سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
نویسندگان
لینک دوستان

اینجا شلمچه است  

آیا می دانید اینجا کجاست ؟ کدوم نقطه از این جهان پهناوره ؟ کجای این کره خاکی قرار داره ؟
آیا می دانید نام این
سرزمین چیست ؟
اینجا جائی است که خوبان این سرزمین در آن آرمیده اند !
اینجا همانجائیه که حسینیان زمان توسط یزیدیان زمانه سر بریده شدند و در خون پاکشان غلطیدند !

اینجا نخل ها بی سر می رویند چونکه یاران حسین شهید را در این زمین سربریدند !

آب اینجا رنگ دیگری دارد ، آب اینجا آبی نیست چونکه با سرخی خون شهیدان در آمیحته است!

رودهای اینجا خروش دیگری دارند زیرا خروش و فریاد دلیرمردانی را به چشم دیده اند
که با صلابتشان دشمن زبون را به خاک مذلت نشاندند !

خاک اینجا بوی دیگری دارد چون که با عطر خون شهیدان عجین گشته است !

خاک اینجا نه تنها بوی دیگری دارد بلکه رنگ دیگری هم دارد چون با سرخی خون عزیزانمان
لاله گون شده است !

هوای اینجا ، هوای دیگری است چون زمانی نفس بچه هایی در اینجا جاری بود که مال این دنیا
نبودند و نشان از دنیای دیگری داشتند و لحظه لحظه وجودشان و نَفَسِشان مملو از عشق به خدا
بود و همین فضا ، هوای این خاک را اسیر خویش کرده است !

اینجا جایی است که روزی مردانی بزرگ قدم برآن نهاده و از این زمین به ملکوت پیوسته اند ما
خاکیان را تنها رها کردند و رفتند .
این زمین در سینه خود رازها دارد از راز و نیاز زاهدان شب ، از آنهایی که بی ادعا آمدند و
بی ادعا هم رفتند و جز عشق  ومحبت در دلهاشان چیز دیگری نبود عشق به خدا ومحبت
اهل بیت (ع) .

این سرزمین سینه ای به اندازه این دنیا دارد چونکه راز دار بچه هایی است که هر یک به
اندازه این دنیا بزرگ بودند .
و بزرگوارانه بار سفر را بستند و به سرای باقی شتافتند تا نزد پروردگارشان روزی بخورند
و درجوار رحمت حق آرامش یابند .

این سرزمین به خود می بالد چرا که روزی بزرگانی پا بر روی آن گذاشتند که مردان ِ مرد بودند!

اینجا سرزمین شیران و دلیران است !

اینجا خود ،
کربلا است و هر روز آن عاشورا !
اینجا قطعه ای از بهشت است !

اینجا
شلمچه است !
شلمچه و رمضان !
شلمچه و کربلای پنج !
شلمچه و بیت المقدس هفت !
شلمچه و کانال ماهی !

شلمچه و دوعیجی !

شلمچه و میدان مین !

شلمچه و نهر عرایض !
شلمچه و خاکریزهای نونی !
شلمچه و سه راهی شهادت !
شلمچه و رد قناسه بین دو ابرو !
شلمچه و سیم خاردار !
شلمچه و سنگر های کمین !
شلمچه و حاج حسین خرازی !
شلمچه و حاج احمد کاظمی !
شلمچه و شهیـــدان شـاهـد !
شلمچه و یک دنیا دلدادگی !
شلمچه و پرواز تا بی نهایت !
شلمچه و یک دنیا عاشقی !
شلمچه و یک دنیا مظلومیت !
شلمچه و گمـنـامـــی !
شلمچه و بــوی کــربــلا !
شلمچه و سرهای از تن جدا !

شلمچه
و شلمچه و  شلمچه و ...

اینجا شلمچه است


[ جمعه 86/2/7 ] [ 11:16 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

شهید محمد حسن طوسی

مالک اشتر لشگر 25 کربلا

حاج محمد علی طوسی پدر ایشان می‌گوید: «تقریبا سال سوم دبیرستان بود که احساس کردم حال و هوای محمد حسن عوض شده؛ به مادرش گفتم: «حاجیه بتول فکر نمی کنی حال و هوای محمد حسن یک مقدار عوض شده؟» مادرش این حدس را تایید کرد تا این که یک وقت فهمیدیم محمد حسن با روحانیون والامقام و مبارز آشنا شده که آنها او را به تقلید مرجع تقلیدی به نام حاج آقا روح‌الله در آورده اند. مدتی گذشت که دیدم میل رفتن به دبیرستان ندارد. گفتم: پسرم چرا رابطه‌ات را با درس و مدرسه کم کردی؟» ابتدا بهانه در آورد که چو شما ـ پدرومادر ـ تنها هستید و به خرج منزل نمی رسید من به خاطر شما درس را رها کرده‌ام. اما من بعدا فهمیدم که چون با انقلابیون بر علیه شاه فعالیت می‌کند به این خاطر به دبیرستان نمیرود که مبادا گیر بیفتد. این اواخر ـ سال 1356 ـ گاهی اوقات شب‌ها دیر به منزل می‌آمد بعضی وقت‌ها متوجه می‌شدم که کاغذهای لوله کرده ایی را از من و و ماردش پنهان می‌کند. بیشتر روزها صبح زود به ساری می‌رود و شبها تا دیر وقت ما را منتظر می‌گذارد. برای من مشکل بود که از او حرف بکشم از همان کودکی آدم با رمز و راز و توداری بود. تا اینکه یکی از دوستان یک روز به من گفت: حاج محمد علی مواظب محمد حسن باش که ساواک در تعقیب او هستند.

در همین حین با وساطت ما، محمد حسن با دختر مومنه‌ای ازدواج کرد. هنوز چند وقتی از ازدواجش نگذشته بود که موقع خدمت سربازی اش فرا رسید. اصلا رضایت نمی‌داد به سربازی برود. چند بار اصرار کردم که پسر از سربازی نمی شود فرار کرد. اما محمد حسن می‌گفت: من به طاغوت خدمت نمی کنم. تا این که چندمین مرحله از پاسگاه زاندارمری،امنیه آمدند. که پسرم مجبور شد به خدمت سربازی اعزام شود. او را یکراست به پادگان آموزشی در بیرجند بردند. هنوز چند روز از اعزامش نگذشته بود که دیدم به خانه برگشته است. گفتم: آقا محمد حسن چی شده که برگشتی؟ گفت: پدر، من که گفته بودم به طاغوت خدمت نمی کنم. زمزمه اعتراض بر علیه شاه بالا گرفته بود. محمد حسن یک رادیوی کوچک خرید. اخبار فارسی را از کشورهای دیگری گرفت و آن را به دیگران منتقل می‌کرد.تا این که مبارزات علنی شد و پسرم جزء کسانی شد که به صورت منسجم بر علیه شاه تظاهرات را سازماندهی و ساماندهی می‌کردند.» محمد حسن در در آستانه ورود حضرت امام خمینی (ره) به وطن عازم تهران شد و می‌گفت: حضرت امام می‌خواهند بیایند گاردی‌های شاه اعلام کرده‌اند که نمی گذارند امام خمینی بیاید. ما می‌خواهیم برای حفاظت جان امام و همراهانش به تهران برویم. بالاخره پول فراهم کردیم ایشان و دوستان شان به تهران رفتند که پس از دیدار با امام به مازندران برگشتند.»

محمد حسن طوسی بعد از پیروزی انقلاب اسلامی در کمیته انقلاب اسلامی شهرستان نکا و با همراهی تعداد از روحانیون سر شناس اقدام به حفاظت از شهر و مردم آن نمود تا این که بعد از مدت کوتاهی، در مرداد 1358 به سپاه پاسدران انقلاب اسلامی پیوست. در همین زمان با اوجگیری درگیری ضد انقلاب در گنبد، به شهرستان گنبد اعزام گردید. پس از آرامش در این شهر به کردستان رفت. در آن جا با شهید و الامقام جاوید الاثر متوسلیان آشنا شد. در سال 1359 بود که فرمانده عملیات سپاه ساری شد. همزمان در سپاه ساری فرماندهی «گروه شهید» را پذیرفت. در برقراری امنیت در جنگل‌های آمل، سوادکوه، ساری، گرگان و جنگلهای گیلان از خود شجاعت وصف ناپذیری به خرج داد. در همین زمان و با نشان دادن لیاقت‌های فراوان به فرماندهی طرح و عملیات سپاه منطقه سه ـ گیلان و مازندران ـ منصوب گردید. همزمان و در زمستان سال 1360 بعد از پایان یافتن غائله ضد انقلاب در آمل به تیپ 31 عاشورا اعزام می‌شود. در اطلاعات و عملیات تیپ با دوست یار دیرینه اش شهید حسین اکبری دنگسرکی بارها و بارها برای شناسایی به قلب دشمن می‌زند. در همین مرحله بود که افق جدیدی در مقابلش باز می‌شود و او با غلامحسین افشردی معروف به حسن باقری آشنا می‌شود. آشنایی محمد حسن طوسی و غلامحسین افشردی تنگاتنگ می‌شود تا حدی که بارها و بارها این دو در جلسات مختلف در کنار هم قرارگرفتند. محمد حسن طوسی بعد از شرکت در عملیات‌های فتح المبین و بیت المقدس که در فروردین و خرداد سال 1361 انجام شد به مازندران برگشت. در همین زمان جانشین قرارگاه حضرت ابوالفضل که کار اعزام نیروی رزمی و پشتیبانی به جبهه‌ها را در مازندران به عهده داشت، گردید. تا این که در سال 1362 به لشکر 25 کربلا پیوست. و به عنوان معاون اطلاعات و عملیات لشکر 25 کربلا منصوب گردید. محمد حسن طوسی عملیات والفجر 6 را نیز تجربه کرد. در همین عملیات بود که برادرش محمد ابراهیم طوسی به شهادت رسید. و آن قصه معروف و شنیدنی و به یاد ماندنی که شهید مرشدی وقتی از محمد حسن طوسی خواسته بود که اجازه دهد هر طور شده بدن پاک و مطهر محمد ابراهیم را به عقب بیاورند که محمد حسن طوسی در جواب اش گفته بود: یا همه شهدا و یا هیچکدام. که این موضوع باعث گردید که بدن محمد ابراهیم طوسی بعد از 13 سال کشف و به وطن اش عودت داده شود.

بعد از عملیات و الفجر 6 در عملیات‌های قدس 1 و 2 و عملیات‌های ایذایی دیگر شرکت جست. اوج زحمات محمد حسن طوسی را در والفجر 8 می‌توان مشاهده کرد.


در عملیات والفجر 8 و ادامه آن، که به جنگ 78 روزه فاو معروف است. محمد حسن طوسی چندمین مرحله مجروح شد و حتی به حالت اغما فرو رفت. بعد از عملیات والفجر 8، عملیات کربلای یک ـ آزادسازی مهران ـ از محمد حسن طوسی خاطرات خوش دارد. حضور در عملیات کربلای 4 و پس از آن عملیات کربلای 5 که سخت ترین نوع عملیات در جنگ هشت ساله عراق علیه ایران لقب گرفت عملیات‌هایی هستند که محمد حسن طوسی به عنوان فرمانده اطلاعات عملیات لشکر ویژه 25 کربلا به ایفای نقش پرداخت.

در فروردین سال 66 بار دیگر محمد حسن طوسی به شلمچه رفت و در حالی که مسئولیت جانشینی فرماندهی لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت با تنی خسته و مجروح در دشت تفتیده شلمچه و در مورخه 19/1/1366 در سن 29 سالگی برای همیشه و با اصابت ترکش‌های خمپاره 60 م.م عراقی‌ها و در حالی که لحظاتی بیش به ظهر نمانده بود برای همیشه تاریخ از زمینیان فاصله گرفت. آن گونه که خود خواسته بود، ابتدا به فضلیت گمنامی رسید، پس از سال‌ها فراق و هجران، در سال 1374 پیکر پاک و مطهرش روی دستان یارانش قرار گرفت و در فصلی سبز و دشتی زیبا چون شقایق سرخ در خامه دل یارانش کاشته شد.

شهید طوسی در کلام یاران
سرلشگرپاسدار رحیم صفوی: سردار شهید طوسی را به لحاظ ارتباط کاری که با هم داشتیم کاملاً می‌شناسم روحیه شجاعت و شهامت و عشق و ایثار در وجودش متبلور بود وی دارای استعداد فوق‌العاده نظامی و راهگشای بسیاری از مسائل نظامی در لشگربود از خصوصیات بارز کاری ایشان شناسایی کارشناسانه و فنی و دقیق او در مناطق عملیاتی بود با تمام خستگی که در وجودش بود دست از کار نمی‌کشید و تمام آرزویش پیروزی بچه‌ها و نابودی دشمن بود سردار طوسی بر اثر رشادتهای بی‌مانند که از خود در لشگربه جا گذاشت می‌توان او را مالک اشتر لشگر25 کربلا نامید.

سردار محسن رضایی: لشگر پر افتخار 25 کربلا در دامن خود قهرمانان سرافراز فراوانی را تقدیم اسلام و ایران عزیز کرده است و برادر عزیز و بزرگوار شهید طوسی یکی از این فرزندان قهرمان مازندران بود که در بنیانگذاری لشگر 25 کربلا سهم مهمی بر عهده داشت. برادر عزیز و بزرگوار شهید طوسی یکی از این فرزندان قهرمان مازندران است که در بنیان گذاری لشگر 25 کربلا سهم مهمی بر عهده داشت و در مسئولیت‌‌های مهمی همچون اطلاعات و فرماندهی و امور ستادی از خود شایستگی‌های فراوانی را به ثبت رساند. شهید طوسی چهره محجوب و خستگی ناپذیر با شجاعت بی‌ نظیری که در خود داشت و تمامی این سرمایه ‌بزرگ معنوی را تقدیم اسلام و ملت بزرگ ایران نمود.

سرتیپ کمیل کهنسال: «من و شهید “محمدحسن طوسی” بعد از عملیات والفجر 8 در حین رفتن به فاو بودیم، او را خیلی ناراحت دیدم، مرتب با خود زمزمه‌هایی می‌کرد، پرسیدم محمد حسن! چرا ناراحتی؟ گفت: بسیاری از دوستانم شهید شدند و من هنوز مانده‌ام. گفتم تو شهید می‌شوی، نگران نباش. گفت: آخر من برای بعد از شهادت خودم هم نگرانم. گفتم تو که شهید شدی به نعمت‌های خداوندی می‌رسی، شفاعت پیدا می‌کنی، حسابت پاک است، برای چه نگرانی؟ گفت نگرانیم از این است که شهیدانی چون (اسم چند تا از دوستانش را گفت) اینها دنیایی از شخصیت و رشادت و دلاوری بودند، از اینها دنیایی فقط در محدوده روستا تجلیل شد. ولی ما که به شهادت برسیم در سطح استان و در حد وسیع برایمان مراسم می‌گیرند، در صورتی که من خودم را خیلی کوچکتر از آن بسیجیان شهید می‌بینم.

بخشی از وصیتنامه سردار شهید طوسی‌: باید همه دست به دست هم داده متحداً و متفقاً خالصانه به ریسمان الهی چنگ زده و با قلبی مملو از ایمان، تقوا و خلوص در مسیر این حرکت الهی تلاش نمود تا خدای ناکرده گزندی به اسلام عزیز و قرآن کریم نرسد و ما هم ان شاء الله عاقبت به خیر و در نهایت به مقام قرب ذات باریتعالی نایل گردیم.
پدر و مادرم: درود خدا بر شما باد، شمایی که تمامی وجودتان را برای این انقلاب و اسلام قرار داد، و فرزندان خود را برای جهاد در راه خدا به جبهه فرستادید و خودتان، اگر در جبهه نیستید تمامی وجودتان در جبهه و سنگرهای رزمندگان می‌باشد و در این راه فرزندان عزیزتان ابراهیم را برای رضای خدواند تقدیم نمودید و حتی با پیکر مطهر و خونین‌اش نیز ملاقات نکردید زیرا هدیه‌ای که به پیشگاه خدا فرستادید حتی حاضر به پس گرفتن آن نشدید، این برای شما افتخاری بس بزرگ است.

دنیا محل امتحان و آزمایش است و کاروانسرایی است موقت، قافله مرگ فرا خواهید رسید و همه در نوبت قرار دارند و در مهلت مقرر باید بسوی او بازگشت.انچه را خداوند تقدیر می‌نماید کسی قادر به تأخیر آن نخواهد بود خداوند دقیقه و ثانیه‌ای مرگ کسی را به تأخیر نمی‌اندازد پس چه بهتر که انسان زندگی‌اش را در مسیر طاعت الهی و در جهت کسب رضایت خداوند قرار دهد و همواره به یاد او باشد.
----------------------------------
مأخذ:سایت بازتاب


[ جمعه 86/1/31 ] [ 9:56 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

تولد : چهارم خرداد 1323- درگز

تحصیلات : لیسانس علوم نظامی

مسئولیت : جانشین رئیس ستاد کل نیروهای مسلح

شهادت : بیست و یکم فروردین 1378 – تهران

بهانه پرواز : ترور به وسیله منافقین کوردل

مزار : تهران – بهشت زهرا (س)

 ********************************

یادهای ماندگار

او ، مردمی بود

همسر من ، تنها یک نظامی صرف نبود ؛ مردی در ابعاد گوناگون ، شخصیتی بود که هر گروه او را از خود می

دانست . بسیج ،ارتش ، سپاه و اقشار مختلف به قدری با او صمیمی و مأنوس بودند که او را به راستی از خود

می دانستند .
شهید صیاد ، شخصیتی بسیار مردمی داشتند . دوست داشتند همیشه با مردم باشند ؛ حتی در نماز جمعه

که شرکت می کردند ، هیچ وقت در جایگاه مسئولین نمی نشستند و اغلب در جوار مردم قرار می گرفتند . نماز که

تمام می شد ، حدود یک ساعت طول می کشید تا او برگردد و تازه می فهمیدیم که برای گوش دادن و گره گشایی

مشکلات مردم ، این همه تأخیر داشته است .

یک ارتباط ساده قلبی

من شاید از بچه های دیگر خانواده با پدرم بیشتر مأنوس بودم . یادم می آید در زمان جنگ که مشکلات درسی برایم

پیش می آمد و کسی نبود از او بپرسم ، از مدرسه تماس گرفتند و با مادرم در این رابطه صحبت کردند . مادرم هم

تلفنی به پدرم اطلاع داده بود . وقتی فردای آن روز به مدرسه رفتم ، مدیر مدرسه گفت : پدر شما از منطقه تماس

گرفته و خواسته مشکلات شما را حل کنند . برای همین هم گاهی اوقات از منطقه ، مشکلات درسی من را حل و

پی گیری می کرد . گاهی من مسائل ریاضی را از پشت تلفن برای او می خواندم و او جواب آنها را به من می داد .

آن سیم وآن تلفن در آن روزها ، پل ارتباطی قلب های ما بود .

حرف هایی با طعم آسمان

آخرین دیدار ما ، سفر شلمچه بود که به اتفاق خانواده برای بازدید از مناطق عملیاتی جنوب رفته بودیم . در آنجا بود

که ایشان خیلی از شهادت حرف می زد .
بسیجیان مثل پروانه دور پدرم حلقه زده بودند و عکس می انداختند . با او

صحبت می کردند و خاطرات ایام جنگ را با هم مرور می کردند . چیزی که من در آن روزها در روحیات پدرم

مشاهده می کردم ،‌ حالت وداع و خداحافظی بود . خداحافظی از جبهه ها ، سرزمین دوست داشتنی که برای پدرم

بسیار عزیز بود . این فراق در تمام وجود او کاملاً مشهود بود . حرف هایش طعم آسمان می داد . بعد از آن دیدار

به مشهد رفتند و بعد از بازگشتن از حرم امام رضا (ع) بود که واقعة شهادتشان رخ داد .


آخرین درس پدر !

آخرین خاطره ای که از ایشان دارم ،‌مربوط به شب شهادتش می شود . آن شب ، حال عجیبی داشت ؛ چون از

مسافرت آمده بود ؛ زیارت حرم مطهر امام رضا(ع) و عیادت مادر گرانقدرش در مشهد ، زیارت مشهد شهیدان

شلمچه همه و همه روحیه ای تازه به او بخشیده بود . گویا برای شهادت آماده بود .

آن شب برای من شبی بسیار سخت و مصیبت بار بود . تازه به عظمت او فکر می کردم که در نبودش چه کنم ؟

برای همین بود که در روز تشییع جنازه وقتی خودم را روی پاهای آقا ( مقام معظم رهبری ) انداختم ، می خواستم

تمام عقده هایم را خالی کنم ، چون او را از پدرم بیشتر دوست داشتم و باور کنید از آن لحظه به بعد ، آرامش

وصف ناپذیری پیدا کردم . به قول پدرم حال و روحم تغییر کرد و احساس خوبی به من دست داد . الان که فکر

می کنم ،
بسیار ولایت طلب بود و همیشه هم به من سفارش می کرد مطیع محض ولایت باشم .


روایت پرواز

لباس آبی تنش بود . ماسک زده بود و داشت خیابان را جارو می کرد . تعجب کردم . رفتگرها که لباسشون نارنجیه ؟

در حیاط را تا آخر باز کردم . بابا گاز داد و رفت بیرون . یک لنگه ی در را بستم . چفت بالا را انداختم . جارویش را

گذاشت کنار و رفت جلو . یک نامه از جیبش در آورد . پدر تا دیدش ، به جای این که شیشه را بکشد پایین ، در

ماشینش را باز کرد . نامه را ازش گرفت که بخواند . دولا شدم ، چفت پایین را ببندم . صدای تیر بلند شد . دیدم یکی

دارد می دود به طرف پایین خیابان ؛ همان که لباس آبی تنش بود .شوکه شدم . چسبیده بودم به زمین . نتوانستم از جا

تکان بخورم . کنده شدم ، دویدم به طرف بابا . رسیدم بالای
سرش . همان طور ، مثل همیشه ، نشسته بود پشت فرمان

، کمربند ایمنیش را هم بسته بود . سرش افتاده بود پایین ؛‌ انگار خوابیده باشد ؛ ‌اما غرق خون .


دلتنگ صیاد !!!


سحر است . نماز را در حرم امام می خوانیم و راه می افتیم . رسممان است که صبح روز اول برویم سر خاک .

می رسیم .هنوزآفتاب نزده ، اما همه جا روشن است . آقا آمده اند ؛ زودتر از بقیه ، زودتر از ما .

- شما چرا این موقع صبح خودتون رو به زحمت انداختید ؟

- دلم برای صیادم تنگ شده . مدتیه ازش دور شده ام .

تازه دیروز به خاک سپرده ایمش .

کلام شهید

ما در نظامی زندگی می کنیم که بر آن ولایت حاکم است و این ولایت هم جنبه داخلی دارد و هم جنبه بین المللی و

دورنمای وسیعی از جهان اسلام دارد و خود به خود مسیر حکومت ما مسیری است که در مسیر احکام الهی به پیش


می رود ، لذا توسعه هایی که می خواهد در این مسیر تحقق پیدا کند در ابعاد مختلف اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی

و ... باید نشأت گرفته از همین مرکز ولایت باشد .

 

یاد و نامش گرامی و راهش مستدام باد


[ جمعه 86/1/24 ] [ 3:12 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

بیستم فروردین سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم « شهید سید مرتض آوینی » می باشد . به همین مناسبت بهتر دیدم تا این پستم را اختصاص به سخنرانی رهبر فرزانه انقلاب حضرت آیت الله خامنه ای در دیدار با خانواده معظم این شهید بزرگوار که در مورخه2/2/1373 صورت گرفته اختصاص دهم . امیدوارم همه ما بتوانیم ادامه دهنده راه شهیدان عزیز باشیم .

  بسم الله الرحمن الرحیم

خداوند ان شاالله این شهید را با پیغمبر محشور کند. من حقیقتا نمی دانم چطور می شود انسان احساساتش را در یک چنین مواقعی بیان و تعبیر کند؟ چون در دل انسان یک جور احساس نیست. در حادثه ی شهادتی مثل شهادت این شهید عزیز چندین احساس با هم هست. یکی احساس غم و تاسف است از نداشتن کسی مثل سید مرتضی آوینی. اما چندین احساس دیگرهم با این همراه است که تفکیک آنها از همدیگر و باز شناسی هریک و بیان کردن آنها کار بسیار مشکلی است .

به هر حال امیدواریم که خداوند متعال خودش به بازماندگانش به شما پدرشان، مادرشان، خانمشان، فرزندانشان. همه ی کسانشان به شما که بیشترین غم . سنگین ترین غصه را دارید تسلی ببخشد. چون جز با تسلی الهی دلی که چنین گوهری را از خودش جدا می بیند واقعا آرامش پیدا نمی کند. فقط خدای متعال باید تسلی بدهد و می دهد.

من با خانواده های شهدا زیاد نشست و برخاست کرده ام و می کنم. و از شرایط روحی آنان آگاهم. گاهی فقدان یک عزیز مصیبتی است که اگر مرگ او شهادت نبود تا ابد قابل تسلی نبود. اما خدای متعال در شهادت سری قرار داده که هم زخم است و هم مرهم و یک حالت تسلی و روشنایی به بازماندگان می دهد.

من خانواده ی شهیدی را دیدم که فقط همان یک پسر را داشتند و خدای متعال آن پسر را از آنان گرفته بود.(البته از این قبیل زیاد دیده ام. این یک نمونه اش.)

وقتی انسان عکس آن جوان را هنگامی که با پدرش خداحافظی می کردکه به جبهه برود می دید با خودش فکر می کرد که « اگر این جوان کشته شود پدر و مادرش تا ابد خون خواهند گریست.»

یعنی منظره این را نشان می داد. بستگی آن پدر و مادر به آن جوان از این منظره کاملاً مشخص بود (من آن عکس را دارم. آن را بعداً برای من آوردند. من هم آن عکس را قاب شده نگه داشته ام. این عکس حال مخصوصی دارد.)

اما خدای متعال به آن پدر و مادر آرامش و تسلایی بخشیده بود که خود پدرش به من گفت: «من فکر می کردم اگر این بچه کشته شود من خواهم مرد.» (یعنی همان احساسی را که من از مشاهده ی آن عکس داشتم ایشان با اظهاراتش تایید می کرد.)

می گفت: «ولی خدای متعال دل ما را آرام کرد.»

در این مورد هم همین است. یعنی وقتی شما می دانید که فرزندتان در پیشگاه خدای متعال در درجات عالی دارد پرواز می کند یعنی آن چیزی که همه ی عرفا و اهل سلوک و آن سرگشته های وادی های عشق و شور معنوی وعرفانی یک عمر به دنبالش گشته اند و دویده اند او با این فداکاری و این شهادت به دست آورده و رضوان و قرب الهی را درک کرده است خوشحال می شوید که فرزندتان به اینجا رسیده است.

امیدواریم که خداوند متعال درجات او را عالی کند. من با فرزند شما نشست و برخاست زیادی نداشتم. شاید سه جلسه که در آن سه جلسه هم ایشان هیچ صحبتی نکرده بود. من با ایشان خیلی کم هم صحبت شدم. منتها آن گفتارهای تلویزیونی را از سالها پیش می شنیدم و به آن ها علاقه داشتم. هر چند نمی دانستم که ایشان آنها را اجرا می کند. لکن در ایشان همواره نوری مشاهده می کردم. ایشان دو- سه مرتبه آمد اینجا و روبه روی من نشست. من یک نور و یک صفا و یک حالت روحانی در ایشان حس می کردم و همین جور هم بود. همین ها هم موجب می شود که انسان بتواند به این درجه ی رفیع شهادت برسد.

خداوند ان شاء الله دلهای داغدیده و غمگین شما را خودش تسلی بدهد. اگر ما به حوزه ی آن شهادت و شهید و خانواده ی شهید نزدیک می شویم برای خاطر خودمان است. بنده خودم احساس احتیاج می کنم. برای ما افتخار است که هر چه می توانیم به این حوزه ی شهادت و این شهید خودمان را نزدیک بکنیم.

چند روز پیش توفیق زیارت مقبره ی این شهید را پیدا کردیم. پنج شنبه ی گذشته رفتیم آنجا و قبر مطهر ایشان و آن همرزم و همراهشان –شهید یزدان پرست- را زیارت کردیم. ان شاءالله که خداوند درجاتشان را عالی کند و روز به روز برکات آن وجود با برکت را بیشتر کند. کارهایی که ایشان داشتند ان شاءالله نباید زمین بماند. ان شاالله برای روایت فتح یک فکر درست و حسابی شده است که ادامه پیدا کند.

نباید بگذارند که کارهای ایشان زمین بماند. این کارها، کارهای با ارزشی بود. ایشان معلوم می شود ظرفیت خیلی بالایی داشتند که این قدر کار و این همه را به خوبی انجام می دادند. مخصوصا این روایت فتح چیز خیلی مهمی است. شب هایی که پخش می شد من گوش می کردم. ظاهرا سه- چهار برنامه هم بیشتر اجرا نشد.

حالا یک مسئله این است که آن کاری را که ایشان کرده اند و حاضر و آماده است چگونه از آن بهره برداری بشود. یک مسئله هم این است که کار ادامه پیدا کند. آن روز که ما از این آقایان خواهش می کردیم و من اصرار می کردم که این روایت فتح ادامه پیدا کند درست نمی دانستم چگونه ادامه پیدا کند. بعد که برنامه ها اجرا شد دیدیم همین است. یعنی زنده کردن ارزش های دفاع مقدس در خاطرها. آن خاطره ها را یکی یکی از زبان ها بیرون کشیدن. و آنها را به تصویر کشیدن و آن فضای جنگ را بازآفرینی کردن. این کاری بود که ایشان داشت می کرد. و هر چه هم پیش می رفت بهتر می شد. یعنی پخته تر می شد. چون کار نشده ای بود. غیر از این بود که بروند در میدان جنگ و با رزمنده حرف بزنند. آن کار خیلی آسان تر بود. این کار هنری تر و دشوارتر و محتاج تلاش فکری و هنری بیشتری بود. اول ایشان شروع کرد و بعد کم کم بهتر و پخته تر شد. من حدس می زنم اگر ایشان زنده می ماند و ادامه می داد این کار خیلی اوج پیدا می کرد. حالا هم باید این برنامه دنبال شود. تازه در همین میدان هم منحصر نیست. یعنی بازآفرینی آن فضا از راه خاطره ها یکی از کارهاست. در باب جنگ و ادامه ی روایت فتح کارهای دیگری هم شاید بشود انجام داد. حیف است که این کار تعطیل شود. من خیلی خوشحال شدم از این که زیارتتان کردم.


[ جمعه 86/1/17 ] [ 12:48 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

عملیات والفجر نه تمام شده بود . بچه های صدا و سیما

 

رفتندسراغش ، بساط مصاحبه را پهن کردند . خبرنگار رو

 

به دوربین ، شروع کرد به صحبت : ما هم اکنون در خدمت

 

برادر کاوه ، فرمانده فاتح عملیات هستیم .

محمود صورتش سرخ شد . راهش را کشید و رفت . خبرنگار

 

جا خورد ، بقیه هم . خبرنگار راه افتاد دنبالش ، گفت :

 

چرا ناراحت شدین برادر کاوه ؟محمود اشاره کرد به نیروها ،

 

گفت :فاتح عملیات ، این بسیجی های بی نام و نشون هستن ؛

 

باید بری با اونا مصاحبه کنی .

 

خودش قید مصاحبه را زد .

 

 

دوستان عزیز بیایید مقایسه ای بین خودمان و شهدای عزیز بکنیم .

آیا اگر ما بجای شهید کاوه بودیم همین رفتار را داشتیم ؟ یا با غرور خود را فاتح عملیات

معرفی می کردیم ؟!!

واقعاً اگر در این قبیل موقعیتها قرار بگیریم می توانیم بر نفس خود غالب شویم ؟

آیا توانستیم نفس خود را به گونه ای تربیت کنیم که به این قبیل مسایل بی اعتنا باشد ؟

البته نویسنده این سطور فقط می نویسد و عامل به این حرفها نیست ولی این خاطره را به

عنوان یک درس از شهید عزیز محمود کاوه تقدیم می دارد تا کمی با خود بیاندیشیم و به

سؤالات فوق کمی فکر کنیم .

به راستی چه باید بکنیم تا این نفس سرکش را مهار کنیم و رفتاری همانند شهدای عزیز در

ما بوجود آید ؟

شما بگویید ...

 


[ دوشنبه 86/1/13 ] [ 2:29 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

                 

رحلت پیامبر رحمت حضرت ختمی مرتبت ، محمد مصطفی (ص) ، شهادت مظلومانه کریم اهل بیت حضرت امام حسن مجتبی (ع) و شهادت ثامن الحجج حضرت امام رضا(ع) را به پیشگاه حضرت ولی عصر(عج) ، رهبر فرزانه انقلاب و مسلمانان جهان تسلیت عرض می نمایم .

فرا رسیدن بهار طبیعت ، نوروز باستانی را به همه شما عزیزان تبریک عرض نموده ، سالی پر از خیر و برکت را برای همگان آرزو می نمایم .

 

گردان 1200 نفری حبیب بن مظاهر ، در میان مواضع دشمن مسیر را گم کرده بود  . درگیری آغاز شده ، از فرماندهان قراگاه گرفته تا فرماندهان لشکر همه نگران وضعیت 1200 نفر رزمنده در قلب دشمن در بیابانی تاریک به وسعت بی نهایت که مسیرشان را گم کرده اند ، هستند ، همه دست تضرع و نیاز به درگاه خالق بی نیاز گشوده اند ...

در این میان فرمانده گردان حبیب از ستون فاصله می گیرد و با دو رکعت عشق خود را به خیرالناصرین وصل می کند و سپس با چهره ای که از خاک زمین و اشک چشمانش گل آلود شده بود ، سر از سجده بر می دارد و سر ستون را به حرکت در می آورد و لحظاتی بعد رزمندگان گردان حبیب در محلی که می بایست به دشمن یورش ببرند وارد عملیات شده و حماسه می آفرینند .

فرمانده گردان کسی نبود جز شهید محسن وزوایی

این هم یک روایت از عمق ایمان و اعتقاد شهیدی دیگر از سرداران سپاه عشق و ایثار !
ما تا حالا چند رکعت نماز عشق خوانده ایم و گره ای را با آن باز کرده ایم ؟
اصلاً ما در نماز به آنچه که می خوانیم آگاهی داریم ؟
می دانیم که با کی صحبت می کنیم ؟

آیا فکر کرده ایم تا حالا یک نماز مقبول داشته ایم ؟ آیا نمازهایی که خوانده ایم و میخوانیم به داد ما در آن سرا می رسند ؟
آیا همین نماز بر علیه ما شهادت می دهند ؟! و می گویند که این بنده ، در نماز به تنها چیزی که توجه نداشت نماز بود !
آیا تا حالا به این سؤال فکر کرده ایم که شهدای ما چگونه به این درجه از معرفت رسیدند که هر مشکلی را با توسل برطرف می نمودند ؟
ما چه باید بکنیم که لاقل به گَردِ پای آنان برسیم ؟
راستی چه باید بکنیم ؟
 شما بگویید!!


[ شنبه 85/12/26 ] [ 11:12 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

فرا رسیدن اربعین سرور و سالار شهیدان حضرت اباعبدالله الحسین (ع) را به

پیشگاه حضرت ولیعصر(عج) ، مقام معظم رهبری و شما عزیزان

تسلیت عرض می نمایم .

******************************************************

عملیات بدر

در عملیات بدر ، مجدداً سپاه نقش اول را در عملیات بعهده گرفت و با اشتراک

نیروی زمینی ارتش این نبرد را فرماندهی و اجرا کرد . این عملیات در حقیقت به

مثابه ادامه عملیات سال گذشته
( نبرد خیبر ) محسوب می شد. بررسی نقاط

قوت و ضعف خودی و دشمن در عملیات بخیبر ، بار دیگر فرماندهان جنگ را به

طراحی و اجرای عملیات در هور ترغیب کرد .

عبور از هور ، تصرف ساحل شرقی رود دجله و بستن بزرگراه العماره – بصره از جمله

اهداف عملیات آبی – خاکی « بـــدر» بود . در این عملیات با عبور رزمندگان اسلام از

رود دجله ، تردد دشمن در جاده العماره – بصره قطع شد . لیکن اتکاء نیروهای خودی

به عقبه آبی ، نداشتن جاده های مواصلاتی ، بروز مشکلات ترابری و پشتیبانی و

بی بهره بودن از آتش توپخانه سبب شد تا رزمندگان پس از شش شبانه روز نبرد و

مقاومت در برابر پاتک های متوالی و سنگین یگان های زرهی دشمن ، ساحل خشک

شرق دجله را تخلیه و به تثبیت مواضع جدید خود در هورالعظیم اکتفا کردند .

طی شش شبانه روز جنگ سخت ، شماری از نیروها و فرماندهان سپاه به شهادت

رسیدند ، از جمله
« شهید عباس کریمی » فرمانده لشکر27محمد رسول الله(ص) .


*************************************************

 

نوبت جانبازی عباس شد !

... آخرین باری که حاج عباس کریمی ، فرمانده رشید لشکر 27 محمد رسول الله (ص)

را دیدیم ، هنگامی بود که پوتین هایش را پوشید و عازم خط مقدم لشکر در کرانه شرقی

دجله بشود . شهید
«دستواره» معاون و همرزم قدیمی حاجی هر کاری که می توانست ،

برای انصراف او از این تصمیم انجام داد . آخر دستواره زمستان گذشته دیده بود که

« حاج همت » هم وقت رفتن به جزیره جنوبی ، چه حال و هوایی داشت . چشم

دستواره از همان ماجرا ترسیده بود . حتی گریه کرد تا بلکه مانع از رفتن علمدار شجاع

لشکر ، به خط مقدم بشود . اما حاج عباس کوتاه نیامد . دیدیم شهید دستواره دو پای

حاجی را بغل زد ، بر پاهایش بوسه داد و او را قسم داد تا یماند ، اما حاج عباس تصمیم

خودش را گرفته بود . خم شد ، دستواره را با ملاطفت از زمین بلند کرد و به او گفت :

مرا جام دل از این یاد ، خون است  

عروس وصل را داماد ، خون است 

لب شیرین دهد بر کوه کن پند 

که مزد تیشه فرهاد ، خون است

*******************************************************


[ شنبه 85/12/19 ] [ 1:0 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

یک روز و یک عهد

دوستان عزیز سلام
در پست قبل قول دادم که در این پست مطلبی از شهید بزرگوار حسن باقری(غلامحسین افشردی)فرمانده دلاور
سپاه اسلام براتون بنویسم تا با نگرش به گوشه ای از زندگی سراسر اخلاص و ایمان آن عزیزان بتونیم
ره توشه ای برای خودمون برداریم و الگو قراردادن آنان چراغ راهی باشه برای همه ما . انشاءالله
دوستان کمی حوصله کنید و طولانی بودن متن شما را از خوندن همه مطلب بازنداره . امیدوارم استفاده لازم را ببرید .
    

گروهبان ،‌عرق پیشانی‌اش را پاک می‌کند. سینه‌اش را جلو می‌دهد و با اخم گره شده در پیشانی‌،
چند قدم به جلو برمی دارد.
هوای تابستانی گرم و نفس‌گیر است. سربازها در چند ردیف پشت سرهم ایستاده و به گروهبان خیره ‌شده‌اند. لب و دهان همه خشک است.گروهبان، دو دستش را از پشت بر هم قلاب می‌کند و بعد فریاد می‌کشد:
-گروهان آزاد…
سربازها در حالی که پا به زمین می‌کوبند، با فرمان گروهبان به خود تکانی می‌دهند. غلامحسین به لب و دهن گنده‌گروهبان نگاه می کند. سلاحش را دوش فنگ می‌کند و به طرف اسلحه‌خانه راه می‌افتد. علیرضا چند قدم به دنبالش می‌دود و صدایش می‌کند:
- افشردی!
غلامحسین سربر می‌گرداند. علیرضا با تعجب به لبهای غلامحسین چشم می‌دوزد.
- پسر، تو چقدر کله شقی! یعنی تو با این وضع که دو ساعت یکبند دویدیم، تشنه نیستی؟!
غلامحسین سرش را پایین می‌اندازد . علیرضا دست غلامحسین را می‌گیرد و به طرف خود می‌کشد. - بیا برویم. اول آب می‌خوریم ، بعد سلاحمان را تحویل می‌دهیم.
غلامحسین، خیره به چشمان علیرضا نگاه می‌کند و سرجایش محکم می‌ایستد.
- چرا ایستادی؟!
در حالی که هردو دست او را در دست دارد، لب و لوچه‌اش را جمع می‌کند:
- بابا ، تو دیگرکی هستی؟ یعنی می‌خواهی بگویی که بی‌خیال آب؟
غلامحسین،‌نگاهش را به سمت اسلحه‌خانه می‌دوزد. علیرضا دستش را شل می‌کند:
- هرطور راحتی. من به عمرم آدمی مثل تو ندیده‌ام.
غلامحسین برای آنکه علیرضا را نرجانیده باشد، دست رها شده‌اش را به طرف او درازمی‌کند و
لبخند می‌زند:
- این همه ناراحتی برای آب خوردن من است؟ باشد… فردا جلو چشم تو یک گالن آب می‌خورم .
راضی شدی علیرضا خان؟
علیرضا که از رفتار غلامحسین راضی به نظر می‌رسد، ابروبالا می‌اندازد و می‌گوید:
- چرا فردا؟
ادامه مطلب...

[ شنبه 85/12/12 ] [ 12:16 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
لباس ساده !
از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس ، که همیشه ساده و بی پیرایه بود ، برای

من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخس مناسب برای آن بودم .

روزی به همراه عباس در جلو گردان پروازی قدم می زدیم . پس از صحبتهای زیادی که

داشتیم در مورد فلسفه پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سؤال کردم . او در

حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت : هیچ دلم نمی خواست

راجع به این قضیه صحبت کنم ؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی ، برایت می گویم . پس از

مکثی کوتاه گفت :
                                    
انسان باید غرور و منیّتهای خود را از بین بردارد و نـَفسش را تنبیه کند و از هر چیزی

که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند ، تا نفس او

تزکیه و پاک شود . ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا به انسان سخت بگذرد

در آن دنیا راحت تر است . دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد

تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند .
                                                                                        خاطره ای از تیمسار خلبان عباس حزین             
  ************************************************************************ 
*******************************************************************

برادر و خواهر من ! ما در کجای این دنیا ایستاده ایم ؟ چقدر توانستیم نفسمان را تربیت

کنیم تا به زرق و برق این دنیا دل خوش نکند ؟ تا چه اندازه ای توانستیم نفسمان را تنبیه

کنیم تا تزکیه شود ؟ چقدر خودمان را برای کارهای سخت آماده کرده ایم ؟ آیا تا بحال با

خودمان خلوت کرده ایم تا از نفسمان حساب بکشیم ؟ (البته نگارنده این سطور هم خود

مخاطب این پرسش هاست.)ما در کجای قصه این دنیا هستیم ؟نقش ما چیه ؟شهدای

ما به چه جایگاهی رسیدند که اینگونه فکر می کردند؟ که نه تنها فکر بلکه عمل می

کردند؟ در پست بعدی ماجرایی مربوط به زندگی شهید حسن باقری را برایتان نقل

می کنم تا ببینید شهدای عزیز به چه درجه ای رسیده بودند . خوبه همه ما به این

سؤالات کمی فکر کنیم و اگر عامل هستیم که خوشا بحال ما و اگر گیری در کارمان

هست به اصلاح آن بپردازیم تا در آن دنیا به راحتی دست یابیم . انشاءالله .

    
 

[ شنبه 85/12/5 ] [ 12:27 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
سه روز مانده به چهلم علی وصیت نامه اش به دستم رسید . وصیت نامه را باز کردم ،

علی نوشته بود : « پدر ! سلام بر شما ! من دوست دارم که در وادی رحمت در کنار

سایر دوستانم به خاک
سپرده شوم .» اما وصیت نامه دیر به دستمان رسید ، احساس

ملامت می کردم ، به هر کجا سر
زدم تا اجازه انتقالش را بگیرم موفق نشدم ، از امام

اجازه نبش قبر خواستم ، ناچار گذاشتیم جنازه
در همان قبرستان ستارخان بماند اما هر

وقت علی را در خواب می دیدم ، می گفت : هر چه
احسان دارید به وادی رحمت بیاورید ،

من در آنجا در کنار دوستانم هستم و فقط به خاطر شما به
قبرستان ستارخان می آیم ،

این شد که پنجشنبه ها ، صبح به وادی رحمت می رفتم و بعدازظهرها به ستارخان .
 
تا اینکه 13 سال بعد از طرف شهرداری خبر آوردند که گورستان جاده کشی می شود .

باید اجساد و اموات انتقال پیدا کند ، درست در سالگرد شهادتش برای انتقال جنازه شهید

به
قبرستان رفتیم . بر سر مزار حاضر شدیم و خاک آنرا برداشتیم ، به سنگها که رسیدیم ،

خودم خواستم که روی
سنگها را جارو کنم تا خاک به استخوانها و روی جنازه نریزد . سنگ

را که برداشتم دیدم که نایلون را همانطوری که 13 سال قبل گذاشته بودم به همان صورت

مانده بود . بوی شهید بیرون زد که بچه ها به من گفتند : حاجی گلاب ریختی ؟ گفتم : نه

مثل اینکه این بو از قبرمی آید ، عطر جنازه همه را گرفت . سنگها را که برداشتم نایلون را

بلند کردم . دیدم سنگین است ، آنرا بغل کردم ، دیدم که سالم است . صورتش را در داخل

قبر زیارت کردم ، مثل این
بود که خوابیده است و همین شامگاه امروز او را دفن کرده ایم ،

با دیدن این صحنه یک حالت عجیبی
به من دست داد ، قسمت سبیل هایش عرق کرده و

سالم بوده و در همان حال خوابیده بود ، موهای صورتش و سبیل هایش هنوز تازه بود ،

موها و پلک ها همه سالم بودند مثل این بود که در
عالم خواب است ، دستم را که انداختم

به نایلونی پایینی چند تا از انگشتهایم خونی شد ، مادر
علی هم اصرار کرد که او را زیات

کند ، وقتی خواستیم پارچه را کفن کنیم و شهید را لای آن بپیچیم ، مادر علی گفت :

بگذارید از صورتش ببوسم ، من هنوز صورتش را ندیده ام . یعقوب پسرم گفت : کمی آرام

باش مادر ! چادر شبت را رویش بنداز نگاه کن . مادرش این کار را کرد و گفت : این کار را

کردم . خواستم که نایلون صورتش را باز کنم دستم خونی شد ...
                                                                                        (به نقل از پدر و مادر شهید علی ذاکری)

[ چهارشنبه 85/11/25 ] [ 10:25 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 7
بازدید دیروز: 318
کل بازدیدها: 1424230