شلمچه
| ||
وقتی که آمد کسی فکر نمی کرد طفل ضعیف امروز روزگار فردا را از آن خود
خواهد کرد . تجزیه و تحلیلش از همه چیز جامع بود . خوب گوش می کرد ، می خواند و می نوشت و حرف آخر را می زد . کودکی کرد ؛ جوانی ، پدری و همسری . کمی دامپروری خواند . دانشجوی ممتاز حقوق دانشگاه تهران بود . روزنامه نگاری کرد و جنگید . طبل جنگ که کوبیده شد، بی هیچ ادعایی سنگ زیر آسیای جنگ شد ؛ تا با مردان روزگارش سایه های وحشت را به روشنایی آرامش دور کنند . زمانه مردان شجاع می خواست. درایت و جسارت باقری روزگار سخت جنگ را برای یارانش آسان می کرد ، برای آنانی که هم قدم و هم نفسش شدند . مهرش دل نشین بود ؛ قوت کار و قهرش همه لطف . اندیشه ی رزم را در ذهن های زین الدین ، خرازی ، باکری ، همت و ... هم او جاری کرد . در شناسایی ها همراهشان شد ؛ گفت ، شنید و نشانشان داد و رفت . حسن باقری (غلامحسین افشردی)
تولد : 25 اسفند 1334
شهادت : 9 بهمن 1361 - جبهه جنوب
*******************************
بچه را لای پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در
نمی آمد . جان نداشت شیر بمکد . برای ماندنش نذر امام حسین کردند. به ش گفتند « غلام حسین »باید نذرشان را ادا می کردند . غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا . ****************************** سال آخر دبیرستان بود . شب با مهمان غریبه ای رفت خانه . شام بهش
داد و حسابی پذیرایی کرد . می گفت : « از شهرستان آمده . فامیلی تهران نداره . فردا صبح اداره ثبت کار داره می ره .» دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد . ******************************* سرباز که بود ، دو ماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد . نماز نخوانده هم
نمی خوابید . می خواست یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود . *******************************
چهار ماه از جنگ می رفت . بین عراقی های محور بستان و جفیر
ارتباطی نبود . حسن بعد از شناسایی گفت : عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون برقرار بشه . منتظر باشین که خیلی زود هم این کار رو بکنن .یک هفته بعد ، همانطور شد . نیروهای دشمن در آن محورها با هم دست دادند . *******************************
خرمشهر داشت سقوط می کرد . جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود.
بچه های سپاه باید گزارش می دادند . دلم هُرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تک و توکی تو صورت و اورکت بلندی که آستین هاش بلندتر از دستش بود . کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به صحبت . یکی از فرمانده های ارتش می گفت : هر کی ندونه فکر می کنه از نیروهای دشمنه . حتی بنی صدر هم گفت : « آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت . نفس راحتی کشیدم . ******************************* دیدم از بچه های گردان ما نیست ولی مدام این طرف و آن طرف سرک
می کشد و از وضع خط و بچه ها سراغ می گیرد . آخر سر کفری شدم . با تندی گفتم :اصلاً تو کی هستی این قدر سین جیم می کنی؟ خیلی آرام گفت : « نوکر شما بسیجی ها » ******************************* سوار بلیزر بودیم . می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند .
صدای اذان را که شنید گفت : نگه دار نماز بخونیم . گفتیم : توپ و خمپاره می آد ، خطر داره . گفت :کسی که جبهه می یاد ، نماز اول
وقت را نباید ترک کنه . *******************************
کنار هم نشسته بودند . سلام نماز را که دادند ، گفت : قبول باشه .
احمد دلش می خواست بیشتر با هم حرف بزنند .ناهار را که خوردند، حسن ظرف ها را شست . بعد از چایی ، کلی حرف زدند ، خندیدند . گفت : حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم باهم باشیم . می آی؟ - باشه ، اینطوری بیش تر با هم ایم . - آقا جون مگه چی می شه ؟ ما می خوایم با هم باشیم . - با کی ؟ - اون پسره که اونجا نشسته ، لاغره ، ریش نداره . مسئول اعزام نگاه کرد و گفت : نمی شه . - چرا ؟ - پسر جون ! اونی که تو می گی فرمانده س . حسن باقریه . من که نمی تونم اونو جایی بفرستم . اونه که همه رو این ور اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه . ******************************** روزهای آخر بیش تر کتاب ارشاد شیخ مفید را می خواند . به صفحات
مقتل که می رسید ، های های گریه می کرد . هرچه گفتند : تو هم بیا بریم دیدن امام ، گفت : نه ، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار کردیم ؟ شما برید ، من خودم تنها می روم شناسایی . گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود ، دائم ذکر می گفت . فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم . ******************************** بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند ، گریه ها بلندتر شد .
شانه های رضایی می لرزید . بازوش را گرفتم ، گفتم : شما با بقیه فرق دارین ، صبور باشین . طاقتش طاق شد ، گفت : شما نمی دونین کی رو از دست دادیم . باقری دست راست من بود ، امید ما بود ، چشم دل و امید من ... ******************************** یادش گرامی و راهش پر رهرو باد [ جمعه 86/2/21 ] [ 10:6 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : صالحون] [Weblog Themes By : salehon.ir] |