شلمچه
| ||
آخرین مطالب
لینک دوستان
پیوندهای روزانه |
یک روز برای کسب اطلاع از کمبودهای انبار به آن قسمت سرکشی می کرد .
وقتی مشغول بازدید از وضعیت انبار بود ، مسئول انبار « حاج امرالله » که آقا مهدی را از روی قیافه نمی شناخت،رو به او کرد و با صدای بلند گفت: جوان! چرا این کنار ایستاده ای و نگاه می کنی؟ بیا کمک کن تا این گونی ها را به انبارببریم . اگر آمده ای اینجا کار کنی ، باید پا به پای بقیه این بارها را از کامیون خالی کنی ! فهمیدی بابا ؟ کتف آقا مهدی قبلاً مورد اصابت تیر قرار گرفته بود و نمی توانست زیاد از آن کار بکشد . با این وصف ، مشغول کار شد . نزدیک ظهر ، یکی از بچه های سپاه برای دادن آمار به حاج امرالله به آن جا
آمد . حاج امرالله به او گفت : یک بسیجی پُـرکار امروز به کمک ما آمده ، نمی دانم از کدام قسمت است . می خواهم بروم و از فرمانده اش بخواهم که او را به قسمت ما منتقل کند و به آقا مهدی اشاره کرد . آن سپاهی که ایشان را می شناخت ، به سرعت به کمک آقا مهدی رفت و به حاج امرالله گفت : آخر می دانی او کیست ؟ این آقا مهدی باکری است . فرمانده لشکر خودمان . حاج امرالله و دیگر بسیجی ها به طرف او رفتند . آقا مهدی بدون این که بگذارد آنها حرفی بزنند، صورتشان را بوسید و گفت : حاج امرالله ! من یک بسیجی ام ، همین ! کـجـایـنـد مـردان بی ادعـا
[ سه شنبه 85/10/26 ] [ 1:57 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
|
درباره وبلاگ خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
لینک های ویژه
آرشیو مطالب
صفحات دیگر |
[قالب وبلاگ : صالحون] [Weblog Themes By : salehon.ir] |