سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان

بنام خدا
دوستان گزامی سلام
در این مجال مصاحبه بسیار زیبا و خواندنی از برادر رزمنده و جانباز دوران دفاع مقدس حاج محمد احمدیان ، معاونت اطلاعات عملیات کمیته جست‌وجوی مفقودین جنوب ( مدیر وبلاگ وزین نشانه ) را به نقل از سایت حوزه تقدیم شما عزیزان می نمایم . بدلیل طولانی بودن این گفتگو و عدم امکان ارسال آن در یک پست ، در دو قسمت ارائه می شود . توصیه می کنم دوستان حتماً هر دو قسمت این مصاحبه خواندنی و جالب را مطالعه نمایند  .
منتظر نظرات ارزشمندتان هستم .

*************************************************************************

ـ ما آخرش نفهمیدیم این قصة لاک‌پشت تفحص، راست است یا دروغ؟

خاطراتی که درباره تفحص شهدا یا شهدای تفحص مطرح می‌شود، غالبا نقل قول است. بعضاً درباره شهدا و خاطرات تفحص حرف‌هایی زده می‌شود که با آنچه اتفاق افتاده، بسیار منافات دارد؛ چون غالبا نقل قول بوده، جایی ثبت نشده بودند. اگر ثبت می‌شد و کسی آن را مطالعه می‌کرد، انتقال آن درست‌تر بود. ولی اغلب سعی می‌کردند شنیده‌ها را منتقل کنند. چون معمولا شنیده‌ها کامل نبود، گوینده سعی می‌کرد آن را کامل کند. متأسفانه در این شرایط، بین آنچه حقیقتاً اتفاق افتاده بود و آنچه کامل شد و بعد نقل شد، فاصله زیادی وجود دارد.

یک نمونه از این دست خاطرات، داستان شهید ابوالفضل ابوالفضلی است. ناقل خاطره خودم هستم و شاهد هم خودم بودم. یک روز در خانه تلویزیون تماشا می‌کردم و دیدم کسی دارد خاطره‌ای را نقل می‌کند که خاطرة من بود، ولی از آنجا که او خاطره را به نوعی دیگر نقل می‌کرد، من هم تصورکردم که او خاطره‌ای دیگر از شهیدی دیگر نقل می‌کند. اسم شهید هم همان بود: ابوالفضل ابوالفضلی! رمز حرکت ما یا ابالفضل بود. رفتیم جایی زدیم و چشمه‌ای جوشید ...

این آن خاطره نیست که من شاهد بودم. اما چون ثبت نشده بود و بیشتر نقل شده بود، خیلی تحریف شده بود؛ خیلی خاطرات زیر و رو شده بود.

اما درباره سؤال شما؛ وقتی حاج رحیم صارمی، قضیه لاک‌پشت را مطرح کرده بود، همه جا پیچید. از این قصه حتی فیلم ساختند. وقتی از تلویزیون پخش شد، مردم گفتند که بچه‌های تفحص لاک‌پشتی را پیدا کردند که نخی را به گردنش بستند. این لاک‌پشت راه می‌افتد، هر جا اشک ریخت، زمین را می‌کنند و از آنجا شهید بیرون می‌آید!

در حالی که قضیه از این قرار بود که: در طلاییه لاک‌پشتی وارد معراج شهدا می‌شود. در آن زمان، بچه‌ها در اوج احساسات می‌گفتند که لاک‌پشت هم به شهدا پناه آورده است. اصل قصه فقط همین بود، اما از آن افسانه ساختند.

بعداً وقتی مردم به طلائیه می‌آمدند، از بچه‌های تفحص می‌پرسیدند لاک¬پشت شما کجاست؟ می‌گفتند لاک پشتی که شما نخ به گردنش می‌بستید و او هر جا گریه می‌کرد، شهید بیرون می‌آمد، کجاست؟

کارهایی انجام شد و برنامه‌هایی ریخته شد و دستوراتی داده شد تا خاطرات مکتوب شود و از این اتفاقات نیفتد، اما خیلی از خاطرات گفته نشده است. یعنی کسی دنبال این موضوع نبوده است. به عنوان مثال، بیش از پنجاه‌هزار مفقود را کشف کردیم. این تعداد بعد از جنگ کشف شدند. از موقع کشف این افراد، چه تعداد فیلم داریم؟ غالباً هم در خاک ما بوده‌اند. هیچی نداریم. اگر هم هست، خیلی کم و با کیفیت خیلی بد داریم که قابل عرضه نیست.

کار ما عاشقانه بود. آنچه درباره شهدای تفحص ثبت و ضبط کردیم، کاری عاشقانه بود. همه فکر کار بودند. اینطور نبود که یک اکیپ باشند و مخصوص این کار آماده باشند و برنامه‌شان ثبت خاطره تفحص و کشف شهید باشد. خودم یک دوربین سادة عکاسی داشتم که خیلی از وقایع ثبت شده، مدیون آن است. اینطور نبود که هر گروهی یک اکیپ ثبت وقایع از نظر فیلم و صدا داشته باشد.

همانطور که در جنگ ما تأسف خوردیم که چرا نتوانستیم وقایع بیشتری از جنگ را ثبت کنیم، در تفحص هم زمانی بیدار شدیم که گروه تصویربرداری را مستقر کنیم، که دیگر شهیدی پیدا نمی‌شد. از یکی از کارگردانان سینما خواستیم بیاید به منطقه طلائیه با گروهش کشف یک شهید را ضبط کند؛ اما حدود یک ماه در منطقه بودند و حتی یک شهید هم پیدا نشد.

در واقع در آن لحظاتی که باید فیلم‌برداری می‌بود و از نحوة تفحص و کشف شهدا فیلمبرداری می‌کرد، انجام نشد. نمی‌گویم اهمال‌کاری شد، نه؛ شاید مصلحت اینطور بود.

ـ پای شما به تفحص چطور باز شد؟

رفتن من جالب بود. رفته بودم سری به رفقای زمان جنگ بزنم، که توی پادگان لشگر، شهید غلامی را دیدم. پرسیدم: کجا هستی؟ گفت: اهواز. او در تعاون لشگر بود. درباره تفحص گفت. خواستم من هم پیش آنها بروم، قبول کرد. رفتم و التماس کردم تا پانزده روز برایم مأموریت زدند که در آنجا کار کنم. این پانزده روز از سال 73 تا 81 طول کشید. عظمت کار تفحص به گونه‌ای بود که گاهی وقت‌ها بعضی از بچه‌ها که اصلاً در جنگ نبودند، با التماس و تضرع در آنجا ماندگار می‌شدند و جزء نیروهای تفحص می‌شدند. تصمیم گرفته شده بود بچه‌هایی که بر منطقه مسلط هستند و جنگ رفته بودند، عضو تفحص باشند، ولی در حاشیة کار، خیلی از بچه‌هایی که جنگ ندیده بودند هم با التماس و تضرع، عضو گروه شدند.

ـ کار تفحص که خیلی سنگین است. در آن آفتاب داغ و گرمای مناطق، خیلی عشق می‌خواهد. اینها که می‌گویید، و یا سربازان وظیفه چه‌طور با شما کار می‌کردند؟

سربازی داشتیم که کشاورز بود. می‌گفت مرا به منطقه تبعید کردند؛ چون خیلی شیطان بودم. می‌گفت خودم را در منطقه می‌کشم یا زخمی می‌کنم تا مرا به عقب بفرستند. با شهید غلامی آشنا شد. خودش می‌گفت: شهید غلامی از من پرسید چه کار می‌توانی بکنی؟ نتیجه این شد که آشپزی کنم. او با آشپزی شروع کرد. می‌گفت من کشاورزم و درآوردن چغندر از زمین و درآوردن شهید از خاک، هیچ فرقی پیش من ندارد. رفته رفته با شهدا مأنوس شد. چنان عاشق شهدا شده بود که گریس به دست، هفت کیلومتر راه را می‌رفت پای بیل میکانیکی، تا کار تفحص به تأخیر نیفتد.

دست به قلم شده بود و چنان دربارة شهید می‌نوشت که باور نمی‌کردی که این مجید رفیعی کشاورز، سیکل هم ندارد!

علی شرفی ـ بچه کوهدشت لرستان ـ یکی دیگر از سربازان ما بود که نزدیک عید خدمتش تمام شده بود و برای اینکه بتواند بماند، برای خودش یک ماه اضافه خدمت زده بود.

اغلب سربازهایی که با ما بودند، تبعیدی بودند. این درد ماست. توی سپاه به جای اینکه بهترین نیروها را برای تفحص انتخاب کنند و بچه‌های کاری را به عقب بفرستند، تبعیدی می‌فرستادند که مثلاً برو فلان جا تا قدر اینجا را بدانی.

حمزوی، بچه رفسنجان بود. سرباز ما بود. سه ماه، همه‌اش روی بیل بود. مرخصی نمی‌رفت. می‌گفت: می‌ترسم نباشم و این شهید زیر خاک بماند. یا یک شهید پیدا شود و من نباشم.

یک نکته عجیب اینکه کسی که جنگ را ندیده، می‌خواهد دست به استخوان شهید بزند. او که نمی‌داند استخوان شهید چیست. فکر می‌کند مقداری استخوان و لجن و گل است. دست به این استخوان زدن دل و جرئت می‌خواهد. شیمیایی و آلوده است و ممکن است هزار نوع مرض بگیره. باور کنید سرباز ما به جایی می‌رسید که وقتی شهید را از خاک بیرون می‌آوردیم، پلاک را می‌گرفت، می‌بوسید و به سر و صورتش می‌کشید، این همان سربازی است که تبعیدش کرده‌اند به تفحص و منطقة بد آب و هوا. یادم نمی‌آید که یکی از این سربازها موقع رفتن و پایان خدمتش با اشک نرفته باشد. التماس می‌کردند بمانند و به عنوان نیروی بسیجی آنها را نگه داریم.

ـ شهدا شما را خبر می‌کردند یا شما آنها را پیدا می‌کردید؟

صد درصد یقین دارم که تا جایی تواضع نبود، تضرع و گریه و زاری نبود، ما به چیزی نمی‌رسیدیم. شاید این تضرع از طرف ما نبود، ولی یقیناً کسی بود. مادر یا پدر شهیدی اشک می‌ریخت. بعضی ‌جاها مطمئن بودیم شهید داریم؛ حتی عراقی‌ها فرم‌هایی را آماده کرده بودند که در منطقه‌ای مثل پاسگاه وهب (در والفجر مقدماتی) تعدادی شهید دفن شده است. ما همة اطراف را زیر و رو می‌کردیم، ولی چیزی پیدا نمی‌کردیم. وقتی کار به اینجا کشیده می‌شد و به قول معروف کارد به استخوان می‌رسید، التماس و دعا و تضرع شروع می‌شد. بعد پیدا می‌کردیم. یعنی قشنگ مشخص بود که به واسطة آن توسل است که ما موفق شدیم شهیدی را پیدا کنیم. گاهی وقت‌ها کسی مثل یک چوپان توی منطقه می‌آمد و می‌گفت شهیدی را پیدا کرده است. همین هم تا توسل نبود امکان‌پذیر نبود.

فصل گرما که شروع شد، گفتیم در این دو سه ماهی که هوا داغ است، نمی‌شود کار کرد. گفتیم گروه را مرخص کنیم تا مهرماه و آبان‌ماه که هوا خنک‌تر می‌شود، برگردیم. شهید غلامی گفت: بگو عاشق نیستیم. گفتم: علی آقا! هوا خیلی گرم است. نمی‌شود تکان خورد. نمی‌شود کار کرد. گفت: وقتی هوا گرم است، وقتی می‌سوزی، آن بچه‌ای که در این بیابان افتاده، مادر دارد. این مادر می‌گوید: خدایا در این گرما بچه‌ام کجا افتاده است؟ همین باعث می‌شود که تو یک شهید پیدا کنی. او باور داشت که این حرف مادر شهید باعث پیدا شدن شهید می‌شود. می‌گفت: وقتی هوا سرد است و باران می‌آید، دل مادر شهید می‌سوزد و می‌گوید: بچه‌ام کجا افتاده است در این سرما. باید به فکر آن مادر شهید باشیم. تا این حرف‌ها را از شهید غلامی شنیدم، زبانم بند آمد و نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم و برگشتم و گفتم: بچه‌ها، فردا پای کار می‌رویم. اگر قرار باشد از گرما تلفات هم بدهیم، پای کار می‌رویم. ساعت 6 بعد از نماز صبح رفتیم تا ساعت 9 صبح هر چه آب داشتیم تمام شد. تا جایی که یکی از بچه‌ها بالای ارتفاعات 175 شرهانی می‌گفت: چشم‌هایم از گرما جایی را نمی‌بیند. چه کار کنم؟ گفتم کمی صبر کنید. بعد شروع کردم به التماس به خدا و نالیدن. گفتم: خدایا تو می‌دانی ما برای چه اینجاییم. می‌دانی دل مادر شهیدی نگران بچه‌اش است و ... . ناگهان دیدم در کف شیار چیزی دارد برق می‌زند. جلو که رفتیم، دیدیم شهید است. شهید را درآوردیم، از خوشحالی بال درآورده بودیم.
ـ چه طور معبر باز می‌کردید و شهدا را کشف می‌کردید؟

راه اول این بود که بر اساس اطلاعاتی که بعضی از افراد برگشته از جلو (اسیر یا مجروح) به ما می‌دادند، استناد می‌کردیم و اقدام به جست‌وجو می‌کردیم.

می‌دانید وقتی ما زمان جنگ در منطقه‌ای عمل می‌کردیم، یک سری بچه‌ها شهید می‌شدند، یک سری مجروح می‌شدند و یک سری هم سالم برمی‌گشتند. این بچه‌هایی که برمی‌گشتند، کسانی بودند که در آخر یا وسط کار بودند و امکان فرار داشتند. خیلی کم پیش می‌آمد کسانی که در پیشانی کار بودند، بتوانند عقب برگردند. در طلائیه چنین اتفاقی افتاد. دژی هست به نام امام محمدباقر(ع). جایی است که بچه‌های گردان امام محمد باقر(ع) پیشروی کرده بودند. اینجا آخرین حدی بود که در طلائیه پیشروی صورت گرفته بود. هیچ کس هم از آن دژ، سالم برنگشته بود.

کار تفحص داشت در اطراف سه راه شهادت در حوالی این دژ انجام می‌شد. کسی به این دژ کاری نداشت. این دژ هفت متر از زمین و جاده کنارش بلندتر بود. و به فاصله 5 متر به 5 متر یک سنگر ساخته شده بود. بچه‌هایی که توانستند آن شب به عقب برگردند، هیچ‌کدام تا این دژ نیامده بودند و نتوانسته بودند روی این دژ بروند. یا قبل از سه راهی شهادت مجروح شده و برگشته بودند، یا شهید شده بودند، یا آن طرف دژ اسیر شده بودند.

ما داشتیم در این دشت کار می‌کردیم و اغلب هم شهیدی را پیدا می‌کردیم. یک روز یکی از بچه‌های اطلاعات لشگر که آزاده است، به عنوان بازدید وارد خط شد. این بنده خدا وقتی آنجا آمد، شروع کرد همان شب عملیات را برای ما تعریف کردن و جاده را که دید، گفت: ما به این جاده رسیدیم. اما این خاکریز اینجا نبود. این دژ اینجا نبود. گفت: وقتی مرا اسیر گرفتند، اینجا کنار جاده پر از زخمی و شهید بود. گفته بود من آن شب این دژ را اینجا ندیدیم. من فقط زخمی اینجا می‌دیدم. احساس کردیم باید زیر این دژ اتفاقی افتاده باشد. وقتی دژ را برداشتیم، نزدیک به دویست شهید پیدا کردیم که به خاطر دادن اطلاعات توسط یک فرد آگاه صورت گرفت.

راه دیگر هم بررسی کالک‌ها و نفشه‌های به جا مانده از شب عملیات بود. مثلا در عملیات خیبر یکی از لشگرها در محور پاسگاه زید، ایذایی عمل کرده بود. ظاهراً کسی هم از این عملیات برنگشته بود. اطلاعات کاملی هم نداشتیم که چقدر شهید اینجا مانده‌اند. اگر هم بود، ما ندیدیم. بر اساس یک اتفاق رفتیم. شهدا را پیدا کردیم.

در محور زید، سه شهید پیدا کردیم که از بچه‌های اصفهان بودند. استعلام کردیم بچه‌های اصفهان اینجا چه می‌کردند؟ جواب دادند که اینها بچه‌های شرکت کننده در عملیات خیبرند که به صورت ایذایی عمل کردند. در این مواقع، کالک عملیات آن نقطه را می‌گرفتیم. مشخص بود که این بچه‌ها از کدام محور وارد شدند. تا کجا قرار بود پیشروی کنند و ... بر اساس آن کالک عمل می‌کردیم. هنگام تفحص، آن منطقه را وسیع‌تر می‌کردیم تا اگر بچه‌ها پخش شده باشند، آنها را هم پیدا کنیم؛ تا اندازه‌ای این کار را می‌کردیم که اطمینان پیدا کنیم که دیگر شهیدی جا نمانده است.

پس یکی دیگر از راهها کالک‌های به جا مانده از شب عملیات بود.

راه سوم، اتفاقات عجیبی بود که می‌افتاد که ممکن بود بعضی‌ها باور نکنند. معمولاً‌ خاطرات تفحص حول این محور بیان شده است. جایی که فکر نمی‌کردیم شهیدی در فلان منطقه پیدا کنیم، به واسطه یک اتفاق خارق العاده پیدا می‌شد.

مثل این نمونه که: بچه‌های ارتش به ما گفته بودند در ارتفاعات بیات چند تا استخوان پیدا کرده‌اند. از ما خواستند ببینیم جریان از چه قرار است. با دو تا از سربازان خودمان که از بچه‌های کوهدشت و لرستان بودند، رفتیم. استوار ذوالفقاری، رییس رکن2، گردانی که توی خط بود، ما را برد جایی که استخوان پیدا شده آنجا بود. ما هم دیدیم استخوان‌ها برای حیوانی می‌باشد. قرار شد برگردیم. اما گفتیم ما که تا اینجا را آمدیم، بهتر است دوری هم در خط بزنیم. آمبولانسی داشتیم که مثل هواپیما بود. چون معمولاً ما جایی می‌رفتیم که اغلب دوردست بود، باید سرویس کامل می‌شد و مجهز می‌شد. یک‌بار سابقه نداشت این ماشین جایی خراب شود. با چند اسکورت وارد خط شدیم. به تپه‌ای دارای شیب رسیدیم. گفتند اینجا را سریع رد شویم. اینجا جایی است که اغلب منافقین کمین می‌زنند و خطرناک است. تا به سمت پایین شیب سرازیر شدیم، ماشین خاموش شد. بچه‌ها فکر کردند من دارم شوخی می‌کنم، اما ماشین خاموش شده بود و هر کار کردیم و هر چه استارت زدم، روشن نشد.

چند متخصص از تعمیرگاه ارتش آمدند. کاربراتور ماشین را پایین کشیدند. ماشین را زیر و رو کردند، اما روشن نشد. نتیجه این شد که یک تانکر آب ارتش بیاید و ماشین را بوکسل کند که تا شب نشده منطقه خالی شود. تانکر ارتش که آمد، وقتی به آمبولانس وصل شد، یک گاز می‌داد، خاموش می‌شد! من خنده‌ام گرفت. گفتم صبر کنید. ماشین روشن شدنی نیست. بعداً سر فرصت می‌آییم. اگر اینجا خطرناک است، دیگر نمانیم. ماشین را قفل کردیم و رفتیم. گفتیم بروند به موسیان اطلاع دهند که این مشکل برای ما ایجاد شده آن شب پیش بچه‌های ارتش خوابیدم. صبح نماز را خواندم و رفتم سمت شیاری که ماشین خراب شده بود. اسلحه‌ داشتم. تک و تنها رفتم. توی حال خودم بودم که رسیدم به جایی که صخره مانند بود. دقیقاً روبه‌روی جایی بود که ماشین ما خراب شده بود. دیدم یک سری پلاک و یک مشت استخوان آنجا افتاده است. حدود هفت نفر شهید بودند. بچه‌های ارتش آمدند و شهدا را داخل چفیه‌ها گذاشتیم. جنازه‌ها را داخل ماشین گذاشتیم و من آمدم تا با بچه‌های ارتش خداحافظی کنم. آقای ذوالفقاری خیال کرد که من یادم رفته ماشین خراب است. با استارت اول ماشین روشن شد. جا خوردند. پرسیدند ماشین درست شد؟ گفتم من می‌دانم ماشین چرا خراب شد. تا شهید را پیدا کردم، فهمیدم ماشین بی جهت در اینجا خراب نشده. بچه‌های لشکر 17 از جمله آقای عاصمی با آمبولانس آمدند دنبال من. وقتی صحنه را دیدند، گفتند: مگر ما را مسخره کردی؟ گفتم: نه، به خدا قسم، ماشین خراب بود. موردهایی از این دست زیاد داشتیم.

یا نمونه‌ای دیگر روز جمعه‌ای بود که در تهران هزار شهید را تشییع می‌کردند. نمی‌دانم سال 74 بود یا 75. پنجشنبه‌ بود که ما داشتیم روی دژ امام محمدباقر(ع) کار می‌کردیم. به آقای حمزوی سرباز راننده بیل مکانیکی گفتم: برو توی این دشت و بیابان، جایی را که مطمئنی خبری از شهید در آنجا نیست، خاکبرداری کن تا به آب برسی و آب جمع بشود و فردا صبح که جمعه است و روز نظافت، بیل مکانیکی را بشوریم و بچه‌ها هم حمام کنند تا برای شنبه آماده باشیم. معمولا جایی که شهید است، معلوم است. سنگری، خاکریزی و ... توی دشتی که هیچ نشانی از جنگیدن نبود، رفت زمین را کند و به آب رسید. آقای حمزوی و رفیعی (دو سرباز) با ماشین رفتند که بیل را تمیز کنند و برگردند. من توی سنگر ماندم.

نیم ساعت نشد که برگشتند. آقای رفیعی را دیدم که با دست‌هایی پرخون داخل سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سرش آمده. از سنگر پریدم بیرون و دیدم آقای حمزوی هم دستش پر از خون است. پرسیدم چی شده؟ گفتند برو عقب ماشین را نگاه کن. دیدم یک گونی عقب ماشین است و پر از خون است. گفتند یک شهید داخل گونی است. که پایین تنه و سر نداشت. اما نیم‌تنه‌ای که داشت پیراهن سفید پوشیده بود و دکمه یقه را تا آخر بسته بود. گفتند ما رفتیم آنجایی که کنده بودیم، آب زلال شده بود. دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرون است. دیدیم شهید است و خون تازه دارد. وقتی دکمه‌اش را باز کردیم، پر خون شد. جنازه از سال 62 تا 74 ـ 75 زیر خاک مانده بود، اما خون داشت! ما جایی را انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی در آنجا نیست. تا این صحنه را دیدم، گفتم دور تا دور اینجا را بکنیم. دو سه کیلومتر از دور تا دور آن منطقه را زیر و رو کردیم،‌ اما هیچی پیدا نکردیم. ما باید بیل خودمان را جایی به زمین بزنیم که شهید در آنجاست. این جاها اثری از جنگ در آن نیست، در کالک هم اثری از مناطق عملیاتی نیست. اطلاعاتی از آنجا تهیه نشده، زمین هم گویای نبودن شهید در آنجاست. پیداست که اینجا هدایتی است که از غیب می‌شود. حکایت این بود که من رادیوی ماشین را گوش کردم که می‌گفت هم اکنون در تهران هزار شهید بر دست‌های مردم تشییع می‌شود. همان روز استنباط من این بود که مادر این بنده خدا هم قلبش سوخته بود و از خدا خواسته بود که «خدایا، بچه من چه شد.» دل مادری شکست تا باعث شود ما جنازه بچه‌اش را پیدا کنیم.
ادامه دارد ...


[ سه شنبه 87/11/29 ] [ 3:50 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 86
بازدید دیروز: 85
کل بازدیدها: 1440198