سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان
بنام خدا
سلام دوستان عزیز ! طاعات و عبادات همگی مقبول درگاه الهی
امروز 26 مرداد سالروز ورود آزادگان سرافراز به میهن اسلامی می باشد . ضمن تبریک این روز بزرگ در این مجال مطلبی را به نقل از سایت وزین تبیان انتخاب کردم که جالب و خواندنیست در پایان هم چند لینک مرتبط قرار داده شده که توصیه می کنم هم مطلب اصلی را تا آخر بخوانید و هم لینک های جالب را ببینید .

در دوران اسارتمان ، برای روزه گرفتن امکاناتی نداشتیم . خصوصاً برای تهیه سحری واقعاً مشکل داشتیم. دو یا سه نفر از عراقی ها بودند که روزه می گرفتند ولی نمی دانستند که برای روزه گرفتن باید سحری خورد. آنها مثل روزهای عادی به ما صبحانه و نهار و شام می دادند. غذای صبح را در سطل نگه می‌داشتیم و دورش را پلاستیک می کشیدیم و بر روی آن پتو می انداختیم . ناهار و شام را که به ما می دادند ، به همین شکل نگهداری می کردیم که تا غروب بماند.
زمان افطار که می رسید، به ترتیب از غذاهای صبح و ناهار شروع می کردیم و غذای شب را که حدود5:30  یا 6 عصر می دادند برای سحر نگه می داشتیم.آزادگان

مسئله گرم نگه داشتن غذا باعث شد که ما بتوانیم المنت درست کنیم. برای این کار ترانس یکی از مهتابی ها را که دو ترانس داشت باز کردیم ، فلزهای دورش را درآوردیم. یک سیم بدون رویه به دو طرف آن وصل کردیم و به این ترتیب یک المنت قوی ساختیم که با آن می شد یک سطل آب را گرم کرد و از آن به بعد وضع سحری ما خوب شد.
از ساعت 12:30 شب به بعد دو نفر مسئول گرم کردن غذاها می شدند. یک سطل را نصفه آب می کردیم و المنت را در آن می انداختیم و ظرفهای غذا را روی آن می چیدیم و یک پتو روی تمام آنها می انداختیم و بخار آب داغ، غذا را گرم می کرد.
در هر آسایشگاه یکی، دو نفر از اسرا دعای سحر را می خواندند. اسرای دیگر هم از خواب بیدار می شدند، می نشستند و با توجه کامل انگار در یک مسجد هستند، به دعا گوش می دادند.
بعد از خوردن سحری، نماز صبح را به جماعت می خواندیم و وقتی می خواستیم بخوابیم، تازه یادمان می افتاد که اسیر هستیم، زیرا جایمان بسیار تنگ بود و موقع خوابیدن دچار مشکل می شدیم.
واقعاً آن شبهای اسارت و آن سحرهای روحانی چه صفایی داشت. با یکی از برادران که صحبت می کردم به او گفتم: الآن حتماً منتظری افطار شود و آبی بخوری. او گفت: نه، من منتظر سحرم و لحظه شماری می کنم که آن لحظات روحانی فرا برسد و همه چیز غیر از او را فراموش کنم.
اواخر ماه مبارک رمضان بود. یک شب عراقی ها نزدیک سحر به آسایشگاه ما آمدند. موضوع از این قرار بود که یکی از سربازهای عراقی از پشت پنجره دیده بود که ما جای کتری چای و ظرف غذا را عوض می کنیم. بخار زیادی هم که بلند می شد، مشخص می کرد که داریم چیزی را گرم می کنیم. یکی از بچه ها که می خواست بیرون را نگاه کند، یک مرتبه او را دید و فریاد زد : حازم پشت پنجره ایستاده و دارد نگاه می کند. اسرا هم زود بند و بساط المنت را جمع کردند و آن را توی سطل زباله انداختند. چند لحظه بعد هفت هشت عراقی داخل آسایشگاه شدند و با عصبانیت سراغ مسئول آسایشگاه را گرفتند.
مسئول آسایشگاه که برادر حمید حیدری بود،گفت: چی شده ؟
سرباز عراقی گفت: شما المنت دارید. المنت را بیاورید.
او گفت : ما المنت نداریم.
حازم، سرباز عراقی گفت: چرا دروغ می گویی؟ مگر تو فردا نمی خواهی روزه بگیری؟ من با چشمای خودم چند لحظه پیش دیدم .
حیدری در جوابش گفت : دروغ نمی گویم. المنت نداریم. بیا تمام اینجا را بگرد، اگر ما المنت داشتیم هر کاری خواستی بکن.
عراقی ها شروع به گشتن کردند ولی هر چه گشتند چیزی پیدا نکردند. حازم در حالی که سخت عصبانی بود، به فرمانده شان گفت : ببینید، این غذا ها همه گرم است! ظرف غذا و کتری چای را آوردند وسط آسایشگاه و وقتی در کتری را باز کردند ، بخار از آن بیرون زد. البته کتری چای، داغ بود ولی ظرف غذا را تازه گذاشته بودیم و زیاد گرم نبود .
فرمانده گفت : چرا این چای داغ است؟
گفتم : ما چای را که می گیریم ، توی یک پلاستیک قرار می دهیم و دورش پتو می پیچیم تا گرم بماند، اگر ما المنت داشتیم  غذایمان هم داغ بود، درحالی که می‌بینید غذا سرد است.
فرمانده به غذا دست زد، دید سرد است و به حازم گفت:مگر تو نگفتی غذا داغ است؟ پس چرا سرد است؟ و حازم در حالی که هاج و واج مانده بود، جواب نداد.
جالب تر اینکه سطلی که درونش آب داغ بود، همین طور داشت بخار می کرد و بخار آب همه جا را گرفته و دیوار را خیس کرده بود و ما در حالی که به طرف بخار نگاه می کردیم ، با خود می گفتیم اگر متوجه شوند، کارمان زار خواهد بود. ولی انگار آنها کور شده بودند و آن قسمت را نمی دیدند و یا اگر می دیدند، متوجه نمی شدند .
به هر حال ، فرمانده رو به حازم کرد و گفت: چرا این موقع شب مرا از خواب بیدار کردی؟
آنگاه رو به رزاق ، یکی دیگر از سربازها کرد و گفت: من می روم و شما دوتا باید بمانید.اگر المنت را پیدا کردید من می دانم با این اسرا و اگر پیدا نکردید من می دانم با شما!
بعد از رفتن فرمانده، حازم مقداری گشت، حتی تا بغل  سطل آب جوش هم رفت، اما متوجه آن نشد.
                                                                               بقیه را در ادامه مطلب بخوانید

به چند نفر که مظنون شده بود، کیسه ها و لباسهایشان را گشت ولی چیزی پیدا نکرد. دست آخر به سرباز دیگر گفت: حالا چه کار کنیم؟ اگر دست خالی برویم ، فردا فرمانده پدرمان را در می آورد.
گل سرخ و سیم خاردار

سرباز دیگر گفت: نمی دانم. خودت گفتی که المنت را دیدی!
حازم گفت: بابا، من خودم المنت و سطل آب را که بخار می کرد دیدم. اصلاً چایشان آن قدر داغ بود که حتی از موقع تقسیم چای هم داغ تر بود.
خلاصه کار به جایی رسید که حازم به ارشد آسایشگاه التماس می کرد که این المنت را به من بده وگرنه فرمانده مرا می کشد. ارشد آسایشگاه به او گفت: ما المنت نداریم. ولی اگر تو سرباز خوبی بودی یک جوری به تو کمک می کردیم، اما تو اسرا را اذیت می کنی و آنها را کتک می زنی. به علاوه کتکی که تو می زنی با بقیه فرق دارد ، چون تو هم بیشتر می زنی و هم وحشیانه تر.
ولی آن سرباز بدبخت اصلاً متوجه حرفهای حمید نمی شد و فقط می خواست هر طور شده او را قانع کند تا المنت را بدهد. آخر سر گفت: لااقل یک المنت به من بدهید تا به فرمانده نشان بدهم. قول می دهم با شما کاری نداشته باشیم و اگر گفتند آنها را بزنید ، شما را کمتر می زنم.
حمید گفت: من المنت ندارم، ببین اگر کسی دارد از او بگیر.
بچه ها همین طور با تمسخر به او نگاه می کردند. حازم گفت: شما می خواهید فردا روزه بگیرید، کاری نکنید که روزه هایتان باطل شود.
خلاصه هر چه التماس کرد ،نشد و آخر سر گفت:از این به بعد می دانم چه بلایی سرتان  بیاورم. آنقدر کشیک می دهم تا یک مدرکی از این آسایشگاه پیدا کنم. و رفت.
هنوز از در آسایشگاه خارج نشده بود که ما دوباره المنت را کار گذاشتیم وغذا را روی آن قرار دادیم تا گرم شود، منتها آن قسمت را که فرمانده دست زده بود دور ریختیم.
غذا را آوردیم و گذاشتیم وسط و بعد از خواندن دعای سحر، به خوردن سحری پرداختیم و غائله آن شب تمام شد .
المنت را هر شب تمیز و خشک می کردیم تا زنگ نزند و بعد سیم و آهن را جدای از هم می گذاشتیم.
فردای همان شب برای آمار که آمدند،در اتاق ما را باز نکردند. فرمانده عراقی زمانی با سربازها به اتاق ما آمد که المنت دست یکی از اسرا بود و بلافاصله  آن را تا کرد،سیمش را در یک دست گرفت و آهنش را هم در دست دیگرش مخفی کرد. افسر عراقی به اسرا مقداری بد و بیراه گفت و فحش داد و افزود: شما ادعا می کنید مسلمانید و روزه می گیرید ولی من مطمئنم که شما المنت دارید. تا المنت را ندهید روزه هایتان قبول نیست!
ا
ز این حرف اوخنده مان گرفت . فرمانده کسانی را که خندیده بودند بیرون کشید و آورد وسط آسایشگاه و به سربازها گفت : اینها را بزنید.
بعد گفت: خوب، حالا المنت را بدهید وگرنه همه تان را تنبیه می کنم!
کسی چیزی نگفت.
دستور داد لباسهای همه را در بیاورند و هم  بیرون بروند و سربازها تمام آسایشگاه را بگردند.
المنت در دست یکی از اسرا بود و در دست چند تا از اسرای دیگر هم قطعات رادیو، زیرا رادیو را اوراق کردیم تا به دست عراقی ها نیفتد.
اسرایی که این وسایل در دستشان بود به اتاق بغلی ما، آسایشگاه 19 رفتند که خالی بود و اسرای آن را برای آمار بیرون برده بودند.آنها هم هرچه گشتند چیزی پیدا نکردند. وقتی به آسایشگاه برگشتیم، دیدیم همه وسایلمان به هم ریخته است.بعد هم آمدند با شیلنگ و کابل به ضرب و شتم اسرا پرداختند و وقتی خسته شدند،رفتند.موقع رفتن می خواستند در آسایشگاه را هم ببندند که یکی از برادرها از فرمانده پرسید: جرم ما چیست؟ برای چه می خواهید در را ببندید؟
گفت:چون شما المنت دارید. آن برادر گفت: شما این قدر گشتید و چیزی نیافتید شاید این حازم خواب آلود بوده و اشتباه دیده است.
فرمانده نگاهی به او انداخت و همه رفتند.  

برخی از مطالب مرتبط :
آلبوم تصاویر آزادگان
خنده با طعم اسارت
چهارشنبه سوری در اردوگاه موصل عراق
نوروز در اسارت
 شکنجه در اردوگاه موصل یک
آب زنید راه را...
آزادگان سرافراز(فیلم)
البلاء للولاء
اصطلاحات آزادگان در اسارت
نوروز در بند
أنتم ضیوفنا!


[ سه شنبه 89/5/26 ] [ 12:19 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 74
بازدید دیروز: 172
کل بازدیدها: 1441743