سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان

در پی شهادت جانسوز احمد کاظمی، از فرماندهان دلاور دفاع مقدس، محسن رضایی، فرمانده سابق
سپاه پاسداران،
در حالی که به شدت از این حادثه متأثر بود، شهادت کاظمی را زنده‌کننده داغ شهادت
باکری و همت، عنوان کرد.
رضایی با اظهار این‌که ملت، خاطره رشادت‌ها و دلاوری‌های بی‌مانند کاظمی را در دفاع مقدس فراموش
نخواهد کرد،
 افزود: احمد کاظمی، سردار خط‌شکن جبهه‌های اسلام که در نبرد، به مولای خود علی(ع)
تأسی می‌کرد، در ایام روحانی عرفه به خون خود آراسته شد و به دیدار معبود شتافت.
ر
ضایی ادامه داد: ملت ایران، یکی از قهرمانان ماندگار خود را از دست داد. احمد کاظمی، بهترین برادر من
بود که هر بار به سیمای معنوی او نگاه می‌کردم، آرامش می‌یافتم.
وی در پایان گفت: دنیایی سخن ناگفته از رشادت‌های کاظمی وجود دارد که در فرصت مناسب، برای ثبت
در تاریخ به بازگویی آن خواهم پرداخت.
آنچه می‌خوانید، روایت محسن رضایی است از اعلام خبر شهادت مهدی باکری توسط احمد کاظمی:
مهدی [باکری] چون حساسیت منطقه را می‌دانست، رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشی را که او در بدر
کرد، در هیچ یک  از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود. پشت سرش
یک پل پانزده کیلومتری بین جزیره شمالی تا آنجا بود، که با یک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا آن کیسه‌ای
هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود. خود کیسه‌ای که اصلا وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان
پنج شش نفری که آن جا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد.
من خسته شده بودم. کمی قبل از اینکه سختی ها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم:
«شما مواظب بی‌سیم‌ها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم.» تاکید هم کردم که زود بیدارم کنند.
ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند. به قیافه‌ها نگاه کردم، دیدم فرق کرده‌اند. گفتم: چی شده؟
نگران مهدی شدم، به خاطر حساس بودن کیسه یی. با احمد کاظمی تماس گرفتم، پرسیدم: «موقعیت؟»
گفت: «دیگر داریم می‌آییم عقب. منتها روی پل ازدحام است. وضع ناجوری پیش آمده. می‌ترسم عراق پل
را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم.» آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی
برای خودش داشت. در آن عقب‌نشینی توانست سه برابر تناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و
نشکند.
به احمد گفتم: «مهدی کجاست؟ حالش چطورست؟»گفت: «مهدی هم هست. پیش من است.
مسئله ندارد.»

دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده باشد.
گمانم به آقای رشید یا آقا رحیم بود که فکرم را گفتم. گفتم: «احساس می‌کنم باید برای مهدی اتفاقی
افتاده باشد و شما هم می‌دانید.»گفتند: «نه، احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچه ها دارند مداوایش
می‌کنند.» گفتم: «تماس بگیرید بگویید من می‌خواهم با مهدی حرف بزنم!»
طول کشید. دیدم رغبتی نشان
نمی دهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم «احمد! چرا حقیقت را به من نمی‌گویی؟ چرا نمی گویی
مهدی شهید شده؟» احمد نتوانست خودش را نگه دارد. من هم نتوانستم سر پا بایستم، پاهام همان طور
بی‌سیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعت‌ها گریه کردم.
                
یاد و خاطره سردار شهید حاج احمد کاظمی و یارانس را گرامی میداریم
                


[ پنج شنبه 85/10/7 ] [ 11:51 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 61
بازدید دیروز: 199
کل بازدیدها: 1442953