سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
نویسندگان
لینک دوستان
بیاد سردار شهید اسماعیل قهرمانی
در مرحله سوم عملیات رمضان ، گردان انصارالرسول (ص) پس از یک نبرد عاشورایی با تانک های دشمن ، تقریباً متلاشی شد . شهید اسماعیل قهرمانی نیز در جریان همین مرحله از عملیات مجروح شد اما اسماعیل کسی نبود که با این جراحت ها خود را به عقب منتقل کند . دشمن از یک سو توانسته بود در هر دو جناح نیروهای خودی رخنه کند و از طرف دیگر با ایجاد خاکریزهای مثلثی شکل ، دام بزرگی را برای نیروها تدارک دیده بود . جنگ نابرابر بچه ها با تانک های پیشرفته دشمن ، حماسه ای وصف ناشدنی است ... اسماعیل مانند مادر که بچه هایش در گردابی گرفتار شده باشند ، خود را به آب و آتش می زد تا هر طور شده حلقه محاصره را بشکند و نیروها را به عقب منتقل کند ... اسماعیل سوار بر موتور تریل ، گروه گروه بچه ها را به خاکریز خودی هدایت می کرد ... آن روز اسماعیل ناخدای شجاعی بود که کشتی توفان زده گردان انصارالرسول (ص) را به ساحل آرامش و امنیت می برد ... نیروها با دیدن او آرامش می یافتند و او آنان را به صبر و مقاومت دعوت می کرد .
سردار شهید اسماعیل قهرمانی - قائم مقام لشکر 27 محمد رسول الله (ص)

او می گفت : « بچه ها ! پیروزی در سایه ی این سختی ها به دست می آید . مبادا ناامید شوید . ما انشاءالله حلقه ی محاصره را می شکنیم و پوزه ی عراقی ها را به خاک می مالیم . اگر قرار است شهید شویم آنقدر از آنان می کُشیم تا درس عبرتی برای متجاوزان باشد . می خواهیم کاری کنیم که تاریخ ، جنگ عاشورایی ما را برای نسل های بعدی بازگو کند . آنان باید بدانند که نسل خمینی ، نسلی از جنس آذرخش است . صحرای شب گرفته شلمچه نیز گواه این حماسه شما خواهد بود .»
اسماعیل وقتی حرفهایش را زد ، سوار بر موتور ، چون شهابی زودگذر در میان گرد و غبار محو شد . رفت و رفت و دیگر کسی او را ندید ...
منبع : حکایت مردان مرد - ص 82
************************************
پیمان مقدس ازدواج را خیلی ساده و بی پیرایه بست . ظروفی مختصر ، موکتی و یکی دو تا پتو و خلاصه با امکانات اندک دانشجویی .
چند روزی که از عروسی آنان گذشت ، من و همسرم را جهت صرف ناهار دعوت کرد . اوایل سال 1358 بود . او حتی از داشتن حداقل امکانات زندگی و پذیرایی بی نصیب بود و روزگار را به قناعت سپری می نمود . آنها غذا را در دو بشقاب ریختند جلوی ما گذاشتند و خودشان در سر قابلمه و با دست غذا خوردند . باور کنید که بشقاب و قاشق و چنگال دیگری غیر از آنهایی که جلوی ما بود ، در منزلشان پیدا نمی شد .
آری آنان با وجود این زندگی ساده و به دور از تجملات ، خم به ابرو نمی آوردند و وقت غذاخوردن هم شاد و بشّاش و خندان بودند . به جرأت می گویم که تاکنون هیچ ازدواجی را به سادگی ازدواج اسماعیل و همسرش ندیده ام .
خاطره از ابراهیم مداح

[ دوشنبه 86/5/8 ] [ 1:9 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 41
بازدید دیروز: 318
کل بازدیدها: 1424264