سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان


* لشکریان محمد رسول الله (ص)‏ با کارنامه درخشان از عملیات خیبر به دوکوهه بازگشتند اما با پلاکاردهای سیاهی رو به رو شدند که بر در و دیوار دو کوهه آویخته شده بود . لبخند پیروزی عملیات روی لبهای رزمنده ها خشکیده بود و در گوشه چشم ها قطرات اشک منتظر بهانه بودند . آری فرمانده محبوب لشکر 27 و سردار خیبر دیگر در بین آنها نبود ...

* وقتی حاج همت شهید شد عراقی ها جشن گرفتند و توی رسانه هایشان با خوشحالی اعلام کردند که یکی از فرمانده لشکرهای قوی ایران را کشته اند .
* اولین باری که در جنگ به کسی عنوان سیدالشهدا دادند در عملیات خیبر بود برای حاج همت .


هفدهم اسفند
سالروز شهادت سردار خیبر
شهید حاج محمد ابراهیم همت
گرامی باد


لینک های مرتبط :
_
زندگینامه شهید همت
_ وصیت نامه شهید همت
_ آلبوم تصاویر شهید همت
_ سخنرانی افشاگرانه شهید همت قبل از شروع عملیات والفجر مقدماتی 17 بهمن 1361


[ سه شنبه 88/12/18 ] [ 4:57 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

شهید احمد کاظمی نقل می کند :
یکی از رزمندگان می گفت : سال 64 توفیق تشرف به حج یافتم ، یک شب از فرط خستگی روی کوه مروه خواب مرا در ربود در عالم رویا جمعی از رزمندگان شهید و زنده را مشاهده کردم که مُحرم به لباس احرام در حال طواف بودند بین آنها شهید حسین خرازی را دیدم از او پرسیدم : تو کجا ، اینجا کجا ؟
با تبسمی گفت : با آخرین پرواز آمدم و با اولین پرواز نیز برمی گردم . وقتی به اصفهان مراجعت کردم به دیدن حسین رفته ، جریان خواب را برایش گفتم ، خوشحال شد و گفت : انشاءالله سال آینده مشرف خواهم شد .
از آنجا که من او را در خواب جزو شهدا دیده بودم کمی نگرانش بودم ، او سال بعد به مکه مشرف شد و بعد از حج به شهادت رسید .
منبع : کتاب «ما اهل اینجا نیستیم»

 

هشتم اسفند
سالروز شهادت علمدار سپاه اسلام
شهید حاج حسین خرازی
گرامی باد


[ یکشنبه 88/12/9 ] [ 7:12 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]


برادر میربزرگی از همرزمان شهید کلهر :
بعد از مجروحیت‌‌ ِ عملیات والفجر هشت ، نه ماه تحت درمان بود ، بخاطر دستش درمان او این قدر طول کشید .
از بیمارستان مرخص شده بود ، به منطقه رفت ولی دستش هنوز خوب نشده بود ، وقتی هوا سرد می شد دست او درد می گرفت ، ناراحت بود ، دکترها معاینه اش کردند ولی فایده ای نکرد .
آخرین باری که عازم منطقه بود ، گفتم : حاجی این دستت را چه می کنی ؟ ای کاش کمی بیشتر می ماندی تا بلکه درمان شود .
گفت : حالا هم قرار است درمان شود ، انشاءالله تا چند وقت دیگر .
گفتم : کجا ؟ توی جبهه ؟
ساکت ماند . گفتم : اینجا نتوانستند خوبش کنند ، انتظار داری آنجا خوب شود ؟
گفت : توی جبهه راهی هست که هنوز دکترها به آن نرسیده اند ، من باید بروم و درمان خودم را همان جا بدست بیاورم .
تازه این موقع بود که فهمیدم منظورش از درمان و مداوا چیست .
« شهادت !‌ »
           
                   اول بهمن سالروز شهادت شهید یداله کلهر
                          قائم مقام لشکر 10 سیدالشهداء 
                                 را گرامی میداریم


[ پنج شنبه 88/11/1 ] [ 10:49 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
امام جماعت فراری
عملیات محرم شروع نشده بود . ما در دشت عباس مسقر بودیم . غروب شد و آماده شدیم برای برگزاری نماز جماعت ، همه با هم تعارف می کردند که یک نفر جلو بایستد ، اما هیچ کس قبول نمی کرد که امام جماعت باشد . همین بین ، شهید مهدی شالباف وارد شد و بی خبر از موضوع و برای این که نمازش را اول وقت بخواند ، ایستاد به نماز ؛ بقیه هم از فرصت استفاده کردند و پشت سرش قامت بستند .  شهید شالباف وقتی وارد اولین رکوع شد و فهمید که بقیه دارند پشت سرش نماز می خوانند با سرعت زیاد و طوری که کسی متوجه نشود ، صحنه را ترک کرد . بچه هایی که پشت سرش بودند ، وقتی متوجه شدند رکوع خیلی طولانی شده ، یکی یکی ایستادند و دیدند امام جماعت ندارند .
درست بفرستید
از صدا و سیما آمده بودند تا با بچه ها مصاحبه کنند و برای مردم پخش کنند . هر کس از مشکلات می گفت و این که چه قدر یاری خداوند و امام زمان و اهل بیت به رزمنده ها در حل این مشکلات مشهود است . نوبت به همسنگر ما رسید ، خبرنگار میکروفون را جلوی دهانش برد و گفت : خودتان را معرفی کنید و اگر حرفی یا پیامی دارید ، بفرمایید .
این رفیق ما سینه اش را صاف کرد ، سرش را بالا گرفت و با اخم و بدون مقدمه گفت : این چه وضعی است ؟ چرا این کاغذ دور کمپوت ها را از قوطی جدا می کنید ؟‏ آخر ما باید بدونیم چه می خوریم ، یا نه ؟
کمپوت آلبالو می خواهیم ، کنسرو لوبیا در می آید . رب گوجه فرنگی می خواهیم ، کمپوت گلابی در می آید . آخر ما چه خاکی بر سرمان بریزیم ؟ به این ملت شهیدپرور بگویید ؛ حالا که می فرستید ، درست بفرستید ؛ این قدر ما را حرص ندهید .


[ سه شنبه 88/10/22 ] [ 10:15 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
دائیش تلفن زد و گفت: حسین تیکه پاره رو تخت بیمارستان افتاده ،‌ شما همینطور نشستین !؟ گفتم : نه ، خودش تماس گرفته ، گفته : دستش یه خراش کوچیک برداشته ، پانسمان می کنه میاد . گفت : چی رو پانسمان می کنه ؟ می گم دستش قطع شده . همان شب رفتیم بیمارستان ،به دستش نگاه کردم،‌ گفتم:این خراش کوچیکه ؟! خدید وگفت: دستم قطع شده ، سرم که قطع نشده .
[ چهارشنبه 88/10/16 ] [ 1:14 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

منبع :‏ وبلاگ قافله شهدا http://www.qafeleh.ir/
یه یازده دی دیگه و یه سالروز شهید علمدار دیگه.... شهیدی که حضورش باعث برکت بود و شهادتش هم مایه ی بیداری خیلی ها؛ شهیدی که بدن خاکیش بیشتر از سی سال نتوست روح آسمونیش رو تحمل کنه و آخرش هم راهیش کرد پیش بقیه رفقاش. این روزهای پر هیاهو امثال علمدارها رو می خواست تا پرچم علمداری نهضت و کشورمون رو به دوش بگیره و نائب المهدی(عج) رو یاری کنه. این بار از زبون همراه و همسرش شهید علمدار رو بشناسیم. پی نوشت رو هم از دست ندین.


مصاحبه با همسر شهید سید مجتبی علمدار


از نحوه آشنایی‌تان با شهید علمدار بگویید. شهید علمدار- قافله شهداء
- داستانش مفصل است. من قبل از ازدواج زبان در سطح دبیرستان تدریس می‌کردم. البته اگر ریا نباشد، فی سبیل اللهی بود. الآن هم تا حدودی درس می‌دهم. شاگردی داشتم که دو سال پیاپی پیش من زبان می‌خواند. به مرور زمان، این شاگردم برای من خواستگار می‌فرستاد و قسمت نمی‌شد. تا اینکه یک شب خواب پیامبر بزرگوار اسلام(ص) را دیدم که... یکدفعه بلند شدم. «خدا رحمت کند مادرم را.» خوابم را به او گفتم. او هم فوراً به چند نفر از علماء زنگ زد و خواب را برایشان تعریف کرد. آنها هم گفتند: دختر شما حتماً باید با سید ازدواج کند وگرنه عاقبت به خیر نمی‌شود.
از آنجا که ما یک خواستگار سید هم نداشتیم و همه غیر سید بودند، مانده بودیم. یکبار شب جمعه داشتم نماز می‌خواندم، ما بین نماز، تلویزیون را روشن کردم. برنامه روایت فتح بود. دیدم این رزمنده‌ها با چه دلاوری‌ای دارند می‌جنگند. گفتم: خدایا! خداوندا! یکی را برای خواستگاری ما بفرست که سید باشد، جانباز و رزمنده باشد؛ حالا هرچه می‌خواهد باشد. من غیر از این چیزی نمی‌خواهم. حدود دو ماه بعد، این خانم آمد و گفت برادر من دوستی دارد که سید و جانباز است؛ ولی از لحاظ مالی، صفر. مادرم دستانش را به هم زد و گفت همین را دادم. بعد هم ایشان برای خواستگاری آمدند. در همان ابتدا گفت من از جبهه آمده‌ام. صفر صفرم. حالا اگر خواستی با من عروسی کن. جالب اینجاست که برای خواستگاری آمده. بود اما وقتی می‌خواستیم صحبت کنیم، گفت: من این قرآن را باز می‌کنم، اگر استخاره خوب آمد با شما حرف می‌زنم. اگر خوب نبود که خدا‌حافظ. شما را به خیر و ما را به سلامت. وقتی قرآن را باز کردند، اول سوره «محمد» آمد گفت: حالا که این سوره آمد و شما هم خواب حضرت محمد(ص) را دیده‌ای، دیگر هر چه باشد، باید مرا قبول کنی. من هم قبول کردم و قسمت همین شد.
مراسم عقد و عروسی‌تان چطور برگزار شد؟
- همان روز خواستگاری، گفتند که من تازه از جبهه آمده‌ام و پدر و مادرم هم وضع خوبی ندارند. اگر امکانش هست، رسم حزب‌اللهی‌ها را اجرا کن و همین عقد ساده را قبول کن که آن هم در خانه ما بود. نه طلایی و نه لباسی و...
مهریه شما چقدر بود؟
ادامه مطلب...

[ شنبه 88/10/12 ] [ 10:56 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]


.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 59
بازدید دیروز: 85
کل بازدیدها: 1440171