شلمچه
| ||
بنام خدا بچه ها تحویل سال یادش بخیر شملچه
سربند و یک سر نیزه
تو جبهه سیب نداشتیم
کمپوتشو گذاشتیم
یه کاسه سکه و سنگ
یه سفره رنگارنگ
همه تو فکری رفتیم
همه یک صدا گفتیم
تو سفره سر میزاریم
پای رهبر میزاریم ![]() آن روزها برای شهادت دروازه داشتیم اما حالا معبری تنگ و باریک اما هنوز برای شهادت فرصت باقیست باید دل را صاف کرد. ********************************************************* [ جمعه 87/12/30 ] [ 11:33 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
به عکس شهدا نگاه کنید ولی بر عکس شهدا عمل نکنید [ چهارشنبه 87/12/21 ] [ 3:44 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
بنام خداون جان و خرد
سلام و عرض ادب محضر همه بزرگواران انشاءالله عزاداری های شما در دهه آخر صفر مورد قبول حضرت حق قرار گرفته باشد . آغاز ماه ربیع الاول را هم به شما دوستان گرامی تبریک و تهنیت عرض می نمایم . دوستان همراه و همدل شلمچه ! امیدوارم از مطالعه بخش اول گفتگوی زیبا و جالب حاج آقا احمدیان معاونت اطلاعات عملیات کمیته جستوجوی مفقودین جنوب ( مدیر وبلاگ وزین نشانه ) استفاده لازم را برده باشید . در این فرصت توجه شما را به بخش دوم و پایانی این گفتگو جلب می نمایم . جهت سلامتی همه عزیزانی که در تفحص شهدای گرانقدرمان فعالیت می نمایند دعا و جهت شادی ارواح طیبه شهدای تفحص از جمله شهیدان عزیز محمودوند و پازوکی صلواتی هدیه بفرمایید . ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ![]() ـ قبل از شروع کار تفحص چه اقدامات امنیتی داشتید؟بعضی جاها اصلاً میدان مین وجود ندارد؛ شاید بچهها از معبر رد شدهاند و وارد معرکهای شدهاند که جنگ بوده، منطقه باز بوده و دشمن تردد داشته و بچهها از معبر عبور کردهاند. وقتی بخواهیم توی معبر کار کنیم، حتماً بچههای تخریب هستند. غالباً بچههای تفحص، تخریبچی بودند و معمولاً در هر گروهی تخریبچی هست. وگرنه، درخواست میکنند و نیروی تخریبچی میگیرند. مثلاً مسئول تفحص لشگر 27 محمد رسول الله(ص) شهید محمودوند از بچههای بسیار خوب و با تجربة تخریب بود. از طرفی بچهها را توجیه کرده بودیم که ما به هیچ وجه مین را خنثا نمیکنیم. معمولاً هم بچهها را با انواع مین آشنا میکردیم. فقط مینها را از مسیر حرکتمان بر میداشتیم. بسیار کم اتفاق میافتاد که ما تخریبچی نداشته باشیم و بخواهیم کار کنیم. با وجود این، گاهی وقتها به خاطر بارندگیهای قبلی، مینها زیر زمین مانده بود و شناسایی نشده بود و بچهها آن را نمیدیدند که این مینها حین کار منفجر میشد. بعضاً بچهها زخمی میشدند و شهید هم داشتیم و گاهی وقتها هم به کسی جراحتی وارد نمیشد. یک آمبولانس به همراه یک یا دو امدادگر باید آماده میبود؛ متأسفانه بعضی وقتها این ملاحظات صورت نمیگرفت. ـ عراقیها هم تفحص داشتند؟ـ نه، اصلاً برای آنها مهم نبود. حتی وقتی جنازههایشان را تحویلشان میدادیم، یک جوری آنها را از بین میبردند. عکسالعمل عراقیها نسبت به تفحص شهدای ما چه بود!آنچه درباره جذبه شهدا گفتیم و تأثیری که روی بچهها میگذاشتند، تنها در مورد بچههای ما نیست. عجیبتر این است که ما این اتفاق را در نیروهای عراقی میدیدیم. دو عراقی قرار شد با ما کار کنند. یکی به نام سالم جبار حسّون که از عشایر بود و بچه روستای احچرده از شهرالقرنه عراق. برادری داشت به نام سامی که هر دو با ما کار میکردند. این دو نفر پول میگرفتند و کار میکردند. چند وقتی بود که میدیدم سالم نمیآید، فقط سامی با ما کار میکرد. پرسیدم: سالم کجاست؟ سامی به عربی گفت: سالم؟ موسالم. گفت: سالم مریض است. من به او جملهای را گفتم که خودم واقعاً به آن اعتقاد نداشتم. گفتم: بگو بیاید برای شهدا کار کند، خدا حتماً شفایش میدهد. جمعه ساعت یازده صبح بود که درمنطقه هور، عراقیها علامت دادند. علائم ردّ و بدل شد. عراقیها با بلم آمدند. وقتی اولین بلم آمد به ساحل، دیدم سالم آمد. به ساحل که رسید، افتاد. گفت: دارم میمیرم. گفتم: خدایا چه کارش کنم؟ داشت درد میکشید. به هیچ جا هم نگفته بودم که چنین وضعیتی پیش آمده. دیدم فقط یک راه است. به او گفتم نگوید عراقی است. گذاشتمش توی آمبولانس و به همراه یکی دیگر از بچهها حرکت کردیم طرف بیمارستان. حوالی ساعت یک به سوسنگرد، بیمارستان شهید چمران رسیدیم. دکتر ناصر دقاقله او را معاینه کرد. شکم سالم به طرز وحشتناکی ورم کرده بود. دکتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس کرد که من غریبهام. کسی را ندارم. به من دارو بدهید، خوب میشوم. ما فکر کردیم دکتر در تشخیص خود اشتباه کرده. او را به بیمارستان شهید بقایی اهواز بردیم. تا ساعت 4 منتظر دکتر بودیم، اما دکتر کشیک نبود. سالم هم توی آمولانس داشت درد میکشید. مانده بودیم چه کار کنیم. بالاخره با جاهای مختلف تماس گرفتیم تا این مریض از دست نرود. گفتند دکتر آمد. وارد مطب که شدیم، خواستم اعتراض کنم که چرا دکتر دیر آمده، ناگهان دیدم همان دکتر دقاقله بیمارستان شهید چمران سوسنگرد است. گفتم: ما فکر کردیم شما در تشخیص اشتباه کردید و از دستتان فرار کردیم. ولی ظاهرا قسمت این است که این مریض به دست شما سلامتیاش را به دست آورد. دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم ناراحتی میکرد که غریب هستم و ... به او دلداری دادم که ما اینجا هستیم و نگران نباش. دو سه روز بیشتر ماندن تو در بیمارستان طول نمیکشد و ... . سالم به اتاق عمل رفت. به من زنگ زدند که فوراً به شلمچه بروم. من هم به هیچ کس نگفتم که یک عراقی را اینجا بستری کردیم. من بودم و یک پاسدار به نام عدنان که عربزبان اهوازی است. بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. مانده بودیم به سالم چه بگوییم. وارد بیمارستان که شدیم، دیدم او دارد راه میرود، حالش بهتر شده و انگار مریضی نداشته است. گفتم: سالم، دیدی دکترهای ما چه خوب هستند و چه مردم خوبی داریم. ناگهان زد زیر گریه. کاش دوربین داشتم و آن صحنه را ضبط میکردم. سالمی که تا پول نمیگرفت، جنازهای را تحویل نمیداد، شروع به گریه کرد. گفت: وقتی دکتر مرا عمل کرد، آقایی آمد بالا سرم و گفت خوب شدهای. برو توی بخش بخواب. ناراحت شدم که حالم خوب نیست، عمل کردهام. بعد عدهای جوان دورم را گرفتند که گویی همهشان را میشناسم. به من گفتند اینجا اصلاً احساس غریبی نکن. چون تو ما را از غربت نجات دادی، ما هم تو را تنها نمیگذاریم. آنها تا چند لحظه پیش کنار من بودند. نتیجه اینکه وقتی سالم را برگرداندیم ، او عهد کرد تا آخرین شهید که در خاک عراق مانده باشد، کمک کند و از آن روز به بعد، هر شهیدی که تحویل میداد،مثل گذشته تقاضای پول نمیکرد.دخترش را عراقیها کشتند تا با ما همکاری نکند. اما در جواب گفت: فدای سر شهدا! وقتی آن عراقی یک عمر تو گوشش میگویند ایرانی و شیعه فلان و فلان است و او خود را دشمن ما میداند، شهدا کاری کردند که اینطور متحول شود؛ حالا این سربازهای خود ما که جای خود دارند. بگذارید این خاطره را هم بگویم: در جبهههای میانی، نزدیکیهای شرهانی که بچهها کار میکردند، جایی است که میگویند امامزاده است. آنجا مسجدی ساختند. شهید سید طعمه یاسری. بچه لشگر 7 ولیعصر(ع) اهواز است. عراقیها جنازهاش را درآوردند، خاکش کردند، امامزاده ساختند و دارالشفای آنان شده است. الآن هم رسماً امامزاده است. قبری است که رویش پارچه سبزی کشیدهاند و کنارش مهر و مفاتیح گذاشتهاند. مردم هم میروند زیارت میکنند و حاجت خود را طلب میکنند. قرار بود آنجا را نبش قبر کنیم و جنازه را به ایران برگردانیم. استفتا هم کردیم که چه کنیم. پرسیدیم قصه چیست؟ گفتند ما شبها اینجا میخوابیدیم. متوجه شدیم بین خاکریزی که روی تپه است، شمعی روشن است. فکر کردیم که عشایر آن سمت هستند. آنها هم فکر میکردند ما هستیم. چند وقت بعد همدیگر را دیدیم. پرسیدم شما شبها آنجا چه میکنید؟ آنها گفتند ما فکر میکردیم شما هستید که شمع روشن کردهاید. با هم میروند و روی خاکریز، این شهید را پیدا میکنند. به او ایمان میآورند. خودشان میگویند اینجا مستشفی است. یعنی این دکتر ماست. این را عراقیها میگویند. این منطقه در عمق خاک عراق است. شهید سید طعمه یاسری، بچه اهواز است. این چیزها متأسفانه جایی نقل نشده. به نظرم کوتاهی ماست. میشود به راحتی برویم از آنجا فیلم بگیریم. مصاحبه بگیریم. اما نمیدانم چرا نمیکنیم. فقط بین بچههای تفحص سینه به سینه دارد میچرخد. جایی گفته نشده. خاطراتی مثل این متأسفانه دارد خاک غفلت و فراموشی میخورد. مثلا چه کسی این خاطره را شنیده که: خواستیم وارد خاک عراق شویم برای تفحص. ما هفت نفر بودیم و عراقیها بیش از سی نفر بودند. آنها گروه حمایه عراقی بودند. مراقب بودند تا کاری غیر تفحص نکنیم. مسئولی داشتند به نام عبدالامیر که آدم بسیار بدی بود. شلمچه هم برای عراق خیلی حساس بود. گشته بودند بدترین نیرویشان را به عنوان مسئول گروه عراقی در مقابل ما گذاشته بودند. عبدالامیر، آدم خیلی کثیفی بود. هر روز صبح که پیش ما میآمد، دهانش بوی گند مشروب میداد و چشمهایش ورم کرده و قرمز بود. ما باید حدود هفت هشت کیلومتر با ماشین میرفتیم تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول کار شویم. توی این مسیر ما زیارت عاشورا میخواندیم. این آدم گفت ممنوع. دیگر آنکه وقتی شهیدی پیدا میکردیم، میبوسیدمش و با او درد و دل میکردیم و با آنها حرف میزدیم. گفت: حرام. بعد به خاطر اینکه ما را بسوزاند، با سرنیزه جمجمة شهدا را بالا میآورد و حرفهای توهینآمیز میزد. یک روز این نامرد کاری کرد که نمیتوانم بگویم، اما آتشمان زد. وقتی آمدیم توی خاک خودمان، همه بغض کرده بودیم. من و مجید شروع کردیم گریه کردن. گفتیم چه کار کنیم از دست این آدم راحت شویم. ناگهان یاد عملیات کربلای پنج افتادم که قرار بود رمز عملیات «لاحول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» باشد که شهید حاج حسین خرازی گفت ما درد کربلای چهار را چشیدیم. پس بیایید رمز عملیات را «یا زهرا» بگذاریم. به مجید گفتم، بیایید متوسل شویم به حضرت زهرا(س) که شر این بشر کم شود. یا یک بلایی سر این بیاید. چون این بشر کاری کرده بود که آتش گرفته بودیم. درد داشتیم. متوسل شدیم. صبح رفتیم پای کار. هر روز صبح ساعت هفت، وارد خاک عراق میشدیم او هم میآمد پیش من مینشست. آن روز برای اولین بار عبدالامیر بوی مشروب نمیداد. سابقه نداشت. خیلی برایم عجیب بود. گفت: امروز میخواهم شما را یک جای خوبی ببرم. گفت: میخواهم شما را به خاکریز مرگ (ساترالموت) ببرم. من هم به حساب کار دیروزش، محلی به او نگذاشتم. اصرار کرد که شهید زیاد داریم. من فکر کردم او دارد دنبال مهمات میگردد. اعتنا نکردم او اصرار کرد و قسم خورد، گفت: حاجی! والله قسم که خودم اینجا آدم کشتم. به مجید پازوکی گفتم تا ساعت دو کار میکنیم و از ساعت دو تا چهار هم به جایی میرویم که عبدالامیر گفت. رفتیم طرف کانال زوجی کنار خاکریز و مشغول کار شدیم. اولین بیل را که زدیم، یک شهید پیدا شد. نمیدانم اسمش چی بود. ولی حدود هفده سالش بود. چون تازه ریش درآورده بود. کارت با یک عکس داخل جیبش بود. عکسش با قیافهاش بعد از یازده دوازده سال هنوز قابل شناسایی بود. پیکر سالم بود. یک مسواک تاشو داخل جیبش بود. درآوردم و با آن خاک صورتش را کنار زدم. دیدم عکس با این صورت قابل تطبیق است. خواستیم ببوسیمش که گفتیم باز هم این نامرد توهین میکند. او را روی برانکارد گذاشتیم. هر کدام از بچهها مشغول کارش بود. یکدفعه متوجه شدم. عبدالامیر به صورت تشهد نماز، دو زانو نشسته و کف پای شهید را دست میکشد و به صورتش میمالد. طاقت نیاوردم. سرش داد کشیدم که؛ حرام، عبدالامیر. تو که میگفتی حرام است. گفت: نه این اولیاءالله است! از این به بعد، عبدالامیر دیدنی شده بود. صبح میآمد کنارم مینشست و میگفت برایم زیارت عاشورا بخوان. در حالی که این عراقی مست، بعثی و از استخبارات عراق بود و به آن صورت به شهدا توهین میکرد. کسی که قسم خورده بود که او در آنجا آدم کشته است. آن توسل به حضرت زهرا(س) و اینکه آن پیکر شهید را بعد از آن همه سال سالم دیده بود، او را متحول کرد. از آن به بعد، هر وقت جنازهای را پیدا میکردیم، میپرسید ایرانی است یا عراقی؟ وقتی میگفتیم ایرانی، میآمد و به کمک ما شهید را بیرون میکشید. میگفت: عراقی موزیّن (یعنی خوب نیست). بعد از این، کسی که حاضر نبود با ما غذا بخورد، ماهی از بصره میخرید و میآورد برای ما سرخ میکرد و با هم میخوردیم. این ثمره آن توسل به حضرت زهرا(س) و آن شهیدی بود که بدنش سالم مانده بود. او را بردند و دیگر هیچ خبری از او نشد. بیشتر از چهل سالش بود. چاق بود. درجه نمیزد. لباس خاکی میپوشید. گاهی هم لباسش سبز بود. روی کلاهش عکس عقاب بود که به گمانم سرگرد بود. ـ تفحص برونمرزی چرا تعطیل شد؟جنگ آمریکا و عراق که شروع شد، تفحص در خاک عراق تعطیل شد. الآن خیلی از شهدا در خاک عراق هستند. بچههای عملیات رمضان آنجا ماندهاند. در جزایر امّ الرصاص خیلی شهید داریم. در فاو و بخشی از شلمچه (جایی که نزدیک شهر بود) شهید داریم. نمیگذاشتند کار کنیم. شنیدهام که حدود هشتهزار نفر دیگر مفقود داریم. خیلی از اینها مادرانشان فوت کردهاند. پدرانشان از دنیا رفتهاند. یک روز گفتند کار تفحص را تعطیل کنید. چون این کار شما بهرهبرداری سیاسی است. دارید به نفع یک گروه خاص کار سیاسی میکنید و از شهدا سوء استفاده میکنید. من اهواز نبودم وقتی برگشتم گفتند 2 ـ 3 روز است که مادر پیری آمده است اینجا و با شما کار دارد. آمد. یک ساک همراهش بود. در ساک را باز کرد و یک لنگه کفش کتانی پاره از توی پلاستیک درآود. گفت: مادر! من بچهام از رمضان مفقود شده. دو سال پیش وقتی بچهام را آوردید، پایش یک لنگه کفش بود. لنگه دیگرش را نیاوردید. آنهایی که میگفتند این کار، سیاسی است. و شما میخواهید داغ مردم را تازه کنید، ببینید که این مادر هنوز لنگه کفش بچهاش را رها نکرده. آمده در این گرما و دنبال کفش پسرش میگردد. هر روز فشار میآوردند که کار تعطیل شود. میگفتند شما برای راهپیمائی و رأیگیری دارید کار میکنید. دارید سوء استفاده سیاسی میکنید. در حالی که یک روز یک پسر شهید آمد و گفت وقتی 13 روزه بودم پدرم شهید شد. حالا 14 ساله هستم چه کنم که پدرم را ندیدم؟ میخواست جنازه پدرش را پیدا کنیم. همین اتفاقها باعث شد تا شهید محمودوندها، پازوکیها و غلامیها خسته نشوند. علی آقای محمودوند وقتی پای مصنوعیاش میشکست، با چسب میچسباندش و میایستاد پای کار. این چیزها آنها را قوت میداد و اراده ایشان را محکمتر میکرد. احساس تکلیف میکردند بمانند و ادامه دهند. با جرئت میگویم که تا حالا از خدا واقعاً نخواستم شهید شوم. چند نوبت مجروح شدم. برگشتنم عجیب بود. مخصوصاً در بدر. آنها که سالم بودند نتوانستند برگردند. اما مرا بیهوش به عقب آوردند. موج انفجار گرفته بودم. توی بیمارستان بود که فهمیدم برگشتم. دعا میکردم شهید شوم و اللهم ارزقنا توفیق الشهاده میگفتم.اما حالا مطمئنم فقط دعا میکردم. واقعاً شهادت را نخواسته بودم. خواست قلبیام این نبود. اگر واقعاً دوست داشتم، شاید تا حالا نصیبم شده بود. الآن اصلاً جرأت نمیکنم چنین خواستهای را از خدا بخواهم. نمیدانم چرا؟ میترسم احساس میکنم هنوز به آن رشد و مقام نرسیدهام. فقط میگویم: خدایا لیاقت شهادت را به من بده! قابلیت شهادت را به من بده! بعضی مواقع دلم را به این خوش میکنم که من ماندهام تا سفیر شهدا باشم. راستا حسینی بگویم: قابل نبودم. شاید سختیهایی که الآن میکشیم، کفاره بعضی از اعمالم باشد. امیدوارم قابلیت پیدا کنم. حتی اگر قرار باشد به مرگ طبیعی هم بمیریم، خدا کند شرمنده شهدا نباشیم. با سه تا از بچهها عهد اخوت بستم: با شهید مجید رضایی؛ با شهید حسن منصوری و با شهید محمود مظاهری. مجید رضایی بعضی از شبها بیدارم میکرد حدود 2 ـ 3 کیلومتر راه از بهداری میآمد توی اردوگاه بیدارم میکرد و میگفت: بلند شو به هم نگاه کنیم. ما از 2 نصف شب تا اذان صبح به هم نگاه میکردیم. بعضی مواقع به او گیر میدهم و میگویم: بیمعرفتا! آن شبها من خواب بودم، شما هم زنده بودی، خسته بودم، مرا از خواب بیدار میکردی. اگر دیدن من نیایی ناراحت میشوم و رسماً به آنها شکایت میکنم. ـ فکر میکنید چرا درباره بچههای تفحص کار کم میشود؟چون ما کج سلیقهایم. خیلی زیاد. واقعاً کج سلیقگی کردیم. کار نکردیم. فقط متأسفانه بعضی چیزها را بیجهت شاخ و برگ دادیم. به خدا، خیلی از چیزهایی که میگویند، دروغ است و چون دروغ است، مطمئنم در یک زمانی شکسته میشود. میترسم. گاهی اوقات خاطرهای را میشنوم که گوینده آن فقط چیزی را شنیده. ندیده. آن وقت وقتی تحقیق میکند، میبیند که آنچه شنیده و آنچه گفته با واقعیتش تفاوت دارد. بچههایی هستند که کنج غار دلشان خزیدهاند و حرفی نمیزنند. برویم از آنها حرف بکشیم. باید به آنها التماس کنیم تا حرف بزنند. شهید ناصر ابراهیمیان فرمانده گروهان میثم بود. مداحی میکرد. شوخ بود. تک و تنها توی جاده خندق جلوی ارتش عراق را سد کرده بود. با چند تا نارنجک دستی و زخمی. شهید جزی، تیر توی شکمش خورده بود. با همان شکم پاره خود را به تیربار عراقیها رسانده و با دست لوله گداخته تیربار را به سمت بالا منحرف کرده بود تا معبر را باز کند. ما روی این چیزها کار نکردیم. حتماً دنبال چیز عجیب و غریبی میگشتیم. بیاییم حقیقت حوادث را بگوییم. به آن شاخ و برگ ندهیم. تأثیر خودش را میگذارد. گاهی اوقات دلم میخواهد از بچههای روایتگر بپرسم این چیزی که روایت کردی، مبنایش کجاست؟ منبعش کدام است؟گاهی وقتها بعضی از زائران مناطق جنگی میپرسند: مگر شما گوسفندی یا یک تکه سنگی نداشتید که روی مین بیندازید؟ مگر چند بار در جنگ این اتفاق میافتاد؟ ولی از بس بد گفتیم، همه فکر میکنند که ما در هر زمانی این کار را میکردیم. ـ دو سؤال دیگر دارم. دو تا جواب صاف و پوستکنده میخواهم: اول اینکه چه ارتباطی بین تفحص با امام حسین بود؟عراقیها جنازهای پیدا کردند که توی تبادل به ما دادند. گفتند این گمنام است. پرسیدیم از کجا میگویید گمنام است؟ گفتند: هیچ چیزی به عنوان معرف و شاخص ندارد. پرسیدیم از کجا معلوم که ایرانی است؟ گفتند: یک پارچه قرمزرنگ همراه این شهید است که روی آن نوشته شده «یا حسین شهید». عین این اتفاق را روی پارچهای نوشتیم و به تابوت شهید چسباندیم. بارها گفتهام ببینید کار جنگ ما به جایی رسیده که هویت و ملیت و کارت ملی ما میشود «یا حسین شهید». این عزت کمی نیست، به خدا قسم. دشمن ما با نام امام حسین(ع) ملیت شهید ما را تشخیص میدهد. به نظرم این جنگ ما به همین اتفاق میارزید. که ملیت ما بشود نام امام حسین(ع) و دشمن و جهان ما را به نام امام حسین(ع) بشناسد. موقع تفحص پرچم «یا حسین» برافراشته بودیم. به ما اعتراض کردند که پرچم «یاحسین» را پایین بیاورید. گفتیم قرار بود ما پرچم ایران را در خاک عراق نیاوریم. گفتند: این پرچم ایران مثل پرچم یا حسین است. پرچم ایران با پرچم یا حسین یکی است. ـ با این همه خاطره از بچهها و دوستان شهید، چطور زندگی میکنید؟باور کنید اصلاً زندگی نمیکنم. فقط زندهام. واقعیت این است که کمتر خانه بودم. تا همین چند وقت پیش، بچههایم به من بابا نمیگفتند. 45 روز اینجا، 2 ماه آنجا، 10 روز مریوان و چند روز کجا بود. به خانه هم که سر میزدم، تا بچهها میخواستند با من ارتباط برقرار کنند، دوباره میرفتم منطقه. وقتی در محل کارم پشت میز مینشینم یاد رفقایم به سرم میزند و گریه میکنم. دست خودم نیست. هوا گرم میشود، یک جوری میسوزیم؛ هوا سرد میشود، یک جور میسوزم؛ تشنهام میشود، یک جور میسوزم؛ گرسنهام میشود، یک جور میسوزم؛ هیئت میرویم، یک جور میسوزیم؛ همهاش در حال سوختن هست. همیشه از خدا میخواهم مرا بیدرد نکند. اگر این آتش به جان کسی بیفتد، خیلی قشنگ است. با این همه یک بار که شلمچه میروم و روی خاک گرمش مینشینم، جان میگیرم. گاهی اوقات با دوستان بر سر مزار شهدا در (گلزار) شهدا حاضر میشویم و به یاد گذشته لحظاتی را با خاطرات سپری میکنیم. آنچه شنیدیم از دریا نمی است خاطرات این شهیدان عالمی است [ جمعه 87/12/9 ] [ 11:9 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
بنام خدا ************************************************************************* ـ ما آخرش نفهمیدیم این قصة لاکپشت تفحص، راست است یا دروغ؟خاطراتی که درباره تفحص شهدا یا شهدای تفحص مطرح میشود، غالبا نقل قول است. بعضاً درباره شهدا و خاطرات تفحص حرفهایی زده میشود که با آنچه اتفاق افتاده، بسیار منافات دارد؛ چون غالبا نقل قول بوده، جایی ثبت نشده بودند. اگر ثبت میشد و کسی آن را مطالعه میکرد، انتقال آن درستتر بود. ولی اغلب سعی میکردند شنیدهها را منتقل کنند. چون معمولا شنیدهها کامل نبود، گوینده سعی میکرد آن را کامل کند. متأسفانه در این شرایط، بین آنچه حقیقتاً اتفاق افتاده بود و آنچه کامل شد و بعد نقل شد، فاصله زیادی وجود دارد. یک نمونه از این دست خاطرات، داستان شهید ابوالفضل ابوالفضلی است. ناقل خاطره خودم هستم و شاهد هم خودم بودم. یک روز در خانه تلویزیون تماشا میکردم و دیدم کسی دارد خاطرهای را نقل میکند که خاطرة من بود، ولی از آنجا که او خاطره را به نوعی دیگر نقل میکرد، من هم تصورکردم که او خاطرهای دیگر از شهیدی دیگر نقل میکند. اسم شهید هم همان بود: ابوالفضل ابوالفضلی! رمز حرکت ما یا ابالفضل بود. رفتیم جایی زدیم و چشمهای جوشید ... این آن خاطره نیست که من شاهد بودم. اما چون ثبت نشده بود و بیشتر نقل شده بود، خیلی تحریف شده بود؛ خیلی خاطرات زیر و رو شده بود. اما درباره سؤال شما؛ وقتی حاج رحیم صارمی، قضیه لاکپشت را مطرح کرده بود، همه جا پیچید. از این قصه حتی فیلم ساختند. وقتی از تلویزیون پخش شد، مردم گفتند که بچههای تفحص لاکپشتی را پیدا کردند که نخی را به گردنش بستند. این لاکپشت راه میافتد، هر جا اشک ریخت، زمین را میکنند و از آنجا شهید بیرون میآید! در حالی که قضیه از این قرار بود که: در طلاییه لاکپشتی وارد معراج شهدا میشود. در آن زمان، بچهها در اوج احساسات میگفتند که لاکپشت هم به شهدا پناه آورده است. اصل قصه فقط همین بود، اما از آن افسانه ساختند. بعداً وقتی مردم به طلائیه میآمدند، از بچههای تفحص میپرسیدند لاک¬پشت شما کجاست؟ میگفتند لاک پشتی که شما نخ به گردنش میبستید و او هر جا گریه میکرد، شهید بیرون میآمد، کجاست؟ کارهایی انجام شد و برنامههایی ریخته شد و دستوراتی داده شد تا خاطرات مکتوب شود و از این اتفاقات نیفتد، اما خیلی از خاطرات گفته نشده است. یعنی کسی دنبال این موضوع نبوده است. به عنوان مثال، بیش از پنجاههزار مفقود را کشف کردیم. این تعداد بعد از جنگ کشف شدند. از موقع کشف این افراد، چه تعداد فیلم داریم؟ غالباً هم در خاک ما بودهاند. هیچی نداریم. اگر هم هست، خیلی کم و با کیفیت خیلی بد داریم که قابل عرضه نیست. کار ما عاشقانه بود. آنچه درباره شهدای تفحص ثبت و ضبط کردیم، کاری عاشقانه بود. همه فکر کار بودند. اینطور نبود که یک اکیپ باشند و مخصوص این کار آماده باشند و برنامهشان ثبت خاطره تفحص و کشف شهید باشد. خودم یک دوربین سادة عکاسی داشتم که خیلی از وقایع ثبت شده، مدیون آن است. اینطور نبود که هر گروهی یک اکیپ ثبت وقایع از نظر فیلم و صدا داشته باشد. همانطور که در جنگ ما تأسف خوردیم که چرا نتوانستیم وقایع بیشتری از جنگ را ثبت کنیم، در تفحص هم زمانی بیدار شدیم که گروه تصویربرداری را مستقر کنیم، که دیگر شهیدی پیدا نمیشد. از یکی از کارگردانان سینما خواستیم بیاید به منطقه طلائیه با گروهش کشف یک شهید را ضبط کند؛ اما حدود یک ماه در منطقه بودند و حتی یک شهید هم پیدا نشد. در واقع در آن لحظاتی که باید فیلمبرداری میبود و از نحوة تفحص و کشف شهدا فیلمبرداری میکرد، انجام نشد. نمیگویم اهمالکاری شد، نه؛ شاید مصلحت اینطور بود. ـ پای شما به تفحص چطور باز شد؟رفتن من جالب بود. رفته بودم سری به رفقای زمان جنگ بزنم، که توی پادگان لشگر، شهید غلامی را دیدم. پرسیدم: کجا هستی؟ گفت: اهواز. او در تعاون لشگر بود. درباره تفحص گفت. خواستم من هم پیش آنها بروم، قبول کرد. رفتم و التماس کردم تا پانزده روز برایم مأموریت زدند که در آنجا کار کنم. این پانزده روز از سال 73 تا 81 طول کشید. عظمت کار تفحص به گونهای بود که گاهی وقتها بعضی از بچهها که اصلاً در جنگ نبودند، با التماس و تضرع در آنجا ماندگار میشدند و جزء نیروهای تفحص میشدند. تصمیم گرفته شده بود بچههایی که بر منطقه مسلط هستند و جنگ رفته بودند، عضو تفحص باشند، ولی در حاشیة کار، خیلی از بچههایی که جنگ ندیده بودند هم با التماس و تضرع، عضو گروه شدند. ـ کار تفحص که خیلی سنگین است. در آن آفتاب داغ و گرمای مناطق، خیلی عشق میخواهد. اینها که میگویید، و یا سربازان وظیفه چهطور با شما کار میکردند؟سربازی داشتیم که کشاورز بود. میگفت مرا به منطقه تبعید کردند؛ چون خیلی شیطان بودم. میگفت خودم را در منطقه میکشم یا زخمی میکنم تا مرا به عقب بفرستند. با شهید غلامی آشنا شد. خودش میگفت: شهید غلامی از من پرسید چه کار میتوانی بکنی؟ نتیجه این شد که آشپزی کنم. او با آشپزی شروع کرد. میگفت من کشاورزم و درآوردن چغندر از زمین و درآوردن شهید از خاک، هیچ فرقی پیش من ندارد. رفته رفته با شهدا مأنوس شد. چنان عاشق شهدا شده بود که گریس به دست، هفت کیلومتر راه را میرفت پای بیل میکانیکی، تا کار تفحص به تأخیر نیفتد. دست به قلم شده بود و چنان دربارة شهید مینوشت که باور نمیکردی که این مجید رفیعی کشاورز، سیکل هم ندارد! علی شرفی ـ بچه کوهدشت لرستان ـ یکی دیگر از سربازان ما بود که نزدیک عید خدمتش تمام شده بود و برای اینکه بتواند بماند، برای خودش یک ماه اضافه خدمت زده بود. اغلب سربازهایی که با ما بودند، تبعیدی بودند. این درد ماست. توی سپاه به جای اینکه بهترین نیروها را برای تفحص انتخاب کنند و بچههای کاری را به عقب بفرستند، تبعیدی میفرستادند که مثلاً برو فلان جا تا قدر اینجا را بدانی. حمزوی، بچه رفسنجان بود. سرباز ما بود. سه ماه، همهاش روی بیل بود. مرخصی نمیرفت. میگفت: میترسم نباشم و این شهید زیر خاک بماند. یا یک شهید پیدا شود و من نباشم. یک نکته عجیب اینکه کسی که جنگ را ندیده، میخواهد دست به استخوان شهید بزند. او که نمیداند استخوان شهید چیست. فکر میکند مقداری استخوان و لجن و گل است. دست به این استخوان زدن دل و جرئت میخواهد. شیمیایی و آلوده است و ممکن است هزار نوع مرض بگیره. باور کنید سرباز ما به جایی میرسید که وقتی شهید را از خاک بیرون میآوردیم، پلاک را میگرفت، میبوسید و به سر و صورتش میکشید، این همان سربازی است که تبعیدش کردهاند به تفحص و منطقة بد آب و هوا. یادم نمیآید که یکی از این سربازها موقع رفتن و پایان خدمتش با اشک نرفته باشد. التماس میکردند بمانند و به عنوان نیروی بسیجی آنها را نگه داریم. ـ شهدا شما را خبر میکردند یا شما آنها را پیدا میکردید؟صد درصد یقین دارم که تا جایی تواضع نبود، تضرع و گریه و زاری نبود، ما به چیزی نمیرسیدیم. شاید این تضرع از طرف ما نبود، ولی یقیناً کسی بود. مادر یا پدر شهیدی اشک میریخت. بعضی جاها مطمئن بودیم شهید داریم؛ حتی عراقیها فرمهایی را آماده کرده بودند که در منطقهای مثل پاسگاه وهب (در والفجر مقدماتی) تعدادی شهید دفن شده است. ما همة اطراف را زیر و رو میکردیم، ولی چیزی پیدا نمیکردیم. وقتی کار به اینجا کشیده میشد و به قول معروف کارد به استخوان میرسید، التماس و دعا و تضرع شروع میشد. بعد پیدا میکردیم. یعنی قشنگ مشخص بود که به واسطة آن توسل است که ما موفق شدیم شهیدی را پیدا کنیم. گاهی وقتها کسی مثل یک چوپان توی منطقه میآمد و میگفت شهیدی را پیدا کرده است. همین هم تا توسل نبود امکانپذیر نبود. فصل گرما که شروع شد، گفتیم در این دو سه ماهی که هوا داغ است، نمیشود کار کرد. گفتیم گروه را مرخص کنیم تا مهرماه و آبانماه که هوا خنکتر میشود، برگردیم. شهید غلامی گفت: بگو عاشق نیستیم. گفتم: علی آقا! هوا خیلی گرم است. نمیشود تکان خورد. نمیشود کار کرد. گفت: وقتی هوا گرم است، وقتی میسوزی، آن بچهای که در این بیابان افتاده، مادر دارد. این مادر میگوید: خدایا در این گرما بچهام کجا افتاده است؟ همین باعث میشود که تو یک شهید پیدا کنی. او باور داشت که این حرف مادر شهید باعث پیدا شدن شهید میشود. میگفت: وقتی هوا سرد است و باران میآید، دل مادر شهید میسوزد و میگوید: بچهام کجا افتاده است در این سرما. باید به فکر آن مادر شهید باشیم. تا این حرفها را از شهید غلامی شنیدم، زبانم بند آمد و نتوانستم حرف دیگری بزنم. گوشی را گذاشتم و برگشتم و گفتم: بچهها، فردا پای کار میرویم. اگر قرار باشد از گرما تلفات هم بدهیم، پای کار میرویم. ساعت 6 بعد از نماز صبح رفتیم تا ساعت 9 صبح هر چه آب داشتیم تمام شد. تا جایی که یکی از بچهها بالای ارتفاعات 175 شرهانی میگفت: چشمهایم از گرما جایی را نمیبیند. چه کار کنم؟ گفتم کمی صبر کنید. بعد شروع کردم به التماس به خدا و نالیدن. گفتم: خدایا تو میدانی ما برای چه اینجاییم. میدانی دل مادر شهیدی نگران بچهاش است و ... . ناگهان دیدم در کف شیار چیزی دارد برق میزند. جلو که رفتیم، دیدیم شهید است. شهید را درآوردیم، از خوشحالی بال درآورده بودیم. راه اول این بود که بر اساس اطلاعاتی که بعضی از افراد برگشته از جلو (اسیر یا مجروح) به ما میدادند، استناد میکردیم و اقدام به جستوجو میکردیم. میدانید وقتی ما زمان جنگ در منطقهای عمل میکردیم، یک سری بچهها شهید میشدند، یک سری مجروح میشدند و یک سری هم سالم برمیگشتند. این بچههایی که برمیگشتند، کسانی بودند که در آخر یا وسط کار بودند و امکان فرار داشتند. خیلی کم پیش میآمد کسانی که در پیشانی کار بودند، بتوانند عقب برگردند. در طلائیه چنین اتفاقی افتاد. دژی هست به نام امام محمدباقر(ع). جایی است که بچههای گردان امام محمد باقر(ع) پیشروی کرده بودند. اینجا آخرین حدی بود که در طلائیه پیشروی صورت گرفته بود. هیچ کس هم از آن دژ، سالم برنگشته بود. کار تفحص داشت در اطراف سه راه شهادت در حوالی این دژ انجام میشد. کسی به این دژ کاری نداشت. این دژ هفت متر از زمین و جاده کنارش بلندتر بود. و به فاصله 5 متر به 5 متر یک سنگر ساخته شده بود. بچههایی که توانستند آن شب به عقب برگردند، هیچکدام تا این دژ نیامده بودند و نتوانسته بودند روی این دژ بروند. یا قبل از سه راهی شهادت مجروح شده و برگشته بودند، یا شهید شده بودند، یا آن طرف دژ اسیر شده بودند. ما داشتیم در این دشت کار میکردیم و اغلب هم شهیدی را پیدا میکردیم. یک روز یکی از بچههای اطلاعات لشگر که آزاده است، به عنوان بازدید وارد خط شد. این بنده خدا وقتی آنجا آمد، شروع کرد همان شب عملیات را برای ما تعریف کردن و جاده را که دید، گفت: ما به این جاده رسیدیم. اما این خاکریز اینجا نبود. این دژ اینجا نبود. گفت: وقتی مرا اسیر گرفتند، اینجا کنار جاده پر از زخمی و شهید بود. گفته بود من آن شب این دژ را اینجا ندیدیم. من فقط زخمی اینجا میدیدم. احساس کردیم باید زیر این دژ اتفاقی افتاده باشد. وقتی دژ را برداشتیم، نزدیک به دویست شهید پیدا کردیم که به خاطر دادن اطلاعات توسط یک فرد آگاه صورت گرفت. راه دیگر هم بررسی کالکها و نفشههای به جا مانده از شب عملیات بود. مثلا در عملیات خیبر یکی از لشگرها در محور پاسگاه زید، ایذایی عمل کرده بود. ظاهراً کسی هم از این عملیات برنگشته بود. اطلاعات کاملی هم نداشتیم که چقدر شهید اینجا ماندهاند. اگر هم بود، ما ندیدیم. بر اساس یک اتفاق رفتیم. شهدا را پیدا کردیم. در محور زید، سه شهید پیدا کردیم که از بچههای اصفهان بودند. استعلام کردیم بچههای اصفهان اینجا چه میکردند؟ جواب دادند که اینها بچههای شرکت کننده در عملیات خیبرند که به صورت ایذایی عمل کردند. در این مواقع، کالک عملیات آن نقطه را میگرفتیم. مشخص بود که این بچهها از کدام محور وارد شدند. تا کجا قرار بود پیشروی کنند و ... بر اساس آن کالک عمل میکردیم. هنگام تفحص، آن منطقه را وسیعتر میکردیم تا اگر بچهها پخش شده باشند، آنها را هم پیدا کنیم؛ تا اندازهای این کار را میکردیم که اطمینان پیدا کنیم که دیگر شهیدی جا نمانده است. پس یکی دیگر از راهها کالکهای به جا مانده از شب عملیات بود.راه سوم، اتفاقات عجیبی بود که میافتاد که ممکن بود بعضیها باور نکنند. معمولاً خاطرات تفحص حول این محور بیان شده است. جایی که فکر نمیکردیم شهیدی در فلان منطقه پیدا کنیم، به واسطه یک اتفاق خارق العاده پیدا میشد. مثل این نمونه که: بچههای ارتش به ما گفته بودند در ارتفاعات بیات چند تا استخوان پیدا کردهاند. از ما خواستند ببینیم جریان از چه قرار است. با دو تا از سربازان خودمان که از بچههای کوهدشت و لرستان بودند، رفتیم. استوار ذوالفقاری، رییس رکن2، گردانی که توی خط بود، ما را برد جایی که استخوان پیدا شده آنجا بود. ما هم دیدیم استخوانها برای حیوانی میباشد. قرار شد برگردیم. اما گفتیم ما که تا اینجا را آمدیم، بهتر است دوری هم در خط بزنیم. آمبولانسی داشتیم که مثل هواپیما بود. چون معمولاً ما جایی میرفتیم که اغلب دوردست بود، باید سرویس کامل میشد و مجهز میشد. یکبار سابقه نداشت این ماشین جایی خراب شود. با چند اسکورت وارد خط شدیم. به تپهای دارای شیب رسیدیم. گفتند اینجا را سریع رد شویم. اینجا جایی است که اغلب منافقین کمین میزنند و خطرناک است. تا به سمت پایین شیب سرازیر شدیم، ماشین خاموش شد. بچهها فکر کردند من دارم شوخی میکنم، اما ماشین خاموش شده بود و هر کار کردیم و هر چه استارت زدم، روشن نشد. چند متخصص از تعمیرگاه ارتش آمدند. کاربراتور ماشین را پایین کشیدند. ماشین را زیر و رو کردند، اما روشن نشد. نتیجه این شد که یک تانکر آب ارتش بیاید و ماشین را بوکسل کند که تا شب نشده منطقه خالی شود. تانکر ارتش که آمد، وقتی به آمبولانس وصل شد، یک گاز میداد، خاموش میشد! من خندهام گرفت. گفتم صبر کنید. ماشین روشن شدنی نیست. بعداً سر فرصت میآییم. اگر اینجا خطرناک است، دیگر نمانیم. ماشین را قفل کردیم و رفتیم. گفتیم بروند به موسیان اطلاع دهند که این مشکل برای ما ایجاد شده آن شب پیش بچههای ارتش خوابیدم. صبح نماز را خواندم و رفتم سمت شیاری که ماشین خراب شده بود. اسلحه داشتم. تک و تنها رفتم. توی حال خودم بودم که رسیدم به جایی که صخره مانند بود. دقیقاً روبهروی جایی بود که ماشین ما خراب شده بود. دیدم یک سری پلاک و یک مشت استخوان آنجا افتاده است. حدود هفت نفر شهید بودند. بچههای ارتش آمدند و شهدا را داخل چفیهها گذاشتیم. جنازهها را داخل ماشین گذاشتیم و من آمدم تا با بچههای ارتش خداحافظی کنم. آقای ذوالفقاری خیال کرد که من یادم رفته ماشین خراب است. با استارت اول ماشین روشن شد. جا خوردند. پرسیدند ماشین درست شد؟ گفتم من میدانم ماشین چرا خراب شد. تا شهید را پیدا کردم، فهمیدم ماشین بی جهت در اینجا خراب نشده. بچههای لشکر 17 از جمله آقای عاصمی با آمبولانس آمدند دنبال من. وقتی صحنه را دیدند، گفتند: مگر ما را مسخره کردی؟ گفتم: نه، به خدا قسم، ماشین خراب بود. موردهایی از این دست زیاد داشتیم. یا نمونهای دیگر روز جمعهای بود که در تهران هزار شهید را تشییع میکردند. نمیدانم سال 74 بود یا 75. پنجشنبه بود که ما داشتیم روی دژ امام محمدباقر(ع) کار میکردیم. به آقای حمزوی سرباز راننده بیل مکانیکی گفتم: برو توی این دشت و بیابان، جایی را که مطمئنی خبری از شهید در آنجا نیست، خاکبرداری کن تا به آب برسی و آب جمع بشود و فردا صبح که جمعه است و روز نظافت، بیل مکانیکی را بشوریم و بچهها هم حمام کنند تا برای شنبه آماده باشیم. معمولا جایی که شهید است، معلوم است. سنگری، خاکریزی و ... توی دشتی که هیچ نشانی از جنگیدن نبود، رفت زمین را کند و به آب رسید. آقای حمزوی و رفیعی (دو سرباز) با ماشین رفتند که بیل را تمیز کنند و برگردند. من توی سنگر ماندم. نیم ساعت نشد که برگشتند. آقای رفیعی را دیدم که با دستهایی پرخون داخل سنگر شد. رنگم پرید. فکر کردم بلایی سرش آمده. از سنگر پریدم بیرون و دیدم آقای حمزوی هم دستش پر از خون است. پرسیدم چی شده؟ گفتند برو عقب ماشین را نگاه کن. دیدم یک گونی عقب ماشین است و پر از خون است. گفتند یک شهید داخل گونی است. که پایین تنه و سر نداشت. اما نیمتنهای که داشت پیراهن سفید پوشیده بود و دکمه یقه را تا آخر بسته بود. گفتند ما رفتیم آنجایی که کنده بودیم، آب زلال شده بود. دیدیم یک تکه لباس از زیر خاک بیرون است. دیدیم شهید است و خون تازه دارد. وقتی دکمهاش را باز کردیم، پر خون شد. جنازه از سال 62 تا 74 ـ 75 زیر خاک مانده بود، اما خون داشت! ما جایی را انتخاب کرده بودیم که یقین داشتیم هیچ شهیدی در آنجا نیست. تا این صحنه را دیدم، گفتم دور تا دور اینجا را بکنیم. دو سه کیلومتر از دور تا دور آن منطقه را زیر و رو کردیم، اما هیچی پیدا نکردیم. ما باید بیل خودمان را جایی به زمین بزنیم که شهید در آنجاست. این جاها اثری از جنگ در آن نیست، در کالک هم اثری از مناطق عملیاتی نیست. اطلاعاتی از آنجا تهیه نشده، زمین هم گویای نبودن شهید در آنجاست. پیداست که اینجا هدایتی است که از غیب میشود. حکایت این بود که من رادیوی ماشین را گوش کردم که میگفت هم اکنون در تهران هزار شهید بر دستهای مردم تشییع میشود. همان روز استنباط من این بود که مادر این بنده خدا هم قلبش سوخته بود و از خدا خواسته بود که «خدایا، بچه من چه شد.» دل مادری شکست تا باعث شود ما جنازه بچهاش را پیدا کنیم. [ سه شنبه 87/11/29 ] [ 3:50 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
بنام خدا
سلام دوستان گرامی همراه شلمچه امیدوارم اوقات خوبی را در این وبلاگ سپری نمایید و مطالب تقدیمی مورد استفاده شما قرار بگیرد . ایامی که پیش رو داریم در تاریخ انقلاب اسلامی و هشت سال دفاع مقدس از اهمیت خاصی برخوردارند . در 22 بهمن سال 57 انقلاب شکوهمند اسلامی ایران با زعامت رهبر کبیر انقلاب حضرت امام خمینی (ره) به پیروزی رسید و طومار شاهنشاهی 2500 ساله در این سرزمین برچیده شد و جمهوری اسلامی استقرار پیدا کرد . این ایام را به همه شما تبریک و تهنیت عرض می نمایم . و اما حماسه بزرگی که در سرنوشت جنگ تأثیر بسزایی داشت و معادلات نظامی را به نفع جمهوری اسلامی تغییر داد نیز در این ایام بوقوع پیوست . در بیستم بهمن ماه سال 1364 فرزندان غیور و شجاع این سرزمین با انجام یکی از سخت ترین عملیاتهای نظامی در جنگ های دنیا توانستند با عبور از اروند خروشان ، شهر بندری فاو عراق را به تسخیر درآورند و درس بزرگی به دشمن بعثی و اربابنش بدهند . دشمن تا بن دندان مسلح که هرگز به فکرش نمی رسید رزمندگان اسلام بتوانند از رودخانه اروند عبور نمایند با انجام این عملیات به شکل عجیبی غافلگیر شده و تا مدتها در شوک این ضربه بسر میبرد و ددمنشانه با استفاده از انواع سلاحهایی که اربابانش در اختیار وی قرار داده بودند به مقابله با رزمندگان اسلام پرداخت ولی علیرغم پاتکهای سنگینی که طی حدود نود روز انجام داده بود نتوانست توفیقی بدست آورد و نیروهای اسلام جای پای خود را در این نقطه از جغرافیای جنگ مستحکم نمودند و تنها راه آبی دشمن را برویش بستند . در خصوص این عملیات و تاکتیک های بکار رفته در آن و مسایل مختلف نظامی و سیاسی قبل و بعد از عملیات مطالب زیادی گفته و نوشته شده است و این حقیر هم در سال گذشته به تناسب فرصت و اقتضای فضای وبلاگ مطلبی را تقدیم نمودم که به نظر میرسد تکرار آن خالی از لطف نمی باشد برای مطالعه آن بر روی ادامه مطلب کلیک نمایید . امیدوارم همه ما قدردان خونهای پاک و مقدس ریخته شده عزیزانی که در این عملیات و دیگر عملیاتهای دفاع مقدس به فیض عظیم شهادت نائل آمده اند ، باشیم و شرمنده آنان نشویم . ادامه مطلب... [ جمعه 87/11/18 ] [ 9:58 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ]
[ نظرات () ]
|
||
[قالب وبلاگ : صالحون] [Weblog Themes By : salehon.ir] |