سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان
 
 

نمی دونم تا چه اندازه با وصیتنامه سیاسی – الهی حضرت امام (ره) آشنایی دارید.

 

آن پیر سفر کرده از چنان بینش عمیق و آینده نگری بالائی برخوردار بود که اغلب


 پیش بینی ها و هشدارهایی که فرموده بود به تحقق رسید و به عینه همه شاهد رخ


دادن آنها بودیم ، از جمله فرمایشات مکتوب ایشان ، این فراز از وصیتنامه آن عزیز

 

است که می فرماید :« نگذارید پیشکسوتان عرصه جهاد و شهادت در پیچ و خم

 

زندگی به فراموشی سپرده شوند » واقعاً این جمله را باید با آب طلا نوشت . کمی

 

به اطرافمان دقت کنیم و ببینیم در بین همسایه و هم محله ای و یا فامیل ها و آشناهامون
 

چند رزمنده و جانباز و خانواده شهید زندگی میکنند . آیا تا بحال احوالی از اونها

 

پرسیدیم ؟ آیا به زندگی اونها نظری انداختیم تا ببینیم چگونه زندگی می کنند ؟ آیا
 

مشکلاتی دارند و یا در ناز و نعمت بسر می برند ؟ نمی دونم چه پاسخی به این

 

سؤالات میتوانید بدهید .

 

اجازه دهید بخشی از مصاحبه آقای سیدابوالفضل کاظمی فرمانده گردان میثم لشکر

 

27 حضرت محمد رسول الله(ص) در عملیات کربلای پنج که به بهانه سالروز این

 

عملیات با روزنامه سیاست روز انجام داده را نقل کنم تا پی به مظلومیت شهدا و

 

خانوادههای معظم آنها بیرید و کمی در مورد سؤالاتی که مطرح کردم تفکر کنید

 

و پاسخ آنها را برایم بگوئید .

سؤال: بچه هائی که شما با آنها سروکار داشتید چطور بودند و چه روحیاتی داشتند؟

 

جواب: خدا شاهد است نصف شبها که بلند می شدم ؛ صف بود که وضو بگیرند برای

 

نماز شب . جوانی را یادم است که یک شب آنقدر گریه کرده بود که خاک زیر پایش خیس

شده بود .

 

وقتی که بچه ها برای شناسایی عملیات کربلای پنج رفته بودند یکی از بچه های دهات

 

زرند کرمان در آب کانال ماهی سرما می خورد و به ناچار عطسه می زند ، گشتی های

 

عراقی متوجه می شمند و روی آب نورافکن روشن می کنند . این جوان که نمی توانست

جلوی عطسه هایش را بگیرد ، برای اینکه عملیات لو نرود به رفیقش می گوید : سر مرا

 

در خاک فرو کن و رفیقش سر او را در ماسه ها فرو می برد و اینقدر دست و پا می زند

تا شهید می شود .

 

یکی از بچه های خیابان مولوی بنام عباس شکوهی با جثه کوچکی که داشت کارهای

 

بزرگی انجام می داد . در ابتدای عملیات مجروح شده بود و وقتی که آمبولانسها توانستند

بیایند ، او را سوار آمبولانس کردم . یکی از همرزم های ما بنام عباس ارسنجانی به او

 

گفت: تو که ادعا می کنی بچه مولوی هستی چطور بچه حضرت زهرا (س) (یعنی من) 
 

را تنها می گذاری؟! بعد از 10 دقیقه دیدیم او با پیشانی خونی برگشت . گفتیم دستت

 

مجروح شده بود چرا برگشتی آن هم با پیشانی خونی؟ گفت : با سرم شیشه آمبولانس را

شکستم تا برگردم و به وعده ام عمل کنم . چند روز بعد گلوله توپی کنار او می خورد

 

وقتی به محل رسیدیم ؛ بدنش تکه تکه شده بود و تکه های بدنش را در یک نایلون جمع

کردیم و در چفیه گذاشتیم . حالا بگویم خانواده این کس که در آن دشت شلمچه که مدعی

 

های جنگ نمی توانستند دوام بیاورند ، عقب نرفت و با مجروحیت ایستاد و جنگید ، چه

وضعی دارند . مدتی پیش برادرش را دیدم که با موتورسیکلت مساقرکشی می کرد . چند

 

وقت بعد دوباره دیدمش ، گفت : پدرم در بیمارستان خاتم(ص) بستری است و به خاطر

اینکه پول بیمارستان را نداریم او را گرو گرفته اند و ترخیص نمی کنند و بعد رفت

 

موتورش را فروخت تا 800 هزار تومان بدهی بیمارستان را بدهد و پدرش را از اسارت

نجات دهد !! 

براستی چرا این عزیزان در پیچ و خم زندگی گم شده اند و کسی سراغی از

آنها نمی گیرد؟ تا کی خانواده شهدا و یا جانبازان عزیز اینگونه در رنج و

زحمت زندگی کنند وعده ای دیگر که حتی یکساعت هم برای این نظام سختی

تحمل نکرده اند در ناز و نعمت باشند و .... چرا ؟
******************************************************************

 


[ شنبه 85/10/23 ] [ 12:42 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 3
بازدید دیروز: 199
کل بازدیدها: 1442895