ادامه مطلب...

[ شنبه 85/12/12 ] [ 12:16 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
لباس ساده !
از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس ، که همیشه ساده و بی پیرایه بود ، برای

من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخس مناسب برای آن بودم .

روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم می زدیم . پس از صحبتهای زیادی که

داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سؤال کردم . او در

حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت : هیچ دلم نمی خواست

راجع به این قضیه صحبت کنم ؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی ، برایت می گویم . پس از

مکثی کوتاه گفت :
                                    
انسان باید غرور و منیّتهای خود را از بین بردارد و نـَفسش را تنبیه کند و از هر چیزی

که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند ، تا نفس او

تزکیه و پاک شود . ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد

در آن دنیا راحت تر است . دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد

تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند .
                                                                                        خاطره ای از تیمسار خلبان عباس حزین             
  ************************************************************************ 
*******************************************************************

برادر و خواهر من ! ما در کجای این دنیا ایستاده ایم ؟ چقدر توانستیم نفسمان را تربیت

کنیم تا به زرق و برق این دنیا دل خوش نکند ؟ تا چه اندازه ای توانستیم نفسمان را تنبیه

کنیم تا تزکیه شود ؟ چقدر خودمان را برای کارهای سخت آماده کرده ایم ؟ آیا تا بحال با

خودمان خلوت کرده ایم تا از نفسمان حساب بکشیم ؟ (البته نگارنده این سطور هم خود

مخاطب این پرسش هاست.)ما در کجای قصه این دنیا هستیم ؟نقش ما چیه ؟شهدای

ما به چه جایگاهی رسیدند که اینگونه فکر می کردند؟ که نه تنها فکر بلکه عمل می

کردند؟ در پست بعدی ماجرایی مربوط به زندگی شهید حسن باقری را برایتان نقل

می کنم تا ببینید شهدای عزیز به چه درجه ای رسیده بودند . خوبه همه ما به این

سؤالات کمی فکر کنیم و اگر عامل هستیم که خوشا بحال ما و اگر گیری در کارمان

هست به اصلاح آن بپردازیم تا در آن دنیا به راحتی دست یابیم . انشاءالله .

    
 

[ شنبه 85/12/5 ] [ 12:27 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 94
بازدید دیروز: 113
کل بازدیدها: 1420864