شلمچه
| ||
عملیات رمضان بنام خدا
یاد و خاطره شهدای عزیز عملیات رمضان را گرامی می داریم [ جمعه 86/4/22 ] [ 11:0 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
بنام خدا دو سال و اندی از شروع جنگ می گذشت و قبل از اون هم درگیری های کردستان ، بسیاری از بچه های همسن و سال منو به جبهه ها کشونده بود و من به واسطه برخی مشکلات خانوادگی و علیرغم علاقه شدیدی که داشتم ، موفق به حضور در مناطق جنگی نشدم تا اینکه در زمستان سال 61 عزمم رو جزم کردم تا حتماً به جبهه اعزام شوم. با این نیت و بر اساس یک نقشه از پیش طرح شده با جعل کارت جنگی یکی از دوستانی که با هم در اتحادیه انجمنهای اسلامی دانش آموزان فعالیت می کردیم و یک بار به منطقه رفته بود ، اقدام به تهیه فتوکپی کارت جنگی با عکس و مشخصات خودم کردم و باتفاق یکی دیگر از همکلاسی هام که ایشون هم شرایط منو داشت به اعزام نیروی بسیج مراجعه و ثبت نام کردیم و تا روز اعزام منتظر موندیم . [ چهارشنبه 86/4/13 ] [ 1:7 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
بنام خدا در پی ضربات سیاسی و نظامی ناشی از عملیات پیروزمندانه والفجر 8 به پیکر رژیم عراق ، وسعت و پیچیدگی وضعیت زمین و ترکیبی از عوارض طبیعی متعدد با موانع و استحکامات
یاد و خاطره شهدای عزیز عملیات کربلای یک (آزاد سازی مهران) را گرامی می داریم [ پنج شنبه 86/4/7 ] [ 5:55 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
بنام خدا باسلام به همه دوستان عزیز سی و یکم خرداد یادآور شهادت یکی از فرزندان این آب و خاک می باشد که زنده نگهداشتن یاد و خاطره این عزیز مهمترین وظیفه برای همه ما می باشد . در زیر زندگینامه سراسر افتخار شهید دکتر مصطفی چمران را تقدیم شما عزیزان می نمایم . البته کمی طولانیه ولی حقیقتش نتونستم هیچ یک از فرازهای زندگی این بزرگ مرد را حذف کنم . لطفاً کمی حوصله کنید و ادامه مطلب را تا آخر بخوانید . ****************************************************
سخن گفتن از شهید دکتر مصطفی چمران، این مرد عمل و نه مرد سخن، این نمونه کامل هجرت، جهاد و شهادت، این شاگرد مکتب علی(ع)، این مالکاشتر جنوب لبنان و حمزة کربلای خوزستان سخت و دشوار است. چرا که حتی نمیتوان یکی از ابعاد وجودی او را آنگونه که هست، توصیف کرد و نبایست انتظار داشت که بتوانیم تصویر کاملی در این مختصر از او ترسیم نمایئم، که مردان و رهروان راه علی(ع) و حسین(ع) را با این کلمات مادی و معیارهای خاکی نمیشود توصیف نمود و سنجید. این مروری است گذرا و سریع، بر حیات کوتاه اما پرحادثه و سراسر تلاش، ایثار، عشق و فداکاری شهید دکتر مصطفی چمران. دکتر مصطفی چمران در سال 1311 در تهران، خیابان پانزده خرداد، بازار آهنگرها، سرپولک متولد شد. وی تحصیلات خود را در مدرسه انتصاریه، نزدیک پامنار، آغاز کرد و در دارالفنون و البرز دوران متوسطه را گذراند؛ در دانشکده فنی دانشگاه تهران ادامه تحصیل داد و در سال 1336 در رشتة الکترومکانیک فارغالتحصیل شد و یکسال به تدریس در دانشکدة فنی پرداخت. وی در همة دوران تحصیل شاگرد اول بود. در سال 1337 با استفاده از بورس تحصیلی شاگردان ممتاز به امریکا اعزام شد و پس از تحقیقاتعلمی در جمع معروفترین دانشمندان جهان در دانشگاه کالیفرنیا و معتبرترین دانشگاه امریکا –برکلی- با ممتازترین درجة علمی موفق به اخذ دکترای الکترونیک و فیزیک پلاسما گردید. از 15سالگی در درس تفسیر قرآن مرحوم آیتالله طالقانی، در مسجد هدایت، و درس فلسفه و منطق استاد شهید مرتضی مطهری و بعضی از اساتید دیگر شرکت میکرد و از اولین اعضاء انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سیاسی دوران دکتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملی شدن صنعتنفت شرکت داشت و از عناصر پرتلاش در پاسداری از نهضتملی ایران در کشمکشهای مرگ و حیات این دوره بود. بعد از کودتای ننگین 28 مرداد و سقوط حکومت دکتر مصدق، به نهضت مقاومت ملی ایران پیوست و سختترین مبارزهها و مسئولیتهای او علیه استبداد و استعمار شروع شد و تا زمان مهاجرت از ایران، بدون خستگی و با همه قدرت خود، علیه نظام طاغوتی شاه جنگید و خطرناکترین مأموریتها را در سختترین شرایط با پیروزی به انجام رسانید. در امریکا، با همکاری بعضی از دوستانش، برای اولینبار انجمن اسلامی دانشجویان امریکا را پایهریزی کرد و از مؤسسین انجمن دانشجویان ایرانی در کالیفرنیا و از فعالین انجمن دانشجویان ایرانی در امریکا به شمار میرفت که به دلیل این فعالیتها، بورس تحصیلی شاگرد ممتازی وی از سوی رژیم شاه قطع میشود. پس از قیام خونین 15 خرداد سال 1342 و سرکوب ظاهری مبارزات مردم مسلمان به رهبری امامخمینی(ره) دست به اقدامی جسورانه و سرنوشتساز میزند و همه پلها را پشتسر خود خراب میکند و به همراه بعضی از دوستان مؤمن و همفکر، رهسپار مصر میشود و مدت دو سال، در زمان عبدالناصر، سختترین دورههای چریکی و جنگهای پارتیزانی را میآموزد و به عنوان بهترین شاگرد این دوره شناخته میشود و فوراً مسئولیت تعلیم چریکی مبارزان ایرانی به عهدة او گذارده میشود. به علت برخورداری از بینش عمیق مذهبی، از ملیگرایی ورای اسلام گریزان بود و وقتی در مصر مشاهده کرد که جریان ناسیونالیسم عربی باعث تفرقة مسلمین میشود، به جمال عبدالناصر اعتراض کرد و ناصر ضمن پذیرش این اعتراض گفت که جریان ناسیونالیسم عربی آنقدر قوی است که نمیتوان به راحتی با آن مقابله کرد و با تأسف تأکید میکند که مات هنوز نمیدانیم که بیشتر این تحریکات از ناحیة دشمن و برای ایجاد تفرقه در بین مسلمانان است. به دنبال آن، به چمران و یارانش اجازه میدهد که در مصر نظرات خود را بیان کنند. بعد از وفات عبدالناصر، ایجاد پایگاه چریکی مستقل، برای تعلیم مبارزان ایرانی، ضرورت پیدا میکند و لذا دکتر چمران رهسپار لبنان میشود تا چنین پایگاهی را تأسیس کند. او به کمک امام موسیصدر، رهبر شیعیان لبنان، حرکت محرومین و سپس جناح نظامی آن، سازمان «امل» را براساس اصول و مبانی اسلامی پیریزی نموده که در میان توطئهها و دشمنیهای چپ و راست، با تکیه بر ایمان به خدا و با اسلحة شهادت، خط راستین اسلام انقلابی را پیاده میکند و علیگونه در معرکههای مرگ و حیات به آغوش گرداب خطر فرو میرود و در طوفانهای سهمناک سرنوشت، حسینوار به استقبال شهادت میتازد و پرچم خونین تشیع را در برابر جبارترین ستمگران روزگار، صهیونیزم اشغالگر و همدستان خونخوار آنها، راستگرایان «فالانژ»، به اهتزاز درمیآورد و از قلب بیروت سوخته و خراب تا قلههای بلند کوههای جبلعامل و در مرزهای فلسطین اشغال شده از خود قهرمانیها به یادگار گذاشته؛ در قلب محرومین و مستضعفین شیعه جای گرفته و شرح این مبارزات افتخارآمیز با قلمی سرخ و به شهادت خون پاک شهدای لبنان، بر کف خیابانهای داغ و بر دامنة کوههای مرزی اسرائیل برای ابد ثبت گردیده است. پس از پیروزی انقلاب اسلامی ایران: دکتر چمران با پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران، بعد از 23 سال هجرت، به وطن باز میگردد. همه تجربیات انقلابی و علمی خود را در خدمت انقلاب میگذارد؛ خاموش و آرام ولی فعالانه و قاطعانه به سازندگی میپردازد و همة تلاش خود را صرف تربیت اولین گروههای پاسداران انقلاب در سعدآباد میکند. سپس در شغل معاونت نخستوزیر در امور انقلاب شب و روز خود را به خطر میاندازد تا سریعتر و قاطعانهتر مسئله کردستان را فیصله دهد تا اینکه بالاخره در قضیة فراموش ناشدنی «پاوه» قدرت ایمان و ارادة آهینن و شجاعت و فداکاری او بر همگان ثابت میگردد. [ دوشنبه 86/3/28 ] [ 10:37 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
![]() شهادت بی بی دو عالم ، زهرای مرضیه ، حضرت فاطمه (س)
را به ساحت مقدس ولیعصر (عج) و ارادتمندان آن حضرت
تسلیت و تعزیت عرض می نمایم . *************************************** ما به آقا رحیم (صفوی ) گفتیم : « شما این مأموریت را به احمد ابلاغ کنید .» ایشان رفت و بعد دیدم آمد و گفت : « هرچه به احمد گفتم باورش نشد ، گفتم بیاد از زبان خود شما بشنود .»
خلاصه ، وقتی وقتی پیش من آمد و موضوع را به او گفتم ، باز هم نتوانست باور کند . این شده که برادرمان «حاج احمد» را برداشتم و بردم خدمت « حضرت آیت الله خامنه ای » که در آن زمان علاوه بر ریاست جمهوری ، مسئول شورای عالی دفاع هم بودند . در آن ملاقات من خدمت « آقا » گفتم که ایشان ( حاج احمد ) کاملاً آماده قبول این مأموریت است ، منتهی مایل است از زبان شما بشنود که باید این کار را انجام بدهد . وقتی « آقا » به حاج احمد گفتند : « شما انتخاب شده اید تا به عنوان نماینده نظام جمهوری اسلامی به آنجا بروید .» حاج احمد خیلی تحت تأثر قرار گرفت . خود « آقا » هم تاکنون بارها آن جملاتی را که احمد در آن ملاقات به کار برد ، به ما یادآور شده اند . در آن جلسه ، احمد خدمت «آقا»عرض کرد :« یعنی خداوند متعال ما را انتخاب کرده که برویم با اسرائیلی ها بجنگیم ؟ » « آقا » با لبخند فرمود : « بله ! شما نماینده نظام هستید . بروید آنجا و جلوی تهاجم اسرائیلی ها را سد کنید . » ![]() آنچه خواندید خاطره ای بود از سرلشکر محسن رضایی فرمانده وقت سپاه که به نقل از کتاب همپای صاعقه برای شما عزیزان انتخاب کردم . سردار دلاور سپاه اسلام حاج احمد متوسلیان پس از ملاقات با « آقا » در هفدهم خرداد سال 1361 و شنیدن ابلاغ از زبان ایشان ، سر از پا نشناخته و به همراهی رزمندگان اسلام در بیست و یکم خرداد به جبهه لبنان عزیمت نموده و پس از مدتی به همراه سه همرزم خود به اسارت مزدوران رژیم صهیونیستی در آمد و غلیرغم سپری شدن بیست و اندی سال از این اتفاق تلخ تاکنون خبر موثقی از سرتوشت این سردار دلاور و همرزمانش در دست نمی باشد . بامید روزی که خبر سلامتی و آزادی این عزیزان به گوش ما برسد .
شما هم دعا کنید .
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ شنبه 86/3/19 ] [ 12:30 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
در سال 1333 ه.ش، در روستایی از توابع شهرستان بروجرد کودکی چشم به جهان گشود که دست تقدیر الهی زیباترین سرنوشتها را برای او رقم زده بود؛ اگر چه این سرنوشت به آلام دنیایی آغشته بود و او در ابتدای عمر و در شش سالگی پدرش را از دست داد. پس از مرگ پدر به ناچار با مادر، خواهران و برادرانش به تهران آمدند و در یکی از محلات جنوب شهر، خانه ای را اجاره کردند و در آن سکنی گزیدند تا در کنار خانواده های مستضعف و کم درآمدی چون خود، روزگار بگذرانند. محمد کوچک نیز از همان دوران برای گذران زندگی مشغول به کار شد و همزمان، تحصیلات دوران ابتدایی را نیز به پایان رساند. مادر زحمت کش او، با پنج فرزند، در خانه ای قدیمی و پر از مستأجر در خیابان مولوی تهران اتاقی اجاره کرده بود و همه اعضای خانواده برای زیستن، و آن هم درست زیستن، کار می کردند؛ خواهرها و مادر در منزل و برادرها در مغازه ای واقع در پیچ شمیران. محمد دوران سخت کودکی را پشت سر گذاشت و دوران نوجوانی و جوانی را آغاز کرد. در این مدت با همه رنجها ایستادگی کرد و درس و مدرسه را رها نکرد و همچنان در کنار کار، تحصیل خود را نیز ادامه می داد. همزمان با آغاز دوره جوانی، با روحانیت مبارز آشنا شد و در محضر پر برکت ایشان، مبانی تفکرات اسلام ناب محمدی(ص) را فرا گرفت و این اولین گامهای او در راهی روشن بود که به روشنایی بی پایان حقیقت ختم می شد. با این آشنایی و شناخت، فصلی نو در زندگی او گشوده شد. او از طریق روحانیت مبارز و انقلابی، با عقاید و تفکرات فیاض رهبر کبیر انقلاب اسلامی آشنا و از سرچشمه بی دریغ آن سیراب گشت. محمد جوان با شناخت دستورات دین ظلم ستیز اسلام و دریافتن ظلم و جور حاکم بر آن روزگار سیاه، تمام توان خود را برای مبارزه با حکومت ظالم شاه به کار بست. این تلاش و کوشش که نهالی نوپا بود، با کمک دوستان و همراهان به ثمر نشست و به شکل سازمان یافته ای درآمد. دستاورد آن گروهی تحت عنوان «گروه توحیدی صف» بود. فعالیتهای گروه شامل کلاسهای سیاسی، مذهبی و نظامی بود. همچنین حرکتهای مبارزاتی علیه شاه خائن، از فعالیتهای دیگری بود که کم کم شکل گرفت. یکی از ویژگیهای گروه توحیدی صف این بود که اعضای آن از جنوبی ترین نقطه های تهران و از متن مردم رنج دیده و پابرهنه بودند. ساده، بی غل و غش، دور از رفاه طلبی و تکبر بودند و به همین سبب مردم، روحانیت و قشرهای ستم کشیده و دردمند، از آنان حمایت می کردند. محمد یک سال بعد به خدمت سربازی فراخواند شد. او که علاقه به خدمت در ارتش شاهنشاهی نداشت، از خدمت سربازی گریخت قصد آن داشت که برای دیدار با مقتدای خود –امام (ره)- به عراق برود که در مرز دستگیر شد و او را برای انجام خدمت اجباری به تهران آوردند. پس از دو سال خدمت و تحمل سکوت، مبارزات سیاسی خود را دوباره آغاز کرد و از همان ابتدا سعی کرد با روحانیت در خط امام (ره) تماس برقرار کند. پس از مدتی ارتباط با سازمانهای فرهنگی، شروع به چاپ، تکثیر و پخش اعلامیه های حضرت امام (ره) کرد. او اعلامیه های حضرت امام (ره) را که در تیراژ وسیع تکثیر می شد، به کمک دیگران در سطح شهر تهران و کلیه استانهای کشور پخش می کرد تا ندای حقیقت را به همه گوشهای شنوا پژواک دهد. در سال 1354 توسط مأموران رژیم شاه دستگیر شد و مدتی را در زندان دژخیمان به سر برد. در زندان، عوامل مسعود رجوی و منافقین، به کسانی که دارای تفکر ولایت و اطاعت از ولی فقیه بودند «فتوایی» می گفنتند. محمد بدون هیچ ابایی می گفت : «آری؛ ما فتوایی و مقلد هستیم.» و به راستی که تا پایان بر این گفته پا برجا ماند. او در سن 17 سالگی ازدواج کرد؛ ازدواج او در محیطی ساده و با صفا انجام گرفت؛ در یک اتاق ساده، با چند نفر از بستگان نزدیک. ثمره این ازدواج دو فرزند به نامهای حسین و سمیه است. [ جمعه 86/3/11 ] [ 11:34 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
![]() یک روز از همّت پرسیدم : چگونه می شود که شما در این همه نبردهای خونین حتی یک بار
موردی پیش نیامده که کمترین خراش و جراحتی برداری ، حال آنکه همیشه در خطّ مقدّم جبهه ای ؟ وی در پاسخم گفت : آن روز که در مکه معظمه در طواف بیت الله الحرام بودم ، آن لحظه ای که زیر ناودان طلا می گذشتم ، از خدا تقاضا نمودم که : 1- مرا از کاروانیان نور و فضیلت باز ندارد و مدال پر افتخارشهادت را ارزانیم دارد .
2- راضی به اسارتم نگردد و مرا از اسارت به دست دژخیمان بعثی در سایه لطف و عنایت
خود نگه دارد . 3- تا لحظه شهادت کوچکترین آسیب و زخمی از طرف خصم دون عارضم نگردد تا با بدنی سالم و پیکری توانمند در حین نبرد و جدال ، با شراب گوارای شهادت ، به محفل انس روم . همسرم ! به تو اطمینان می دهم که من به آرزوی خود که شهادت در راه خداست خواهم رسید بدون اینکه قبل از شهادت کمترین آسیب یا جراحتی متوجهم گردد . (خاطره ای از همسر محترمه شهیدحاج ابراهیم همت)
![]() چند سال پس از شهادت حاجی یکی از دوستانش شهید شد ، آن شهید وصیت کرده بود که حتماً
قبر او را در جوار قبر حاج همت قرار دهند . از قضا قبر بغلی حاجی هم خالی بود و آنجا را برای دفن شهید آماده کردند . گورکنی که کار دفن شهید را انجام داده بود ، بعد از چند روز آمد پیش من و گفت : حاجی ! می خواهم رازی را برای شما فاش کنم ، گفتم : چه رازی ؟ گفت : من وقتی داشتم قبر کناری مزار شهید همت را برای دفن آن شهید آماده می کردم ، یکباره دیوار قبر حاجی فرو ریخت ، خواستم دیواره را درست کنم به جسم نمداری برخورد کردم ،کفن حاجی بود ، کنجکاو شدم و با دقت بیشتری وارسی کردم ، دیدم خدایا چه منظره ای ؟ بدن حاجی تازه تازه بود ، انگار ساعتی بیشتر از شهادتش نمی گذرد . هول کردم و بدون اینکه کسی متوجه شود دیواره را درست کردم و ... ( به نقل از پدر شهید حاج ابراهیم همت)
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() شهدا را به یاد بسپاریم ، به خاک نسپاریم
![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ دوشنبه 86/3/7 ] [ 9:19 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
ختم قرآن کریم هدیـه به روح ملکـوتـی شاعر شوریده حال حاج محمد رضا آقاسی ![]() برای ملاحظه توضیحات بیشتر اینجا کلیک کنید
***************************************************
![]() ![]() یادش به خیر روزهایی که نوجوانان شانزده ساله، با دستکاری در شناسنامه ها، سنشان را
زیاد می کردند یا با شناسنامه برادر بزرگتر و جعل امضای پدر، تفنگ بهدست میگرفتند و پوتین میپوشیدند تا در دفاع مقدس سهمی داشته باشند. سلام بر یادگار سالهای عشق وحماسه، سلام بر لباسهای خاکی آغشته به خون و ماسه، سلام بر سفرههای برای هر دو نفر یک کاسه، سلام بر بدو بایستهای بشمار سه. سلام بر ساحل خروشان بهمنشیر، سلام بر شلیکهای بی هوای اوّلین تک تیر، سلام بر پکیدن هرتانک با یک تکبیر، سلام بر خوابهای خوش تعبیر، سلام بر امدادهای بیتأخیر، سلام بر یک نوجوان و هزار اسیر، سلام بر آیههای بی نیاز تفسیر. سلام بر تنها ره سعادت ، سلام بر ایمان، جهاد، شهادت، سلام بر سجادههای سرخ عبادت، سلام بر زندگی منهای حقارت، سلام بر آیه اسارت، سلام بر هراس از خسارت، سلام بر آزادگان جبهه اسارت. سلام بر لکّههای پایدار خون، سلام بر عشق مساویست با جنون. سلام بر ترانههای تنهایی، سلام بر نواهای نینوایی، سلام بر جنگ با رسوایی، سلام بر غزلهای جدایی، سلام بر تاولهای شیمیایی، سلام بر پایان شکیبایی، سلام بر نماز نهایی، سلام بر زخم رهایی، سلام بر وجه خدایی. سلام بر ترکشهای مأمور، سلام بر تیرهای معذور، سلام بر اشکهای مستور، سلام بر مختاران مجبور، سلام بر عشق آسمانی، سلام بر ارواح آن جهانی، سلام بر پرندههای زندانی. سلام بر روزهای پر رمز و راز، سلام بر پرچمهای سرافراز، سلام بر شبهای پر تک و تاز، سلام بر اذان نماز، سلام بر زخمهای باز سلام بر خبرههای تخریب، سلام بر اسطورههای تهذیب، سلام بر منتظران بیشکیب، سلام بر سینههای پر لهیب، سلام بر مسافران غریب، سلام بر معصومیّت های بیفریب ادامه مطلب... [ جمعه 86/2/28 ] [ 10:0 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
وقتی که آمد کسی فکر نمی کرد طفل ضعیف امروز روزگار فردا را از آن خود
خواهد کرد . تجزیه و تحلیلش از همه چیز جامع بود . خوب گوش می کرد ، می خواند و می نوشت و حرف آخر را می زد . کودکی کرد ؛ جوانی ، پدری و همسری . کمی دامپروری خواند . دانشجوی ممتاز حقوق دانشگاه تهران بود . روزنامه نگاری کرد و جنگید . طبل جنگ که کوبیده شد، بی هیچ ادعایی سنگ زیر آسیای جنگ شد ؛ تا با مردان روزگارش سایه های وحشت را به روشنایی آرامش دور کنند . زمانه مردان شجاع می خواست. درایت و جسارت باقری روزگار سخت جنگ را برای یارانش آسان می کرد ، برای آنانی که هم قدم و هم نفسش شدند . مهرش دل نشین بود ؛ قوت کار و قهرش همه لطف . اندیشه ی رزم را در ذهن های زین الدین ، خرازی ، باکری ، همت و ... هم او جاری کرد . در شناسایی ها همراهشان شد ؛ گفت ، شنید و نشانشان داد و رفت . ![]() حسن باقری (غلامحسین افشردی)
تولد : 25 اسفند 1334
شهادت : 9 بهمن 1361 - جبهه جنوب
*******************************
بچه را لای پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در
نمی آمد . جان نداشت شیر بمکد . برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلام حسین »باید نذرشان را ادا می کردند . غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا . ****************************** سال آخر دبیرستان بود . شب با مهمان غریبه ای رفت خانه . شام بهش
داد و حسابی پذیرایی کرد . می گفت : « از شهرستان آمده . فامیلی تهران نداره . فردا صبح اداره ثبت کار داره می ره .» دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد . ******************************* سرباز که بود ، دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد . نماز نخوانده هم
نمی خوابید . می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود . *******************************
چهار ماه از جنگ می رفت . بین عراقی های محور بستان و جفیر
ارتباطی نبود . حسن بعد از شناسایی گفت : عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه . منتظر باشین که خیلی زود هم این کار رو بکنن .یک هفته بعد ، همانطور شد . نیروهای دشمن در آن محورها با هم دست دادند . *******************************
خرمشهر داشت سقوط می کرد . جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود.
بچه های سپاه باید گزارش می دادند . دلم هُرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تک و توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین هاش بلندتر از دستش بود . کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت . یکی از فرمانده های ارتش می گفت : هر کی ندونه فکر می کنه از نیروهای دشمنه . حتی بنی صدر هم گفت : « آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت . نفس راحتی کشیدم . ******************************* دیدم از بچه های گردان ما نیست ولی مدام این طرف و آن طرف سرک
می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد . آخر سر کفری شدم . با تندی گفتم :اصلاً تو کی هستی این قدر سین جیم می کنی؟ خیلی آرام گفت : « نوکر شما بسیجی ها » ******************************* سوار بلیزر بودیم . می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند .
صدای اذان را که شنید گفت : نگه دار نماز بخونیم . گفتیم : توپ و خمپاره می آد ، خطر داره . گفت :کسی که جبهه می یاد ، نماز اول
وقت را نباید ترک کنه . *******************************
کنار هم نشسته بودند . سلام نماز را که دادند ، گفت : قبول باشه .
احمد دلش می خواست بیشتر با هم حرف بزنند .ناهار را که خوردند، حسن ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند ، خندیدند . گفت : حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم باهم باشیم . می آی؟ - باشه ، اینطوری بیش تر با هم ایم . - آقا جون مگه چی می شه ؟ ما می خوایم با هم باشیم . - با کی ؟ - اون پسره که اونجا نشسته ، لاغره ، ریش نداره . مسئول اعزام نگاه کرد و گفت : نمی شه . - چرا ؟ - پسر جون ! اونی که تو می گی فرمانده س . حسن باقریه . من که نمی تونم اونو جایی بفرستم . اونه که همه رو این ور اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه . ******************************** روزهای آخر بیش تر کتاب ارشاد شیخ مفید را می خواند . به صفحات
مقتل که می رسید ، های های گریه می کرد . هرچه گفتند : تو هم بیا بریم دیدن امام ، گفت : نه ، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید ، من خودم تنها می روم شناسایی . گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود ، دائم ذکر می گفت . فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم . ******************************** بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند ، گریه ها بلندتر شد .
شانه های رضایی می لرزید . بازوش را گرفتم ، گفتم : شما با بقیه فرق دارین ، صبور باشین . طاقتش طاق شد ، گفت : شما نمی دونین کی رو از دست دادیم . باقری دست راست من بود ، امید ما بود ، چشم دل و امید من ... ******************************** یادش گرامی و راهش پر رهرو باد ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ جمعه 86/2/21 ] [ 10:6 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
نامه ای به پدر شهیدم محمد ناصر ناصری باباجان ، با سلام ای پدرجان منم زهرایت ، دختر کوچک تو ، ای امید من و ای شادی تنهایی من . بخدا این صدمین نامه بود ! از چه رویی است جوابم ندهی ! یاد داری که دم رقتن تو ، دامنت بگرفتم . من به تو می گفتم : « پدر اینبار مَرو » من همان روز بله ، فهمیدم سفرت طولانی است ! از چه روی ای پدرم ، تو به این چشم تـَرَم هیچ توجه نکنی . بخدا خسته شدم ، بخدا قلب من آزرده شده ! چند سال است که من منتظرم هر صدایی که ز در درمی آید ! همچو مرغی مجروح ، پابرهنه سوی در تاخته ام . بس که عکست ز بغل بگرفتم ، رنگ از روی من و عکس شما هم رفته است ! من و داداش رضا بر سر عکس تو دعوا داریم او فقط عکس تو را دیده پدر ، با جمال تو سخن می گوید . مادرم از تو برایش گفته او فقط بوی پدر را ز لباست دارد . بس که پیراهن تو بوییده ، بس که در حال دعا رو به سر سجاده تو اشک فشان نالیده طاقتش رفته دگر ! پای او سست شده بنظر می آید ، چشمشان معیوب است . راهشان پیدا نیست ، خط کج گشته هنر بی هنرها همه خوب و هنرمند شدند کج رَوی محبوب است در مجالس و سخنرانیها ، جای زیبای شهیدان خالی است . یا اگر هست از آن بوی ریا می آید . نام های شهداء ، دگر از روی اماکن همه بر می دارند ! از دل غمزده ی ما همگی بی خبرند . یا نه بهتر بگویم بر روی اشک یتیمان شهید ، جُـنگ شادی دارند [ جمعه 86/2/14 ] [ 11:36 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : صالحون] [Weblog Themes By : salehon.ir] |