آن روزها که جبهه بوديهر هفته ، نامه مي نوشتيدر دفتر صد برگ قلبتاز غنچه اي سبز و بهشتي ***پر کرد عکس مهربانشديوارهاي سنگرت را پرسيده بودي از کبوترتو حال ليلا دخترت را ***او نيز با خود برد يک بارعکس تو را توي کلاسشچسباند آن را روي سينهاز عطر تو پر شد لباسش ***حتي وصيتنامه ات راروزي براي بچه ها خواندپروانه لبخندت آن روزلاي کتاب بچه ها ماند ***آن شب که برگشتي به خانهخنديد چشم آسمان ، ماهدر گوش گل ، آهسته گفتي : جا ماندم از همسنگران ، آه ... ***فردا که در آبادي نورشد گيسوي خورشيد ، جاريليلاي کوچک تازه فهميدانگشت هايت را نداري ... ***زنگ رياضي روي تخته چيزي نوشت آن روز ، ليلا : در چشم هاي کور دشمنجا مانده انگشتان بابا ... !
* حميد هنرجو
http://www.aviny.com/News/85/06/06/12.aspx