چه کسي عشق را باور مي کند ؟
بي خبر
کبوتر نامه بر پرنده خوش خبر
بيا و از حال من خبر به يارم ببر
بگو به آن بي وفا از اين دل بيقرار
که آتش عشق او، مرا بود شعله ور
در تب و تابم ز آن زلف چليپاي او
با غم و هجر رخش روز شبم درگذر
پر شده از خون دل چشمه چشمان من
چونکه بود روز و شب چشم اميدم به در
داغ دل خسته ام مي کشد اکنون مرا
گرکه نيابم از آن، گلشن رويش خبر
بگو به آن بي وفا از دل زارم سخن
يا تو بيا پيش من يا که مرا هم ببر
سر بدهم ناله ها چو نغمه هاي رباب
تا بکند لحظه اي بر دل شيدا اثر
در خم ميخانه ها از پي پيمانه ها
در بر دردانه ها گر بنمايي نظر