سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان
سردار رشید اسلام شهید حسن باقری 
حسن باقری (غلامحسین افشردی)
تولد : 25 اسفند 1334
شهادت : 9 بهمن 1361 جبهه جنوب
وقتی که آمد کسی فکر نمی کرد طفل امروز ، روزگار فردا را از آن خود خواهد کرد . تجزیه و تحلیلش از همه
چیز جامع بود . خوب گوش می کرد ، می خواند و می نوشت و حرف آخر را می زد .
کودکی کرد ؛ جوانی ، پدر و همسری ، کمی دامپروری خواند . دانشجوی ممتاز حقوق دانشگاه تهران بود .
روزنامه نگاری کرد و جنگید . طبل جنگ که کوبیده شد ، بی هیچ ادعایی سنگ زیر آسیای جنگ شد ؛ تا با
مردان روزگارش سایه های وحشت را به روشنایی آرامش دور کنند . زمانه مردان شجاع می خواست . درایت
و جسارت باقری روزگار سخت جنگ را برای یارانش آسان می کرد ، برای آنانی که هم قدم و هم نفسش
شدند . مهرش دل نشین بود ، قوت کار و قهرش همه لطف . شه های رزم را در ذهن های زین الدین ،
خرازی ، باکری ، همت و ... هم او جاری کرد . در شناساییها همراهشان شد ؛ گفت ، شنید و نشانشان
داد و رفت و چه زود هم رفت ...
=============================================
بچه را لای پنبه گذاشتند . آن قدر ضعیف بود که تا بیست روز صداش در نمی آمد . جان نداشت
شیر بمکد . برای ماندنش نذر امام حسین کردند . به ش گفتند‏ « غلامِ حسین »
باید نذرشان را ادا می کردند . غلام حسین دو ساله بود که رفتند کربلا .
*******************************
سال آخر دبیرستان بود . شب با مهمان غریبه ای رفت خانه . شام به ش داد و حسابی پذیرایی
کرد . می گفت : « از شهرستان آمده . فامیلی تهران نداره . فردا صبح اداره ثبت کار داره می
ره .» دلش نمی آمد کسی گوشه ی خیابان بخوابد .
***************************
سرباز که بود ، دوماه صبح ها تا ظهر آب نمی خورد . نماز نخوانده هم نمی خوابید . می خواست
یادش نرود که دوماه پیش یک شب نمازش قضا شده بود .
*******************************
چهار ماه از جنگ می رفت . بین عراقی های محور بستان و جفیر ارتباطی نبود . حسن بعد از
شناسایی گفت : عراقی ها روی کرخه و نیسان و سابله پل می زنند تا ارتباط نیروهاشون
برقرار بشه . منتظر باشین که خیلی زود هم این کار رو بکنن . یک هفته بعد ، همانطور شد .
نیروهای دشمن در آن محورها با هم دست دادند .
*******************************
خرمشهر داشت سقوط می کرد . جلسه ی فرمانده ها با بنی صدر بود . بچه های سپاه باید
گزارش می دادند .
دلم هُرّی ریخت وقتی دیدم یک جوان کم سن و سال ، با موهای تک و توکی تو صورت و اورکت
بلندی که آستین هاش بلندتر از دستش بود . کاغذهای لوله شده را باز کرد و شروع کرد به
صحبت .
یکی از فرمانده های ارتش می گفت : هر کی ندونه فکر می کنه از نیروهای دشمنه .
حتی بنی صدر هم گفت : « آفرین ! » گزارشش جای حرف نداشت . نفس راحتی کشیدم .
*******************************
دیدم از بچه های گردان ما نیست ولی مدام این طرف و آن طرف سرک می کشد و از وضع خط و
بچه ها سراغ می گیرد .
آخر سر کفری شدم . با تندی گفتم : اصلاً تو کی هستی این قدر سین جیم می کنی  ؟ خیلی
آرام گفت : « نوکر شما بسیجی ها »
*******************************
سوار بلیزر بودیم . می رفتیم خط . عراقی ها همه جا را می کوبیدند . صدای اذان را که شنید
گفت : نگه دار نماز بخونیم .
گفتیم : توپ و خمپاره می آد ، خطر داره .
گفت : کسی که جبهه می یاد ، نماز اول وقت را نباید ترک کنه .
*******************************
کنار هم نشسته بودند . سلام نماز را که دادند ، گفت : قبول باشه .
احمد دلش می خواست بیشتر با هم حرف بزنند . ناهار را که خوردند ، حسن ظرف ها را
است . بعد از چایی ، کلی حرف زدند ، خندیدند .
گفت : حسن بیا به مسئول اعزام بگیم ما می خوایم با هم باشیم . می آی؟
- باشه ، اینطوری بیش تر با هم ایم .
- آقا جون مگه چی می شه ؟ ما می خوایم با هم باشیم .
- با کی ؟
- اون پسره که اونجا نشسته ، لاغره ، ریش نداره .
مسئول اعزام نگاه کرد و گفت : نمی شه .
- چرا ؟
- پسر جون ! اونی که تو می گی فرمانده س . حسن باقریه . من که نمی تونم اونو جایی
بفرستم . اونه که همه رو این ور  اون ور می فرسته . معاون ستاد عملیات جنوبه .
********************************
روزهای آخر بیش تر کتاب ارشاد شیخ مفید را می خواند . به صفحات مقتل که می رسید
، های های گریه می کرد .
هرچه گفتند : تو هم بیا بریم دیدن امام ‍، گفت : نه ، بیام برم به امام بگم جنگ چی ؟ چی کار
کردیم ؟ شما برید ، من خودم تنها می روم شناسایی .
گلوله ی توپ که خورد زمین ، حسن دستی به صورتش کشید . دو ساعتی که زنده بود ، دائم
ذکر می گفت . فکر نمی کردم که دیگه این صدا را نشنوم .
********************************
بلند بلند گریه می کردند . دخترش را که آوردند ، گریه ها بلندتر شد . شانه های رضایی
می لرزید . بازوش را گرفتم ، گفتم : شما با بقیه فرق دارین ، صبور باشین .
طاقتش طاق شد ، گفت : شما نمی دونین کی رو از دست دادیم . باقری دست راست من بود ،
امید ما بود ، چشم دل و امید من ...

یادش گرامی باد

[ دوشنبه 86/11/8 ] [ 1:13 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 18
بازدید دیروز: 461
کل بازدیدها: 1423612