دوستان عزیز ! قبل از مطالعه این پست ، پیشنهاد می کنم این مطلب را تا آخر بخوانید .
با هر سوالی که بازجوهای بی رحم عراقی از اسرا می پرسند، در پاسخ می گویند: «حرس الخمینی» و با حرص و ولع، با مشت و لگد، با قنداق تفنگ و پوتین، تو سر بچه ها می کوبند.
روز پنجم، دشتی تفتیده و سوزان «هفتم خردادماه 1365» حوالی بصره، عراقی ها هزاران اسیر بسیجی را با دست های بسته و زخمی، خسته و تشنه که از شلمچه و فاو اسیر گرفته اند، در یک حصار توری مانند یک قفس، پشت دروازه های بصره، زیر آفتاب داغ و سوزان عراق، بدون آب و غذا، نه سقفی نه دیواری، نه سایه و سرپناهی، برای بازجوئی های نخست و تخلیه اطلاعات جنگی نگه داشته اند.
با هر سوالی که بازجوهای بی رحم عراقی از اسرا می پرسند، در پاسخ می گویند: «حرس الخمینی» و با حرص و ولع، با مشت و لگد، با قنداق تفنگ و پوتین، تو سر بچه ها می کوبند.
سه روز بود که ما را آورده اند، خیلی از بچه ها گلوله خورده اند، ترکش خمپاره، موج گرفته بودند، عده ائی نیز با دست و پای قطع شده، جسمی پاره پاره، بدون هیچ درمان اولیه، روی زمین سخت، زیر آسمان سوزان، با حالی غریبانه، اینجا توی این قفس، تو گوئی عصر عاشورا دیگر بار تکرار شده است.
من بودم و رسول کریم آبادی، حسین برومند، شعبان صالحی و شعبان نائیجی و سعید مفتاح و دیگر همرزمانم از گردان یارسول(ص)، بیست و هشت نفر با هم در شلمچه اسیر شدیم. رسول از ناحیه ران هر دو پایش، تیرخورده بود، تیرکالیبر، بالای پیشانی اش هم یک گلوله سیمینوف نشسته بود، حسین برومند هم یک تیرکلاشینکف به ساق پای چپش خورده بود. +( کتاب فانوس کمین، توسط نشر عماد، بطور مفصلی این سرگذشت غریبانه را منتشر کرده)+ رسول بخاطر شدت جراحت اش، و خون ریزی زیاد، بصورت اغماء و تبدار افتاده است.
ساعت ده صبح، روز هشتم خرداد، ناگهان چند اتوبوس وارد حصار می شوند، اعلام کردند که می خواهند زخمی ها را برای درمان به شهر بصره ببرند، تند و عجولانه هر چه اسیر زخمی بود، سوار ماشین ها کردند، زخمی ها را که بردند، تانکر های آب آمدند و محوطه چند هزار متری را آب پاشی کردند.
سرباز های عراقی سراسیمه این سو آن سو می دوند، بچه های کم سن و سال را از جمع کل اسرا جدا کردند. دست من را گرفتند. جلوتر از همه جوری که خوب دیده بشوم. بار اولشان نبود، هربار که چنین رفتاری را انجام می دادند، یک ساعت بعد خبرنگاران، یا از صلیب سرخ به داخل حصار توری می آمدند و ما خوب می دانستیم که می خواهند از نظر تبلیغاتی نشان بدهند، جمهوری اسلامی ایران، مرد جنگی ندارد، بچه های کم سن و سال را به جبهه می آورد.
هنوز یک ساعت از این هول ولای سربازهای عراقی نگذشته بود، کلی خبرنگار، عکاس، فیلمبردار مرد و زن، ریختند داخل حصار از هند و فرانسه، آمریکاه و شوروی، انگلیس، آلمان، پاکستان، ترکیه، قطر، عربستان، از همه کشورهای دنیا آمده بودند.
از شکل ظاهری آنها می شد فهمید اهل کدام کشور هستند.
فیلم بردارها فیلم می گرفتند، عکاس ها عکس می انداختند، یک سری هم دنبال مصاحبه با اسرا بودند،
من نیز سر در خیال خویش، خیره به خاک داغ و سوخته عراق، هنوز نیم ساعت از ورود خبرنگارها نگذشته بود، یک عالمه عراقی قلچماق، با صورت های پهن و ورآمده، سبیل های دراز، چون کله یک دراز گوش، با ماشین های نظامی، با اسکرت و یک هیجان خاص سرو کله شان پیدا شد.
سربازهای عراقی به ما گفتند: فاتح شلمچه آمده است و دویدند مقابلش، زانو زدند، روی زمین، پوتین هایش را می بوسیدند. می گفتند: «فاتح شلمچه عدنان خیرالله است» خشن و تندخو و بد هیبت، ما که این غول وحشی را از قبل ندیده بودیم و به چهره نمی شناختیم.
فقط شنیده بودیم که شلمچه و فاو را سپاه سوم و هفتم حزب بعث عراق تجاوز کرده...
شلمچه را سپاه سوم عراق، به فرماندهی«عدنان خیرالله» و فاو را سپاه هفتم عراق به فرماندهی«ماهر عبدالرشید» تصرف کرده اند.
من عکس ماهر عبدالرشید را قبلا، توی سنگرهای که فتح کرده بودیم، دیده بودم، صورتی زشت و بدخو، شکل یک خوک وحشی، یک چشم اش تیر خورده و صورتش را ترکش ها خراشیده بودند، جوری که کاسه چشم اش ته افتاده بود.
جای برش ترکش ها چهره اش را بشدت زشت و بد ترکیب کرده بود.
این دو غول زشت وحشی هر دو از سرداران جنگ و دست راست و چپ صدام افلقی بودند.
و از سوئی دیگر رقیب سر سخت یکدیگر هم محسوب می شدند.
فرمانده سپاه سوم عراق گشتی در بین اسرا زد، دوربین ها، به دنبالش، یک راست آمد سمت ما، مقابل دوربین ها ایستاد، یکی از افسران زیر دست اش، یک قوطی آب معدنی که سرش را بریده بودند، به شکل یک ظرف آب در آورده، دادند به دست عدنان خیرالله، بعد یک قوطی آب معدنی سرد، انگار تازه از یخچال در آورده باشند، اطرافش حباب نشسته را به دست دیگر عدنان خیرالله دادند.
فرمانده سپاه سوم عراق آمد سمت من، کنارم نشست، من سرم را انداختم پائین، نگاهش نکردم.
دوربین ها همه زوم کردند سمت من و عدنان خیرالله که در مقابل من زانو زده، و نیم خیز نشسته، عدنان خیرالله، قوطی آب یخ را باز کرد و ریخت داخل ظرف آب، دوربین ها لحظه به لحظه ثبت می کردند، عکاس ها هر ثانیه شاطر دوربین شان را می چکاندند.
فرمانده سپاه سوم عراق، فاتح شلمچه، ظرف آب سرد را به من تعارف کرد. من سرم را بلند نکردم و اصلا نترسیدم، بیاد امام افتادم، بیاد رفیقان شهیدم.
توی دلم گفتم: مجید این اسارت برای تو یک ماموریت بزرگی است، و ناگهان ندائی وحی گونه، ریخت توی دلم؛ و آنگاه موسی به خداوند گفت: خداوندا؛ اکنون که به این کار بزرگ مامورم کردی، شرح صدرم عطا کن، تا از جفا و آزار دلتنگ نشوم، سختی ها را سهل گردان، عقده زبان ام را بگشاء، تا سخنم را نیکو فهم کرده، خوش دریابند.
و آنگاه خداوند پاسخ داد:
ای موسی، ما بر تو منت نهادیم، آنچه از ما خواستی محول شد، محکم باش.....
اسرا و خبرنگاران و سربازان و افسران عراقی، همه زل زده بودند به لب های تشنه مجید چهارده ساله که هفت شبانه روز تشنه است.
عدنان خیرالله وقتی بی محلی من را دید، ظرف آب را کمی جلوتر گذاشت و گفت: اشرب مای.
ادامه مطلب...