شلمچه
| ||
روایتی از رزمنده گردان یا رسول لشکر 25 کربلا ؛ سعید مفتاح
تا میرفتم دوباره ذهنم را جمع کنم. فکر کنم. دوباره زمین زیر پایم میلرزید. من دوباره فکرم را از نو، سر میگرفتم. فکر میکنم و میروم، نه خمپاره ایی، نه گلوله ایی، شعبان صالحی فرمانده گروهان یک، رسول کریم آبادی آچار فرانسه گروهان، علی اصغر نبی پور سید کلائی، بردار مصلحی، من همشهری علی اصغر نبی پور هستم. بچهها تکیه دادهاند به دیواره سنگر کمین، لمیدهاند. رسول کلاه آهنیاش را گذاشته نوک اسلحه کلاشینکف، دارد به قناسه چی های عراقی نشانه میدهد، می خنده و میگه. نوچ. خبری نیست. یا کور شدند. یا دور میگویم: من برای همین آمدم. آقا یحیی، سفارش کرده که بیام اوضاع را ببینم چه خبره، احساس درونی من می گه، فردا عراق تک می کنه، اصغر. رسول. شعبان. برادرمصلحی میخندند. رسول میگوید: کشفیات کردی. نه اینکه ما از سر شب منتظریم. گفتیم: تو بیای. نه اینکه تو نماینده گردان یا رسولی. یک لحظه بروی همین چهل پنجاه متری، تو سنگر کمین عراقیها، سوال کنید که چه وقت شعبان صالحی گفت: نه، خارج از شوخی، امشب خیلی ساکت شده و من دلواپسم. برویم یک گشتی بزنیم، ببینیم چه خبره، تا نزدیک صبح عراق حتی یک گلوله هم شلیک نکرد، نزدیک نماز صبح بود، بلند سلام کردم و نشستم، حبیب بلند شد، با یک تمنای خاص گفت: سعید جان من را ببر عقب، یک مرتبه بچهها زدند زیر خنده و حبیب دستم را گرفت برد بیرون سنگر کمین توی کانال. گفتم چی شده حبیب؟
گفت: سعید من به دلم افتاده صبح عراق تک می کنه، باید من را با موتورت ببری عقب، یک کاری دارم انجام بدم، برمی گردیم. گفتم: گیر دادیها، نمیشه، عراق کجا بود حمله کند، حالا بگو اصلاً خط اول چه خبره. نگفتم پیادهام. گفت: من را ببر، من باید برم عقب و برگردم. فردا سعید، عراق تک می کنه، به خاطرش شاید من شهید نشم، شهید نشم حال تو میگیرم، من را ببر، تازه متوجه منظورش شدم. گفتم: بیخیال، تو شهید بشو نیستی. از حبیب اصرار، از من انکار، حبیب ناراحت شد و من رفتم کمین رسولشان، نماز را خواندیم، دیگه صبح شده بود، نگاهی کردم به ساعت، به یاد مریم افتادم، هر بار که به ساعت نگاه میکردم، یاد مریم شعبان صالحی گفت: ساعت چنده؟ گفتم: هفت. یک مرتبه آتشبار دشمن آغاز شد، صد تانک، صد تیربار، هزار کلاشینکف، صد خمپاره، یک جا شروع کردند به آتش، وجب به وجب خمپاره و گلوله، آنقدر آتش دشمن سنگین شد، قدرت و تعادل ما بهم ریخت... مثل وقتی که صبح از خانه زدی بیرون، هوا بهاری، ناگهان رعد و برق و یک باران نیستانی و تو نمیدانی به کجا پناه ببری. متحیر شدیم. نبردی سخت شروع شد. با تمام توان مواضع ما را میکوبند. از طرفی ما بین خط اول خودمان، روبروی دشمن، یک سد آهنین هستیم، تا نتوانند به راحتی خودشان را به خط اول ما که گردان یا رسول موضع گرفته برسانند. جنگی سخت، که در تمام سالهای حضورم در جبهه، چنین آتش سنگینی را هرگز من ندیدهام. زمان را از دست دادهایم. هوا گرم و سوزان، شرجی هوا، بوی گوگرد، نفس گیر میشود. شب قبل گردان به بچهها هر کدام یک آب میوه میدهد، من و اصغر نبی پور سهم خودمان را نخوردیم، چون قدری گرم بود، گذاشته بودیم، توی کلمن یخ، توی اوج گرما، نزدیکهای ساعت ده صبح بود. توی سنگر درگیری. همراه رسول و شعبان صالحی و اصغر نبی پور، سخت با عراقیها درگیریم، نوبت به نوبت آرپیچی میزنیم، تیربار، میخواهیم مانع عبور دشمن بشویم، در وسط آن درگیری و آتش سنگین دشمن، زیر آن گلوله باران، به شوخی به اصغر نبی پور گفتم: اصغر جان، با این وضع که عراق گفتم: بیا، این آب میوهها را بخوریم، دست این لعنتیها نیفته. این را گفتم و بلند شدم رفتم سراغ کلمن یخ، آب میوه را بیارم که چهار نفری با هم بخوریم، داشتم در کلمن یخ را باز میکردم، اصغر نبی پور ایستاده بود روی سرم، کلاشینکف را عمود گرفته روی دهنه کلمن. گفت: سعید مفتاح، من نمیگذارم این آب میوهها خورده بشه. گفتم: یعنی چی؟ گفت: همین که گفتم. حق نداری دست بزنی. گفتم: اصغر جان همه بچهها آبمیوه سهم خودشان را خوردن، دیدی که این سهم خودماست، من و تو، مگه قرار ما این نبود بزاریم سرد بشه، امروز که هوا گرم شد بخوریم. دستم را بردم داخل کلمن، یکی از قوطیها را بیرون آوردم. گفتم: بیا این سهم تو. با دست دیگر همین طور که نگاهش میکردم، قوطی دیگر را بیرون آوردم. گفتم: این هم سهم خودم. حق کسی را که ضایع نکردیم. مال خودماست. من سهم خودم را می خوام بخورم. حالا یک آبمیوه توی دست راستم، یکی دیگر توی دست چپم، کلاشینکف توی بغلم. منتظر پاسخ قطعی اصغر نبی پور هستم. گفتم: ببین حق کسی نیست. ما داریم سهم خودمان را میخوریم. حق دیگری را که نمی خوام بخورم. اصغر نبی پور گفت: سعید، امروز روز عاشوراست. امروز روزی است که امام حسین(ع) در صحرای کربلا سعید بیا از این آب میوه بگذر؛ در اوج تشنگی، حرف اصغر نبی پور مثل پتک خورد توی سرم. قوطیها از دستم افتاد، کلاشینکف را برداشتم، دنبالش راه افتادم توی سنگر درگیری. هنوز بیست دقیقه نگذشته بود. اصغر نبی پور، بین من و رسول، سه نفری، داریم سخت میجنگیم، من و رسول، کلاه آهنی نداریم، سرمان تا نیمه از سنگر بیرون است، سخت تیر اندازی میکنیم. اصغر نبی پور وسط ما سه نفر، کلاه آهنی دارد. سرش هم از سنگر پائین تره، قسمت اعظم سرش را کلاه آهنی پوشانده است. جوری که لبه سنگر با لبه پائین کلاه آهنی برابر است. کور سویی دارد و از زیر تک تیراندازها، تک تک میزنند، گلوله قناسه و سیمینوف، از کنار گوش مان، ویزززز، میگذرند. تیری که قسمت پیشانی هر کسی که باشه، خدا آن پیشانی آن شخص را نشانه بکند، که باید شهید بشود، گلوله سهم پیشانی همان شخص میشود. برای پروانه شدن و پریدن به آسمان. سخت میجنگیم، ناگهان صدای برخورد گلوله با پیشانی اصغر نبی پور، نگاه میکنیم. اصغر نبی پور با شدت برخورد گلوله به سرش، به پشت میافتد. تیر درست میخورد وسط دو ابروی اصغر، زیر لبه کلاه آهنی، حفره ایی که خون از آن میجوشد، روی گونههایش شره میکند، دهانش کف میکند، دست میگذارم روی صورتش، خون داغ و جوشان است. بدنش نرم نرم میلرزد. به همراه رسول بلندش میکنیم. اشک حلقه حلقه از چشمهای ما میریزد، گریه امان از ما میگیرد، من زیر سر و شانهاش را محکم میگیرم، رسول هم نیم تنه اصغر را، کمی آن سوتر توی کانال، صدا زدیم، میگذاریم اش، روی زمین، میبوسیم اش، وداع میکنیم. با بغض و بی قراری میرویم توی سنگر. اصغر نبی پور پروانه شد. پرید، اوج گرفت به آسمان.... علی اصغر نبی پور سیدکلائی، متولد: 1347 از سال 62 آمده بود جبهه، دو بار هم از ناحیه گردن، دست و پا زخمی میشود. هر بار که مجروح میشد، هنوز دوران نقاهتش تمام نشده، برمی گشت به جبهه. [ شنبه 90/6/12 ] [ 12:54 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : صالحون] [Weblog Themes By : salehon.ir] |