سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان
انشاءالله عروسی دختر عمو !!
زمان جنگ برادری از مازندران می خواست اعزام شود ، مادرش هی می گفت : ننه کی برمی گردی ؟ یک
نگاهی کرد سر سفره ، گفت : انشاءالله عروسی دختر عمو برمی گردم . دختر عموش هشت ساله بود . همه
خندیدند ، این هم رفت و شهید شد و جسدش برنگشت .
مفقودالاثر یکسال ، دو سال ، سه سال ، تا سال هشتم که گفتند بدنش پیدا شده ، یک مشت استخوان را آوردند و

تحویل 
مادر دادند . مادر نشست کنار این بدن . حالا امشب چه شبیه ! شب عروسی دختر عموش ، عروسی بهم

خورد .
دخترعمو یک گوشه ای نشسته ، یک دختر شانزده ساله ، تو دلش گفت : حالا یک مشت استخوان چه وقت

آمدنش بود ، 
حالا فردا می آمد ، اما به کسی نگفت . یک وقت خوابش برد ، دچار کابوس شد ، دید افتاده توی یک

منجلابی و فرو 
می رود . هر چی می خواست داد بزند صداش در نمی آمد و بیشتر فرو می رفت . دستش بیرون

مانده بود ، دلش 
شکست و گفت : خدایا یعنی هیچ کس نیست به داد من برسه ؟ من نمی خوام بمیرم . یک وقت دست

غیبی آمد  دختر 
را بیرون کشید واو یک گوشه ای نشست . گفت : خدایا این دست چی بوده ، از کجا آمد در این

تاریکی دیجور ظلمات 
دنیا، آمد و مرا نجات داد . صدای غریبی گفت : دختر عمو این دست همان یک مشت

استخوانی بود که دیشب آمد .
 
                عشق یعنی استخوان و یک پلاک
                                     عشق یعنی سینه های چاک چاک
 
آری برادر و خواهر عزیز ! شهدای گرانقدر همواره حاضر و ناظر بر اعمال و افکار ما هستند .

نکند خدای ناکرده کاری بکنیم ، حرفی بزنیم و فکری بکنیم که موجب آزردگی آن عزیزان

شود . بیاییم با خودمان بیاندیشیم تا حالا کاری کرده ایم که موجب شادی روح آنان شود

و یا 
با اعمال و رفتارمان موجب ن
ارضایتی آنان از خودمان شده ایم ؟

خدا کند در سرای باقی شهیدان عزیز شفیع ما باشند و خداوند بواسطه آنان ما را هم

مورد ر
حمت
خود قرار دهد.

خدایا عاقبت همه ما را شهادت در راه خودت مقرر فرما .

[ چهارشنبه 85/11/18 ] [ 8:28 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
دهه فجر انقلاب اسلامی مبارک باد
************************
خاطره همسر شهید همت از عشق به بسیجی ها
یک بار در لا به لای دفتر سررسید روزانه حاجی ، نامه های بسیجی ها را دیدم . یکی از آنان
 
نوشته بود : « من سر پل صراط جلوی تو را می گیرم ! سه ماه است که به عشق رؤیت
 
روی تو در جبهه ها منتظرم به امید روز یکه فرمانده ام حاج همت را ببینم . »
 
حاجی گفت : « تو فکر نکن من آدم خوبی هستم که بسیجی ها برای من نامه نوشته اند . من
 
یک گناهی به درگاه خدا کرده ام که باید با محبت اینها عذاب پس بدهم . مگر من کی ام که
 
اینها برای من نامه می نویسند !» حاصل کلام حاجی همیشه این بود :
« سختی های زندگی من و تو در مقابل کار این بچه بسیجی ها هیچ مهم نیست .»

[ جمعه 85/11/13 ] [ 10:14 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
برای اطلاع از شرایط مسابقه روی تصویر بالا کلیک کنید
****************************************************************
 
امام رضا (علیه السلام) می فرماید :
ای پسر شبیب ، محرم ماهی است که جاهلیت در گذشته برای احترام آن ، ظلم و ستم و
کشتار را حرام می شمردند ؛ ولی این امت ، حرمت این ماه و نیز حرمت پیامبرش (ص) را

رعایت نکردند و فرزندان او را در این ماه کشتند و زنان او را به اسیری گرفتند و اموال او را به

تاراج بردند . خداوند آنان را نیامزد !

ای پسر شبیب ، اگر خواستی گریه کنی ، بر حسین بن علی بن ابی طالب(علیهم السلام)

گریه کن که همانند سربریدن گوسفند او را سر بریدند و هیجده مرد از خاندان او ، همراه او

کشته شدند که هیچ کس در زمین با آنها برابری نمی کرد و همه آسمانها و زمین ها برای

شهادت او گریستند و چهارهزار فرشته از آسمان به زمین فرود آمدند تا او را یاری کنند. ولی

بعد از شهادت او به زمین رسیدند . از این رو تا روز قیام حضرت قائم(عجل الله تعالی فرجه الشریف)
 
ژولیده و غبارآلود در کنار قبر او اقامت دارند و هنگام قیام آن حضرت ، از یاوران او خواهند بود و
 
شعار آنان این است :
یـــــا لثــــارات الحسیـــن 
---------------------------
منبع:کتاب اقبال سیدبن طاووس
 

[ شنبه 85/11/7 ] [ 5:0 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
 
 
بهشت بُوَدَم بی حضور تو دوزخ
بهشت را چه کنم ؟ روی تو بهشت من است آن هنگام که روز محشر
به پا می شود ، آن هنگام که میزان ها نهاده و حساب و کتاب بــر پـــا
می شود،آن هنگام که همگان در گرو اعمال خویشند و از یکدیگر فراری،
آن هنگام که همه ناراحتند و غرق گریه و زاری ... تنها یک گروهند که
شادمانند و غرق سرور و شادی و آنانند گریه کنندگان بر اباعبدالله الحسین (ع) .
جمله خلایق در گیر و دار حساب و کتابند ، اما اینان در سایه عرش الهی
همنشین و هم صحبت مولایشان حسینند . همه در ترس و هراس از
حساب اعمال خویشند ، اما اینان هیچ ترسی ندارند . برای ایشان حکم 
به بهشت می شود ، اما آنان هم صحبتی با حسین(علیه السلام) را
ترجیح می دهند . حوریان بهشتی برای ایشان پیغام می فرستند که ما
مشتاق دیدار شماییم ، اما ایشان آن چنان غرق سرور و شادمانی و بهجت
و لذتند که هیچ اعتنایی نمی کنند ... فرشتگان از طرف همسران بهشتی
 ایشان نامه هایی می آورند ، اما آنها اعتنایی نکرده ، می گویند : خواهیم آمد .
*************************************************************
منبع : ابن قولویه ، کامل الزیارات ، ص 80 ، فرازی از روایت طولانی امام صادق(ع)

[ سه شنبه 85/11/3 ] [ 4:0 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
 

برای ورود به خیمه شیشه ای  کلیک بفرمائید

برای ورود به خیمه شیشه ای لطفا روی عکس کلیک بفرمائید 

 
 
فرارسیدن محرم و عاشورای حسینی
 بر عاشقان سالار و سرور شهیدان تسلیت باد
___________________________________________________
 
دوخاطره از سردار دلاور شهید محمود کاوه فرمانده لشکر ویژه شهداء
 
            
ماشین افتاد توی جوی آب . یک ستوان و دو تا سرهنگ تمام داخلش بودند .
 
راننده هر کار کرد ، نتوانست ماشین را بیاورد بیرون . سرهنگ ها هم انگار
 
تو شأن خودشان نمی دیدند که بخواهند ماشین را هُل بدهند . من و محمود و
 
دو، سه تا از بچه ها رفتیم کمک راننده. ماشین بیرون اومد. یکی از سرهنگ ها
 
رو کرد به من ، پرسید : فرمانده تیپ ویژه را کجا می تونیم پیدا کنیم ؟ فهمیدم
 
برای هماهنگی عملیات قادر آمده اند . محمود را نشانشان دادم . گفتم : ایشون
 
هستن .
 
خشک شان زد .
 
عملیات والفجر نه تمام شده بود . بچه های صدا و سیما رفتند سراغش . بساط
 
مصاحبه را پهن کردند . خبرنگار ، رو به دوربین ، شروع کرد به صحبت :
 
ما هم اکنون در خدمت برادر کاوه ، فرمانده فاتح عملیات هستیم .محمود صورتش
 
سرخ شد . راهش را کشید و رفت . خبرنگار جا خورد ، بقیه هم . خبرنگار راه
 
افتاد دنبالش. گفت : چرا ناراحت شدین برادر کاوه ؟ محمود اشاره کرد به نیروها
 
گفت : فاتح عملیات ، این بسیجی های بی نام و نشون هستن ؛ باید بری با اونا
 
مصاحبه کنی .
 
خودش قید مصاحبه را زد .
مقام معظم رهبری :
« یک لشکر را یک جوان بیست و چهار ، پنج ساله اداره
می کند،در حالی که در هیچ جای دنیا یک افسر به این
جوانی پیدا نمی شود که یک لشکر را اداره کند .»

[ جمعه 85/10/29 ] [ 8:59 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی می کرد .

وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود ، مسئول انبار « حاج امرالله » که

آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت،رو به او کرد و با صدای بلند گفت:

جوان! چرا این کنار ایستاده ای و نگاه می کنی؟ بیا کمک کن تا این گونی ها

را به انبارببریم . اگر آمده ای اینجا کار کنی ، باید پا به پای بقیه این بارها

را از کامیون خالی کنی ! فهمیدی بابا ؟ کتف آقا مهدی قبلاً مورد اصابت تیر

قرار گرفته بود و نمی توانست زیاد از  آن کار بکشد . با این وصف ،

مشغول کار شد .
نزدیک ظهر ، یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به آن جا

آمد . حاج امرالله به او گفت : یک بسیجی پُـرکار امروز به کمک ما آمده ،

نمی دانم از کدام قسمت است . می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که

او را به قسمت ما منتقل کند و به آقا مهدی اشاره کرد .

آن سپاهی که ایشان را می شناخت ، به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به

حاج امرالله گفت : آخر می دانی او کیست ؟ این آقا مهدی باکری است .

فرمانده لشکر خودمان . ح
اج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند .

آقا مهدی بدون این که بگذارد آنها حرفی بزنند، صورتشان را بوسید و گفت :

حاج امرالله ! من یک بسیجی ام ، همین !
 
کـجـایـنـد مـردان بی ادعـا

[ سه شنبه 85/10/26 ] [ 1:57 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
 
 

نمی دونم تا چه اندازه با وصیتنامه سیاسی – الهی حضرت امام (ره) آشنایی دارید.

 

آن پیر سفر کرده از چنان بینش عمیق و آینده نگری بالائی برخوردار بود که اغلب


 پیش بینی ها و هشدارهایی که فرموده بود به تحقق رسید و به عینه همه شاهد رخ


دادن آنها بودیم ، از جمله فرمایشات مکتوب ایشان ، این فراز از وصیتنامه آن عزیز

 

است که می فرماید :« نگذارید پیشکسوتان عرصه جهاد و شهادت در پیچ و خم

 

زندگی به فراموشی سپرده شوند » واقعاً این جمله را باید با آب طلا نوشت . کمی

 

به اطرافمان دقت کنیم و ببینیم در بین همسایه و هم محله ای و یا فامیل ها و آشناهامون
 

چند رزمنده و جانباز و خانواده شهید زندگی میکنند . آیا تا بحال احوالی از اونها

 

پرسیدیم ؟ آیا به زندگی اونها نظری انداختیم تا ببینیم چگونه زندگی می کنند ؟ آیا
 

مشکلاتی دارند و یا در ناز و نعمت بسر می برند ؟ نمی دونم چه پاسخی به این

 

سؤالات میتوانید بدهید .

 

اجازه دهید بخشی از مصاحبه آقای سیدابوالفضل کاظمی فرمانده گردان میثم لشکر

 

27 حضرت محمد رسول الله(ص) در عملیات کربلای پنج که به بهانه سالروز این

 

عملیات با روزنامه سیاست روز انجام داده را نقل کنم تا پی به مظلومیت شهدا و

 

خانوادههای معظم آنها بیرید و کمی در مورد سؤالاتی که مطرح کردم تفکر کنید

 

و پاسخ آنها را برایم بگوئید .

سؤال: بچه هائی که شما با آنها سروکار داشتید چطور بودند و چه روحیاتی داشتند؟

 

جواب: خدا شاهد است نصف شبها که بلند می شدم ؛ صف بود که وضو بگیرند برای

 

نماز شب . جوانی را یادم است که یک شب آنقدر گریه کرده بود که خاک زیر پایش خیس

شده بود .

 

وقتی که بچه ها برای شناسایی عملیات کربلای پنج رفته بودند یکی از بچه های دهات

 

زرند کرمان در آب کانال ماهی سرما می خورد و به ناچار عطسه می زند ، گشتی های

 

عراقی متوجه می شمند و روی آب نورافکن روشن می کنند . این جوان که نمی توانست

جلوی عطسه هایش را بگیرد ، برای اینکه عملیات لو نرود به رفیقش می گوید : سر مرا

 

در خاک فرو کن و رفیقش سر او را در ماسه ها فرو می برد و اینقدر دست و پا می زند

تا شهید می شود .

 

یکی از بچه های خیابان مولوی بنام عباس شکوهی با جثه کوچکی که داشت کارهای

 

بزرگی انجام می داد . در ابتدای عملیات مجروح شده بود و وقتی که آمبولانسها توانستند

بیایند ، او را سوار آمبولانس کردم . یکی از همرزم های ما بنام عباس ارسنجانی به او

 

گفت: تو که ادعا می کنی بچه مولوی هستی چطور بچه حضرت زهرا (س) (یعنی من) 
 

را تنها می گذاری؟! بعد از 10 دقیقه دیدیم او با پیشانی خونی برگشت . گفتیم دستت

 

مجروح شده بود چرا برگشتی آن هم با پیشانی خونی؟ گفت : با سرم شیشه آمبولانس را

شکستم تا برگردم و به وعده ام عمل کنم . چند روز بعد گلوله توپی کنار او می خورد

 

وقتی به محل رسیدیم ؛ بدنش تکه تکه شده بود و تکه های بدنش را در یک نایلون جمع

کردیم و در چفیه گذاشتیم . حالا بگویم خانواده این کس که در آن دشت شلمچه که مدعی

 

های جنگ نمی توانستند دوام بیاورند ، عقب نرفت و با مجروحیت ایستاد و جنگید ، چه

وضعی دارند . مدتی پیش برادرش را دیدم که با موتورسیکلت مساقرکشی می کرد . چند

 

وقت بعد دوباره دیدمش ، گفت : پدرم در بیمارستان خاتم(ص) بستری است و به خاطر

اینکه پول بیمارستان را نداریم او را گرو گرفته اند و ترخیص نمی کنند و بعد رفت

 

موتورش را فروخت تا 800 هزار تومان بدهی بیمارستان را بدهد و پدرش را از اسارت

نجات دهد !! 

براستی چرا این عزیزان در پیچ و خم زندگی گم شده اند و کسی سراغی از

آنها نمی گیرد؟ تا کی خانواده شهدا و یا جانبازان عزیز اینگونه در رنج و

زحمت زندگی کنند وعده ای دیگر که حتی یکساعت هم برای این نظام سختی

تحمل نکرده اند در ناز و نعمت باشند و .... چرا ؟
******************************************************************

 


[ شنبه 85/10/23 ] [ 12:42 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
 
خاطره همسر سردار شهید مهدی باکری از سجایای شهید :
 
آقا مهدی می گفت : « دنیا مثل شیشه ای می ماند که یک دفعه می بینی از دستت افتاده و شکست ! »

وقتی خیلی عصبانی بود و می خواست خطاب به کسی خیلی جدّی حرف بزند به او می گفت :

« مؤمن خدا » یا « پدر آمرزیده ! »

وقتی اصرار می کردم که بگوید در عملیات چه اتفاقی افتاده و چه کاری کرده است صحبت نمی کرد

و فقط می گفت که من کاری نمی کنم ، بسیجی ها تمام کاره ها را می کنند .

زندگی آقا مهدی سرشار از عشق به امام (ره) بود تا آنجا که چند لحظه قبل از شهادتش هرچه بچه ها

اصرار می کنند از رود دجله بگذرند ، قبول نمی کند و می گوید : « حرف امام را اجرا کنید ! »


[ دوشنبه 85/10/11 ] [ 10:52 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

در پی شهادت جانسوز احمد کاظمی، از فرماندهان دلاور دفاع مقدس، محسن رضایی، فرمانده سابق
سپاه پاسداران،
در حالی که به شدت از این حادثه متأثر بود، شهادت کاظمی را زنده‌کننده داغ شهادت
باکری و همت، عنوان کرد.
رضایی با اظهار این‌که ملت، خاطره رشادت‌ها و دلاوری‌های بی‌مانند کاظمی را در دفاع مقدس فراموش
نخواهد کرد،
 افزود: احمد کاظمی، سردار خط‌شکن جبهه‌های اسلام که در نبرد، به مولای خود علی(ع)
تأسی می‌کرد، در ایام روحانی عرفه به خون خود آراسته شد و به دیدار معبود شتافت.
ر
ضایی ادامه داد: ملت ایران، یکی از قهرمانان ماندگار خود را از دست داد. احمد کاظمی، بهترین برادر من
بود که هر بار به سیمای معنوی او نگاه می‌کردم، آرامش می‌یافتم.
وی در پایان گفت: دنیایی سخن ناگفته از رشادت‌های کاظمی وجود دارد که در فرصت مناسب، برای ثبت
در تاریخ به بازگویی آن خواهم پرداخت.
آنچه می‌خوانید، روایت محسن رضایی است از اعلام خبر شهادت مهدی باکری توسط احمد کاظمی:
مهدی [باکری] چون حساسیت منطقه را می‌دانست، رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشی را که او در بدر
کرد، در هیچ یک  از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود. پشت سرش
یک پل پانزده کیلومتری بین جزیره شمالی تا آنجا بود، که با یک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا آن کیسه‌ای
هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود. خود کیسه‌ای که اصلا وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان
پنج شش نفری که آن جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد.
من خسته شده بودم. کمی قبل از اینکه سختی ها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم:
«شما مواظب بی‌سیم‌ها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم.» تاکید هم کردم که زود بیدارم کنند.
ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند. به قیافه‌ها نگاه کردم، دیدم فرق کرده‌اند. گفتم: چی شده؟
نگران مهدی شدم، به خاطر حساس بودن کیسه یی. با احمد کاظمی تماس گرفتم، پرسیدم: «موقعیت؟»
گفت: «دیگر داریم می‌آییم عقب. منتها روی پل ازدحام است. وضع ناجوری پیش آمده. می‌ترسم عراق پل
را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم.» آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی
برای خودش داشت. در آن عقب‌نشینی توانست سه برابر تناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و
نشکند.
به احمد گفتم: «مهدی کجاست؟ حالش چطورست؟»گفت: «مهدی هم هست. پیش من است.
مسئله ندارد.»

دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده باشد.
گمانم به آقای رشید یا آقا رحیم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس می‌کنم باید برای مهدی اتفاقی
افتاده باشد و شما هم می‌دانید.»گفتند: «نه، احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچه ها دارند مداوایش
می‌کنند.» گفتم: «تماس بگیرید بگویید من می‌خواهم با مهدی حرف بزنم!»
طول کشید. دیدم رغبتی نشان
نمی دهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم «احمد! چرا حقیقت را به من نمی‌گویی؟ چرا نمی گویی
مهدی شهید شده؟» احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بایستم، پاهام همان طور
بی‌سیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعت‌ها گریه کردم.
                
یاد و خاطره سردار شهید حاج احمد کاظمی و یارانس را گرامی میداریم
                


[ پنج شنبه 85/10/7 ] [ 11:51 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

در سالروز عملیات کربلای چهار با آرزوی علوّ درجات برای شهدای قهرمان و مظلوم این عملیات ، مطلبی  دراین خصوص تقدیم می شود
که امیدوارم تا به آخر آن را مطالعه نموده ومورد استفاده شما قرار گیرد . لطفاً از نظرات خود ما را بهره مند فرمائید .
خلاصه عملیات
تصمیم برای یکسره کردن کار جنگ با اجرای عملیاتی بزرگ و سرنوشت‌ساز در سال 1365، تــلاش سپاه پاسداران را برای طراحی عملیات کربلای 4 در منطقه ابوالخصیب و شلمچه با هـدف رسیــدن به دروازه‌های جنوبی بصره ، در پی داشت .
این منطقه که دارای ویژگی‌ها و ارزش بالای سیاسی و نظامی است ، پس از شلمچه مهمترین منطقه عملیاتی در جبهه جنوب به شمار می‌رفت . سپـــاه پاسداران برای اجرای این عملیات 250 گردان نیرو را در قالب چهار قرارگاه عملیاتی سازمـان‌ دهــی کرد که کمتر از 60 گردان آن وارد عمل شدند. ساعاتی قبل از شروع عملیات ، رزمندگان غواص وارد
اروندرود شدند و به سمت خط دشمن حرکت کردند.دراین میان ،نیروهای دشمن که بااطلاعـات عوامل بیگانه ،هوشیار
شده بودند ، ضمن پرتاب منور ، با تیربار و خمپاره به طرف نـیـروهـای خـودی شلیک می‌کردند. در این حال ، عملیات در
ساعت 45 : 22 با رمز مبارک " یا محمد ( ص ) " شـــروع شد  و نیروهای عمل‌کننده توانستند در جزایر سهیل، قطعه ، ام‌الرصاص ، ام‌البابی و بلجانیه نفـوذ کنند ، لیکن امکان تثبیت مناطق آزاد شده میسر نشد. بنابــراین ، عملیات متوقـف
و از ادامـه نـبـرد اجتناب شد . در این عملیات ، از قوای دشمن حدود 60 تن اسیر و 70 تانک ، نفربر و خودرو منهـــدم شد .

نگاهی به عملیات

پـس از ده ماه بسیـج امکانات و مقدورات کشور و استفاده از تبلیغات گسترده و وسیع مبنی بر «تعیین سرنـوشت جنـگ»
در شرایـطی که منابـع صنعتـی و اقتصادی و مراکز آب و برق کشور هدف بمباران شدید و گسترده دشمن قرار داشت، عملیات کربلای 4 در تاریخ 3/10/65 با چهار قرارگاه به
نامهای نجف، قدس، کربلا و نوح آغاز شد.
البته به عللی، نیروهای خودی برخلاف پیش‌بینی‌های قبلی در همان شب اول تنها توانستند در جزایر سهیل، قطعه، ام‌البابی و بلجانیه نفوذ کنند و در بعضی مناطق به صورت موضعی رخنه نمایند.دشمن علاوه بر استفاده از اطلاعاتی که توسط آمریکا (به جبران حادثه ایران گیت) در اختیارش گذاشته شده بـود، از هـوشیاری کامل برخوردار بـود. لذا بـا استفاده از تاکتیکهای ضدغواص و شناور، مانع از انجام عملیات بر اساس پیش‌بینی‌های قبلی شد. دشمن از همان شب عملیـات بـا استفـاده از منورهــای پیاپی و اجرای چند مورد بمباران کنار نهر عرایض (عقبه برخی از یگانها) و همچنین اجرای آتش مؤثر بر روی رودخانه اروند، عملاً سازمان نیروهای غواص و موج دوم و سوم را به هم زد، به طوری که نیروهای یگانهای مجاور بعضاً پراکنده شده و عمدتاً نمی‌توانستند به طور دقیق روی هدف عمل نمایند.
یـکی از مناطـق حساس عملیات، جزیره ام‌الرصاص و نـوک بوارین بود که به رغم کوششهای بسیار که برای تصرف آن صورت گرفت، به خاطر هوشیاری دشمن امکان ادامه درگیری از میان رفت. دشمن با شلیک آتش تیربار روی آب به صورت ضربدری و بـاحجم زیـاد، مانـع عبـور نیروهـا از تنگـه ام‌الرصـاص ـ بـوارین شد. ضمناً دشمن بنا بـه حساسیتی که نسبت به جزیره
ام الرصاص داشت، در پدافند آن از 9 رده مانع طبیعی و مصنوعی بـهـره‌گیری می‌کرد، بـه طـوری کـه از هـر خط عقب رانـده می‌شد در خط بعدی که نسبت بـه خط قبلی اشراف و تسلط داشت مقـاومـت می‌کرد. بـه رغم کـوششهای بسیـار، بـه خـاطر هـوشیاری دشمن، عملاً ادامـه نبرد بـدون اینکه چشم‌انداز روشنی داشته باشد با مشکلات عدیده‌ای توأم شد، لذا به منظور حفظ قوا و طراحی مجدد عملیات آتی، از ادامه نبرد اجتناب شد.

علل عدم موفقیت عملیات
در میان عوامل متعددی که سرنوشت عملیات کربلای 4 را رقم زد دو عامل بیش از بقیه تعیین کننده بود:
الف: افشا شدن عملیات
نحوه برخورد نظامی عراق با عملیات کربلای 4 و اظهارات بعدی مقامات نظامی این کشور دلالت بر این داشت که وسیله هوشیاری دشمن صرفاً مشاهده تحرکات نیروهای ایرانی نبـود، بلکه آنها عمدتـاً بــراطلاعات واصله از دستگاه جاسوسی آمریکا تکیه داشتند.چنـانکـه قبـلاً اشـاره شد، در آن مقـطـع ارائـه اطـلاعـات نـظـامی بـه عـراق و مقابـله با هر گونه پیروزی
جمهوری اسلامی، به عنوان یک مسئله اساسی و اصولی برای آمریکا مطرح بود چون با تزلزل حاکمیت عراق، روسها از موقعیت به دست آمده نهایت بهره‌برداری را می‌نمودند.

 ادامه مطلب...

[ یکشنبه 85/10/3 ] [ 9:35 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 8
بازدید دیروز: 85
کل بازدیدها: 1426139