بنام خدا
دو سال و اندی از شروع جنگ می گذشت و قبل از اون هم درگیری های کردستان ، بسیاری از بچه های همسن و سال منو به جبهه ها کشونده بود و من به واسطه برخی مشکلات خانوادگی و علیرغم علاقه شدیدی که داشتم ، موفق به حضور در مناطق جنگی نشدم تا اینکه در زمستان سال 61 عزمم رو جزم کردم تا حتماً به جبهه اعزام شوم. با این نیت و بر اساس یک نقشه از پیش طرح شده با جعل کارت جنگی یکی از دوستانی که با هم در اتحادیه انجمنهای اسلامی دانش آموزان فعالیت می کردیم و یک بار به منطقه رفته بود ، اقدام به تهیه فتوکپی کارت جنگی با عکس و مشخصات خودم کردم و باتفاق یکی دیگر از همکلاسی هام که ایشون هم شرایط منو داشت به اعزام نیروی بسیج مراجعه و ثبت نام کردیم و تا روز اعزام منتظر موندیم .
در روزی که باید اعزام می شدیم به دور از چشم خانواده به همراه تعدادی دیگر از جمله بعضی از بچه های اتحادیه انجمن های اسلامی دانش آموزان شهرمون به پادگان شهید برکتی رامسر عزیمت نمودیم در بین راه شور و هیجان خاصی داشتم و اصلاً باورم نمی شد که من هم راهی سرزمین نور می شوم اما این همه ماجرا نبود . پس از رسیدن به پادگان در آسایشگاههای از پیش تعیین شده مستقر شدیم و به نظرم دو روز را در این پادگان بودیم ، دو روزی که سراسر شور و هیجان بود و بچه ها لحظه شماری می کردن تا هر چه زودتر به منطقه برسند . در این دو روزی که اونجا بودیم فضای معنوی زیبایی حاکم بود ، بعد از نماز صبح دعای عهد و زیارت عاشور بپا بود و در طول روز هم بچه ها به ذکر مشغول بودند . در روز سوم گفتند کسانی که خوش خط هستند بیان برای نوشتن کارت جنگی ، من هم چون خطم خوب بود رفتم و کمک بچه های دیگر کردم تا اینکه قبل از ظهر اعلام کردند برای گرفتن هزینه سفر که در اون زمان 900 تومان بود در محوطه پادگان به صف بایستاید، من هم باتفاق دیگر دوستان در صف قرار گرفتم و منتظر بودم تا نوبت به من برسه که بناگاه از بلندگوی پادگان اسم من و همکلاسی ام رو اعلام کردند تا برای ملاقات به درب پادگان مراجعه نماییم . من متوجه موضوع شدم و تصمیم داشتم که نروم ولی به اصرار بچه ها رفتم تا درب پادگان که با پدر خودم و پدر دوستم مواجه شدم . پدرم اومده بود که منو برگردونه و بالاخره با اصرار و پافشاری ایشون مجبور به بازگشت به شهرمون شدم و از اون کاروان نورانی و الهی که پس از اعزام به منطقه عملیاتی درعملیات والفجر مقدماتی شرکت داشتند و در رملهای فکه پیکر همه اون عزیزان بجاماند و پس از چندین سال استخوانهای اونها را تحویل خانواده هایشان دادند ، جا موندم و داستان جاموندن من از اینجا شروع شد و تا پایان جنگ ادامه داشت و تا به امروز همچنان ادامه دارد و به این ترتیب شدم
یک بجامانده ، تا ببینیم مصلحت خداوند متعال چه خواهد بود .
خدایا مرگی به جز شهادت را برای ما مقدّر مفرما .
یاد و خاطره همه شهدای عزیز بویژه شهدای مظلوم فکه گرامی باد .