شلمچه
| ||
تا چفیه به دور گردن اندازی می جنگی و مثل شیر می تازی می جنگی و باز آسمانها را معراج و تمام کهکشانها را با همت خویش نور می بخشی یا در شب جبهه شور می بخشی می جنگی و جبهه شور می گیرد با رزم تو کرخه نور می گیرد می جنگی تا خدا به دست آری بی واهمه سر به دار بسپاری سر را کف دست خویش می گیری جان می بازی ولی نمی میری بی ترس از آنچه در سبو داری آماج گلوله سینه می سپاری در حادثه با کسی نمی سازی حلاجی و روی دوش خود داری [ جمعه 91/1/25 ] [ 11:53 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
میشود نیم نگاهی به روزهای پس از جنگ انداخت؛ البته از زاویهای دیگر. آنچه میآید،
نگاهیست به برخی اتفاقاتِ روزهای غربت . * لاغر و شکسته، روی ویلچر. انگاری نخاعش قطع شده بود. پسر جوانی رفت جلو؛ سلام کرد و ضبط را گرفت جلویش. : لطف می کنید حالا که جنگ تموم شده، از جنگ تحمیلی عراق علیه ایران یه خاطره بگید؟ نگاه کرد. : خاطره؟ من هیجده سال روی این صندلی چرخ دار هستم؛ خوبه؟ * استاد روپوش سفید و تمیزی پوشیده بود تا گرد گچ روی لباسش ننشیند. صدایش سخت به ما که ته کلاس نشسته بودیم، میرسید.
می گفت: تمام عضلات بدن از مغز دستور می گیرن. اگر ارتباط مغز با اعضا قطع بشه؛ اعضا هیچ حرکتی نخواهند داشت. اگر هم داشته باشند، کاملاً غیر ارادی و نامنظم خواهد بود. حرفش که به این جا رسید، یکی از دانشجوها که مُسن تر از بقیه بود و همیشه ساکت، بلند شد. گفت: ببخشید استاد! وقتی ترکش توپ سر رفیق منو از زیر چشم هایش برد، تا یک دقیقه الله اکبر می گفت. * نه پلاکی، نه کارتی، نه نامه ای؛ مانده بودیم استخوان هایی که پیدا شده، مال بچّه هاست، یا عراقی ها.
آن جایی که تفحّص می کردیم، هم عراقی بود، هم ایرانی. صدای یکی از بچّه ها بلند شد. :یا حسین... بچّه های خودموناند... دویدیم سمتش. :از کجا فهمیدی؟ خاک را از روی چیزی که توی دستش بود، پاک می کرد. گرفت به طرف مان و گفت: از عکس امام. * میخواستند سینهاش را بشکافند برای ترکشهایی که کنار قلبش بود. دکتر میخندید و شوخی میکرد. میگفت:آدمها، روحشان موقع بیهوشی خودش را نشان میدهد. کار خلافی که نکردی؟ توی بیهوشی اعتراف میکنیها...
گفت:اللهاکبر... سبحانالله... از وقتی بیهوش شد، خودش را نشان داد. :الله اکبر...سبحان الله... * نامه نوشته بود؛ از جبهه.
«از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم برایت تلفن کنم، چه برسد که نامه بنویسم. هیجده گردان به ما مربوط است؛ منظورم آموزششان است. از ساعت شش تا ده صبح هم پنج گردان را مانور می بریم. ... تو چرا نامه نمینویسی برایم؟ خیلی از تو و خانواده و خانه نگرانم. نمیدانم وضعتان در چه حالی است. باور کن خیلی ناراحت هستم که آیا گرسنهاید؟ نفت دارید؟ مریض نیستید؟پول دارید؟... خدایا! خدایا! فقط تو می دانی و بس که در جیبم فقط ده تومان پول دارم...» * بعد از مدّتها رفتم ملاقات رفقا.
دیدم سیّد خوابیده روی تخت. لاغر و تکیده. تمام موهای سرش ریخته بود. جلوتر رفتم. تخت کناریاش خالی بود؛ خالی و مرتب. سیّد خندید و گفت: بالاخره«بله» رو بهش گفتن؛ دیشب عروسیاش بود. ایستاده بودم و نگاهشان میکردم؛ سیّد را و تخت خالی را. * ساعت هفت و نیم صبح بود: خرداد 68. بردندمان بیرون برای آمار. به قول خودشان خمسه خمسه جلوی آسایشگاه نشاندندمان. سربازی به اسم یونس صدایم زد و گفت:یالّا بیا آشغالها رو از توی حموم ببر. رفتم. خودش هم پشت سرم وارد حمام شد. چشمهایش پر از اشک بود. گفت: ای کاش رهبر ما میمُرد و رهبر شما زنده میماند. من و پدرم مقلّد امام بودیم. اگر اینها بفهمند، ما رو اعدام میکنند. گفتم: یعنی چه...؟ : امام خمینی رفت. سرش را گذاشت روی شانهام و سیر گریه کرد. سرباز عراقی بود. منبع :ماهنامه شمیم عشق [ یکشنبه 89/3/16 ] [ 10:33 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
سوم خرداد سالروز فتح خرمشهر
بنام خدا از زبان فرزند: مادرم درسال 1344 در شهر شیراز در خانواده سادات متولد شد. او همیشه از حضرت زهرا (س)عاشقانه یاد می کنه. من درست موقعیت اون موقع ایشونو درک نکردم .اون برای دینش واعتقاداتش مبارزه می کرده وقتی از دیگران تعریف اون روزهارو که توی جبهه بودن می شنوم که یه شیر زن بودن راستش یه حس غرور بهم دست می ده. خیلی هست که بشه توی یه میدان جنگ به راحتی و بدون ترس از مرگ زندگی کرد. الان می بینم که واسه خودم یه مادر که نه بلکه یه دوسته یه سنگ صبور، یه نفر که هنوزنشناختمش. به یه جایی وصله که راستش بعضی مواقع منم ازش در حیرتم. [ پنج شنبه 88/2/31 ] [ 1:51 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
قسم به نام شلمچه که لنگری ای عشق
ترنم شب میثاق سنگری ای عشق دلم به یاد شمیمت بهانه می گیرد بسان مهره ماری ، چه ره زنی ای عشق به هر دری که زدم هاتفی ندایم داد کلید حل معمای باوری ای عشق دلیل ما به قیامت تویی و باز تویی طریق غیر خدا را تو کافری ای عشق تو حرف اول فتحی به جبهه رمز شدی تو نام کامل زاهرای اطهری ای عشق صفرعلی مرادی [ شنبه 88/1/29 ] [ 11:29 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : صالحون] [Weblog Themes By : salehon.ir] |