شلمچه
| ||
آیا می دانید اینجا کجاست ؟ کدوم نقطه از این جهان پهناوره ؟ کجای این کره خاکی قرار داره ؟ شلمچه و دوعیجی ! شلمچه و میدان مین ! شلمچه و نهر عرایض ! اینجا شلمچه است ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ جمعه 86/2/7 ] [ 11:16 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
شهید محمد حسن طوسی مالک اشتر لشگر 25 کربلا حاج محمد علی طوسی پدر ایشان میگوید: «تقریبا سال سوم دبیرستان بود که احساس کردم حال و هوای محمد حسن عوض شده؛ به مادرش گفتم: «حاجیه بتول فکر نمی کنی حال و هوای محمد حسن یک مقدار عوض شده؟» مادرش این حدس را تایید کرد تا این که یک وقت فهمیدیم محمد حسن با روحانیون والامقام و مبارز آشنا شده که آنها او را به تقلید مرجع تقلیدی به نام حاج آقا روحالله در آورده اند. مدتی گذشت که دیدم میل رفتن به دبیرستان ندارد. گفتم: پسرم چرا رابطهات را با درس و مدرسه کم کردی؟» ابتدا بهانه در آورد که چو شما ـ پدرومادر ـ تنها هستید و به خرج منزل نمی رسید من به خاطر شما درس را رها کردهام. اما من بعدا فهمیدم که چون با انقلابیون بر علیه شاه فعالیت میکند به این خاطر به دبیرستان نمیرود که مبادا گیر بیفتد. این اواخر ـ سال 1356 ـ گاهی اوقات شبها دیر به منزل میآمد بعضی وقتها متوجه میشدم که کاغذهای لوله کرده ایی را از من و و ماردش پنهان میکند. بیشتر روزها صبح زود به ساری میرود و شبها تا دیر وقت ما را منتظر میگذارد. برای من مشکل بود که از او حرف بکشم از همان کودکی آدم با رمز و راز و توداری بود. تا اینکه یکی از دوستان یک روز به من گفت: حاج محمد علی مواظب محمد حسن باش که ساواک در تعقیب او هستند.
[ جمعه 86/1/31 ] [ 9:56 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
تولد : چهارم خرداد 1323- درگز تحصیلات : لیسانس علوم نظامی مسئولیت : جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح شهادت : بیست و یکم فروردین 1378 – تهران بهانه پرواز : ترور به وسیله منافقین کوردل مزار : تهران – بهشت زهرا (س) یادهای ماندگار او ، مردمی بود همسر من ، تنها یک نظامی صرف نبود ؛ مردی در ابعاد گوناگون ، شخصیتی بود که هر گروه او را از خود می
آخرین خاطره ای که از ایشان دارم ،مربوط به شب شهادتش می شود . آن شب ، حال عجیبی داشت ؛ چون از آن شب برای من شبی بسیار سخت و مصیبت بار بود . تازه به عظمت او فکر می کردم که در نبودش چه کنم ؟ روایت پرواز لباس آبی تنش بود . ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو می کرد . تعجب کردم . رفتگرها که لباسشون نارنجیه ؟ در حیاط را تا آخر باز کردم . بابا گاز داد و رفت بیرون . یک لنگه ی در را بستم . چفت بالا را انداختم . جارویش را گذاشت کنار و رفت جلو . یک نامه از جیبش در آورد . پدر تا دیدش ، به جای این که شیشه را بکشد پایین ، در ماشینش را باز کرد . نامه را ازش گرفت که بخواند . دولا شدم ، چفت پایین را ببندم . صدای تیر بلند شد . دیدم یکی دارد می دود به طرف پایین خیابان ؛ همان که لباس آبی تنش بود .شوکه شدم . چسبیده بودم به زمین . نتوانستم از جا تکان بخورم . کنده شدم ، دویدم به طرف بابا . رسیدم بالای سرش . همان طور ، مثل همیشه ، نشسته بود پشت فرمان ، کمربند ایمنیش را هم بسته بود . سرش افتاده بود پایین ؛ انگار خوابیده باشد ؛ اما غرق خون . دلتنگ صیاد !!! سحر است . نماز را در حرم امام می خوانیم و راه می افتیم . رسممان است که صبح روز اول برویم سر خاک . می رسیم .هنوزآفتاب نزده ، اما همه جا روشن است . آقا آمده اند ؛ زودتر از بقیه ، زودتر از ما . - شما چرا این موقع صبح خودتون رو به زحمت انداختید ؟ - دلم برای صیادم تنگ شده . مدتیه ازش دور شده ام . تازه دیروز به خاک سپرده ایمش . کلام شهید ما در نظامی زندگی می کنیم که بر آن ولایت حاکم است و این ولایت هم جنبه داخلی دارد و هم جنبه بین المللی و یاد و نامش گرامی و راهش مستدام باد [ جمعه 86/1/24 ] [ 3:12 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
بیستم فروردین سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم « شهید سید مرتض آوینی » می باشد . به همین مناسبت بهتر دیدم تا این پستم را اختصاص به سخنرانی رهبر فرزانه انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای در دیدار با خانواده معظم این شهید بزرگوار که در مورخه2/2/1373 صورت گرفته اختصاص دهم . امیدوارم همه ما بتوانیم ادامه دهنده راه شهیدان عزیز باشیم . بسم الله الرحمن الرحیم خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است . به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان، خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد. من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد. من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش.) وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریست.» یعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.) اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: «من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.) می گفت: «ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد.» در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است. امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد. خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم. چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند. نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد. حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم. [ جمعه 86/1/17 ] [ 12:48 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
عملیات والفجر نه تمام شده بود . بچه های صدا و سیما
رفتندسراغش ، بساط مصاحبه را پهن کردند . خبرنگار رو
به دوربین ، شروع کرد به صحبت : ما هم اکنون در خدمت
برادر کاوه ، فرمانده فاتح عملیات هستیم . محمود صورتش سرخ شد . راهش را کشید و رفت . خبرنگار
جا خورد ، بقیه هم . خبرنگار راه افتاد دنبالش ، گفت :
چرا ناراحت شدین برادر کاوه ؟محمود اشاره کرد به نیروها ،
گفت :فاتح عملیات ، این بسیجی های بی نام و نشون هستن ؛
باید بری با اونا مصاحبه کنی .
خودش قید مصاحبه را زد .
دوستان عزیز بیایید مقایسه ای بین خودمان و شهدای عزیز بکنیم . آیا اگر ما بجای شهید کاوه بودیم همین رفتار را داشتیم ؟ یا با غرور خود را فاتح عملیات معرفی می کردیم ؟!! واقعاً اگر در این قبیل موقعیتها قرار بگیریم می توانیم بر نفس خود غالب شویم ؟ آیا توانستیم نفس خود را به گونه ای تربیت کنیم که به این قبیل مسایل بی اعتنا باشد ؟ البته نویسنده این سطور فقط می نویسد و عامل به این حرفها نیست ولی این خاطره را به عنوان یک درس از شهید عزیز محمود کاوه تقدیم می دارد تا کمی با خود بیاندیشیم و به سؤالات فوق کمی فکر کنیم . به راستی چه باید بکنیم تا این نفس سرکش را مهار کنیم و رفتاری همانند شهدای عزیز در ما بوجود آید ؟ شما بگویید ... ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ دوشنبه 86/1/13 ] [ 2:29 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
رحلت پیامبر رحمت حضرت ختمی مرتبت ، محمد مصطفی (ص) ، شهادت مظلومانه کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی (ع) و شهادت ثامن الحجج حضرت امام رضا(ع) را به پیشگاه حضرت ولی عصر(عج) ، رهبر فرزانه انقلاب و مسلمانان جهان تسلیت عرض می نمایم . فرا رسیدن بهار طبیعت ، نوروز باستانی را به همه شما عزیزان تبریک عرض نموده ، سالی پر از خیر و برکت را برای همگان آرزو می نمایم . گردان 1200 نفری حبیب بن مظاهر ، در میان مواضع دشمن مسیر را گم کرده بود . درگیری آغاز شده ، از فرماندهان قراگاه گرفته تا فرماندهان لشکر همه نگران وضعیت 1200 نفر رزمنده در قلب دشمن در بیابانی تاریک به وسعت بی نهایت که مسیرشان را گم کرده اند ، هستند ، همه دست تضرع و نیاز به درگاه خالق بی نیاز گشوده اند ... در این میان فرمانده گردان حبیب از ستون فاصله می گیرد و با دو رکعت عشق خود را به خیرالناصرین وصل می کند و سپس با چهره ای که از خاک زمین و اشک چشمانش گل آلود شده بود ، سر از سجده بر می دارد و سر ستون را به حرکت در می آورد و لحظاتی بعد رزمندگان گردان حبیب در محلی که می بایست به دشمن یورش ببرند وارد عملیات شده و حماسه می آفرینند . فرمانده گردان کسی نبود جز شهید محسن وزوایی این هم یک روایت از عمق ایمان و اعتقاد شهیدی دیگر از سرداران سپاه عشق و ایثار ! ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ شنبه 85/12/26 ] [ 11:12 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
فرا رسیدن اربعین سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) را به تسلیت عرض می نمایم . ****************************************************** عملیات بدر در عملیات بدر ، مجدداً سپاه نقش اول را در عملیات بعهده گرفت و با اشتراک عبور از هور ، تصرف ساحل شرقی رود دجله و بستن بزرگراه العماره – بصره از جمله
نوبت جانبازی عباس شد ! ... آخرین باری که حاج عباس کریمی ، فرمانده رشید لشکر 27 محمد رسول الله (ص) مرا جام دل از این یاد ، خون است عروس وصل را داماد ، خون است لب شیرین دهد بر کوه کن پند که مزد تیشه فرهاد ، خون است ******************************************************* [ شنبه 85/12/19 ] [ 1:0 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
یک روز و یک عهد دوستان عزیز سلام گروهبان ،عرق پیشانیاش را پاک میکند. سینهاش را جلو میدهد و با اخم گره شده در پیشانی، [ شنبه 85/12/12 ] [ 12:16 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
لباس ساده !
از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس ، که همیشه ساده و بی پیرایه بود ، برای
من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخس مناسب برای آن بودم . روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم می زدیم . پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سؤال کردم . او در حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت : هیچ دلم نمی خواست راجع به این قضیه صحبت کنم ؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی ، برایت می گویم . پس از مکثی کوتاه گفت : ![]() انسان باید غرور و منیّتهای خود را از بین بردارد و نـَفسش را تنبیه کند و از هر چیزی
که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند ، تا نفس او تزکیه و پاک شود . ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است . دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند . خاطره ای از تیمسار خلبان عباس حزین
************************************************************************ ******************************************************************* برادر و خواهر من ! ما در کجای این دنیا ایستاده ایم ؟ چقدر توانستیم نفسمان را تربیت کنیم تا به زرق و برق این دنیا دل خوش نکند ؟ تا چه اندازه ای توانستیم نفسمان را تنبیه کنیم تا تزکیه شود ؟ چقدر خودمان را برای کارهای سخت آماده کرده ایم ؟ آیا تا بحال با خودمان خلوت کرده ایم تا از نفسمان حساب بکشیم ؟ (البته نگارنده این سطور هم خود مخاطب این پرسش هاست.)ما در کجای قصه این دنیا هستیم ؟نقش ما چیه ؟شهدای ما به چه جایگاهی رسیدند که اینگونه فکر می کردند؟ که نه تنها فکر بلکه عمل می کردند؟ در پست بعدی ماجرایی مربوط به زندگی شهید حسن باقری را برایتان نقل می کنم تا ببینید شهدای عزیز به چه درجه ای رسیده بودند . خوبه همه ما به این سؤالات کمی فکر کنیم و اگر عامل هستیم که خوشا بحال ما و اگر گیری در کارمان هست به اصلاح آن بپردازیم تا در آن دنیا به راحتی دست یابیم . انشاءالله . ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ شنبه 85/12/5 ] [ 12:27 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
سه روز مانده به چهلم علی وصیت نامه اش به دستم رسید . وصیت نامه را باز کردم ،
علی نوشته بود : « پدر ! سلام بر شما ! من دوست دارم که در وادی رحمت در کنار سایر دوستانم به خاک سپرده شوم .» اما وصیت نامه دیر به دستمان رسید ، احساس ملامت می کردم ، به هر کجا سر زدم تا اجازه انتقالش را بگیرم موفق نشدم ، از امام اجازه نبش قبر خواستم ، ناچار گذاشتیم جنازه در همان قبرستان ستارخان بماند اما هر وقت علی را در خواب می دیدم ، می گفت : هر چه احسان دارید به وادی رحمت بیاورید ، من در آنجا در کنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به قبرستان ستارخان می آیم ، این شد که پنجشنبه ها ، صبح به وادی رحمت می رفتم و بعدازظهرها به ستارخان . ![]() تا اینکه 13 سال بعد از طرف شهرداری خبر آوردند که گورستان جاده کشی می شود .
باید اجساد و اموات انتقال پیدا کند ، درست در سالگرد شهادتش برای انتقال جنازه شهید به قبرستان رفتیم . بر سر مزار حاضر شدیم و خاک آنرا برداشتیم ، به سنگها که رسیدیم ، خودم خواستم که روی سنگها را جارو کنم تا خاک به استخوانها و روی جنازه نریزد . سنگ را که برداشتم دیدم که نایلون را همانطوری که 13 سال قبل گذاشته بودم به همان صورت مانده بود . بوی شهید بیرون زد که بچه ها به من گفتند : حاجی گلاب ریختی ؟ گفتم : نه مثل اینکه این بو از قبرمی آید ، عطر جنازه همه را گرفت . سنگها را که برداشتم نایلون را بلند کردم . دیدم سنگین است ، آنرا بغل کردم ، دیدم که سالم است . صورتش را در داخل قبر زیارت کردم ، مثل این بود که خوابیده است و همین شامگاه امروز او را دفن کرده ایم ، با دیدن این صحنه یک حالت عجیبی به من دست داد ، قسمت سبیل هایش عرق کرده و سالم بوده و در همان حال خوابیده بود ، موهای صورتش و سبیل هایش هنوز تازه بود ، موها و پلک ها همه سالم بودند مثل این بود که در عالم خواب است ، دستم را که انداختم به نایلونی پایینی چند تا از انگشتهایم خونی شد ، مادر علی هم اصرار کرد که او را زیات کند ، وقتی خواستیم پارچه را کفن کنیم و شهید را لای آن بپیچیم ، مادر علی گفت : بگذارید از صورتش ببوسم ، من هنوز صورتش را ندیده ام . یعقوب پسرم گفت : کمی آرام باش مادر ! چادر شبت را رویش بنداز نگاه کن . مادرش این کار را کرد و گفت : این کار را کردم . خواستم که نایلون صورتش را باز کنم دستم خونی شد ... (به نقل از پدر و مادر شهید علی ذاکری) ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() [ چهارشنبه 85/11/25 ] [ 10:25 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : صالحون] [Weblog Themes By : salehon.ir] |