شلمچه
| ||
![]() خبرگزاری فارس: مادر شهید «مجتبی قرایی» گفت: 14 سالش بود که راهی جبهه شد. من و پدرش راضی نمیشدیم که برود. آنقدر اصرار کرد تا راضی شدیم.
به گزارش خبرنگار ایثار و شهادت باشگاه خبری فارس «توانا»، در بخش ارولوژی زنان و اطفال بیمارستان لبافینژاد، پیرزنی بستری بود که همه دوستش داشتند، او با حرفهایش به بیمارها روحیه میداد، اگر کسی حالش بد میشد یا شب سختی را پشت سر میگذاشت، برایشان غصه میخورد و از آنها دلجویی میکرد اما وقتی میدید حال همه خوب و رو به راه است، حال او از همه خوبتر میشد. صاحب این همه مهربانی خانم «فاطمه رضایی» مادر شهید مفقود «مجتبی قرایی» بود که چند صباحی مهمان تخت شماره 5 شده بود. قرار بود این مادر شهید برای انجام دیالیز از بخش خارج شود؛ فرصت را غنیمت شمردیم و در ساعتی کوتاه از او خواستیم تا از «آقا مجتبی» برایمان صحبت کند؛ دستش را روی صورتش کشید، انگشت اشاره را کنار صورتش گذاشت، لبخند زد و گفت: 14 سالش بود؛ من و پدرش راضی نمیشدیم که برود آنقدر با ما حرف زد تا اینکه راضی شدیم و شناسنامهاش را دادیم تا برود خرمشهر را آزاد کند. خرمشهر آزاد شد اما 30 سال است که از مجتبی خبری نیامده. با این وجود باز هم منتظرش هستم. * روزهای انقلابی شاید خیلی وقت بود که این مادر شهید فقط در تنهاییهایش با آقا مجتبی حرف میزد؛ گاهی مکث میکرد به فکر میرفت و خاطرهای میگفت و گاهی که نکاتی را فراموش میکرد از دخترش «زهرا قرایی» که در کنار تخت مادر ایستاده بود، کمک میگرفت. او در ادامه گفتوگو از شبی که خداوند «مجتبی» را در دامانش گذاشت، برایمان صحبت کرد و گفت: تیر ماه سال 46 بود که فرزند ارشدم در بیمارستان شهید اکبر آبادی کنونی به دنیا آمد؛ آن شب همه اقوام در خانه ما جمع شده بودند و خوشحال بودند؛ من هم اسم مجتبی را خیلی دوست داشتم، گفتم حالا که خداوند به من پسر هدیه داده، اسمش را بگذاریم، مجتبی. بعد از آقا مجتبی، مرتضی، زهرا، حسین و نرگس هم به دنیا آمدند. وی بیان داشت: همسرم، علیجان، مغازهدار بود؛ قبل از انقلاب، خانوادگی در تظاهراتهای خیابانی شرکت میکردیم و گاهی هم میرفتیم پشت بام «الله اکبر» سر میدادیم. مجتبی فقط یازده سال داشت اما علاوه بر پخش اعلامیههای امام خمینی(ره) در مسجد، محله افسریه و مدرسه، دیوارنویسی میکرد. بعد از اینکه امام خمینی (ره) به ایران آمدند و انقلاب پیروز شد، مجتبی هفتهای یکبار پیاده به دیدار امام خمینی(ره) میرفت و شبها دیر وقت با پاهای تأول زده به خانه میآمد. همه وقتش را برای حفظ انقلاب اسلامی گذاشته بود. او به همراه 10ـ 12 نفر از بچههای مسجد، برای ایجاد امنیت در خیابان گشتزنی میکرد و چندین بار برای دستگیری افراد در خانههای تیمی اقدام کرده بود. * نوجوان بود اما میرفت تا خانههای تیمی را ریشهکن کند این مادر شهید اضافه کرد: یک بار به خانه آمد و گفت «مامان، به یکی از خانههای تیمی که آدمهای معتاد در آنجا جمع شدند، رفتیم و آنها را دستگیر کردیم» او با شجاعت و شور خاصی ادامه داد «سه نفر بودیم؛ دوستانم اول میترسیدند که از دیوار آن خانه بالا بروند؛ اما من اسلحه را روی دوشم گذاشتم؛ آرام وارد خانه شدم و دیدم که دارند، تریاک میکشند؛ چون مطمئن شده بودم، سوت زدم و دوستانم هم آمدند و آنها را دستگیر کردیم و به پایگاه بردیم». بعد از این جریان از طرف پایگاه لوح افتخار به مجتبی دادند. * با آرپیچی دنبال تانکهای دشمن میدوید وی خاطرنشان کرد: جنگ که شد، هر روز به مسجد میرفت؛ هر چقدر به او میگفتم ناهار یا شام درست کردم بیا دورهم باشیم، نمیآمد و میگفت «رزمندهها تو جبهه دارند میجنگند من را که نمیگذارند بروم، حداقل اینجا یک کاری انجام بدهم». قرار بود بسیجیها از طرف پایگاه مالک اشتر به جبهه بروند؛ آقامجتبی آمد و با اصرار شناسنامهاش را برداشت و رفت به جبهه. او در عملیات آزادسازی خرمشهر، آرپیچی زن بود. 20 روز بعد دیدم دوستان مجتبی که از محله افسریه به جبهه اعزام شده بودند، آمدند اما از مجتبی خبری نبود. به سراغشان رفتم و پرسیدم «پس چرا مجتبی نیامده؟» گفتند «شبی که خرمشهر را آزاد کردیم، فرمانده ما گفت بچهها آمادگی دارید برویم نزدیکی خاک عراق؛ بچهها گفتند، بله برویم؛ که آقامجتبی هم در این گروه بود. هر وقت که تانک بعثیها نزدیک ما میشد، مجتبی با آرپیجی که در دست داشت، بدون ترس جلو میرفت و به طرفش شلیک میکرد. نیروهای صدام در نزدیکی ما بودند و منطقه را زیر آتش گرفته بودند؛ تا ساعت 4 صبح باهم بودیم؛ برای مدتی آتش دشمن شدت گرفت و ما مجبور شدیم پناه بگریم اما بعد از آرام شدن اوضاع دیگر مجتبی را ندیدم. کمی جلوتر هم رفتم اما هیچ اثری از مجتبی نبود؛ نمیدانیم چه اتفاقی برای مجتبی افتاد؛ یا اسیر عراقیها شد یا بر اثر اصابت خمپاره پودر...». * با کوچکترین صدای در از خواب میپرم رضایی خاطرنشان کرد: تا مدتها منتظر بودم که مجتبی بیاید. پدر شهید هم به سراغ محل اعزام و شهادت او رفت اما نتوانست اثری از او پیدا کند. بعد از اینکه از آقا مجتبی خبری نیامد، او را مفقودالاثر، مفقود الجسد و سپس جاویدالاثر اعلام کردند اما هر عنوانی روی بچهام بگذارند، من منتظرش میمانم تا یک روز بیاید؛ حتی شبها با کوچکترین صدای در، از خواب بیدار میشوم؛ دست خودم نیست؛ منتظر ماندن همین است و از این انتظار لذت میبرم. وی اظهار داشت: بعد از اعلام خبر مفقود شدن پسرم او را در خواب دیدم که با لباس چریکی به خانه آمد و از ماشین پایین پرید به او گفتم «مادر چه کار میکنی؟ چرا نمیآیی، دلمان برایت تنگ شده» او گفت «میآیم» این را که گفت از خواب پریدم. * قرار بود مجتبی بیاید مادر شهید مفقود «مجتبی قرایی» لحظه به لحظه در انتظار بازگشت پسرش، نشست؛ او کمی در فکر فرو رفت، دوباره لبخندی زد و از لبخندش پیدا بود که خاطرهای در ذهنش تداعی شده، او گفت: یک بار از طرف مسجد محله آمدند و گفتند «قرار است پیکر شهید مجتبی قرایی را بیاورند»، دوستان مجتبی پرچم به در و دیوار بستند، فامیلها و همسایهها به خانه ما آمدند، یکی دو روز بعد آمدند و گفتند «تشابه اسمی بوده؛ در لیستی که دوباره دیدیم نام آن شهید مجتبی قرآنی بود». خب بچه اولم بود، خیلی دوستش داشتم و با شنیدن این خبر کلی گریه کردم؛ اما مادر دیگری از انتظار درآمد. * مجتبی بالاخره میآید، مزار خالی میخواهد چه کار؟ در گلزار شهدا، برای شهدای مفقود، مزارهای خالی به عنوان یادمان درست کردهاند؛ وقتی سراغ مزار این شهید بینشان را گرفتیم، این مادر شهید گفت: مجتبی بالاخره میآید، مزار خالی میخواهد چه کار؟! مادر شهید قرایی در چند جمله خلاصه کرد آن همه وسعت دریا را و گفت: مجتبی، رساله امام خمینی(ره) را میخواند. آن قدر فعالیت میکرد که شب دیر وقت به خانه میآمد، وقتی میخواستم به او شام بدهم نمیگذاشت و میگفت «اگر الآن غذا بخورم، صدای ظرف و ظروف بقیه را بیدار میکند». شبها با 10 ـ 12 نفر از بچههای مسجد به خانه میآمدند و زیارت عاشورا و دعای توسل میخواندند. همیشه در مسجد و بسیج بود. هدفش فقط راه امام بود. پسر 14 سالهام در وصیت نامهاش نوشته بود "راه ما را ادامه بدهید". یک وقتهایی به خانه میآمد و میگفت گرسنهام، برایش لقمه درست میکردم. وقتی با لذت میخورد کیف میکردم. او همیشه لبخند میزد. پیاده به زیارت مزار شهید مدرس در کاشمر میرفت. من هم الان به یاد مجتبی عضو پایگاه مقاومت بسیج کاشمر هستم و تا جایی که میتوانم فعالیت میکنم. * مجتبی میخواست بینشان بماند «زهرا قرایی» که برای مراقبت در کنار تخت مادر ایستاده بود، ادامه داد: آقا مجتبی، همیشه دوست داشت، کسی متوجه کارهای خوب او نشود؛ حتی بعد از شهادتش زمانی که شهرداری میخواست کوچه ما را به اسم شهید بگذارد، پدرم راضی نشد؛ مطمئنم که شهید خودش نخواسته بود که کوچهای به نامش بگذارند. آرام آرام درد بیشتری سراغ مادر شهید میآمد و نمیتوانست به راحتی صحبتهایش را ادامه دهد؛ نمیتوانست از مجتبای شهیدش که سالهاست جوهر قلمها برای نوشتن نامش خشک شدهاند، حرف بزند؛ خیلی دوست داشت حرف بزند اما یادش نمیآمد... همینطور که نگاههایمان در هم گره خورده بود، به مادر امیرعلی که تختش کنار تخت مادر شهید قرایی است، خبر دادند باید پسرش جراحی شود؛ مادر امیرعلی به گریه افتاد و مادر مهربان شهید قرایی با اینکه حال خوبی نداشت او را دلداری میداد...
[ شنبه 91/2/30 ] [ 11:13 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ ]
|
||
[قالب وبلاگ : صالحون] [Weblog Themes By : salehon.ir] |