
باسلام
ز آه سينـه ي سـوزان تـرانه مي سـازم
چو ني زمايه ي جان اين افسانه ميسازم
به غمگساري ياران چو شمـع مي سـوزم
بـراي اشـک دمادم بهانه ميسازم
پر نسيــم به خوناب اشـک مي شـويم
پيامي از دل خونين روانه ميسازم
نميکنم دل ازين عرصه ي شقايق فام
کـنار لاله رخـان آشيـانه ميــسازم
در آستان بخون خفتگان وادي عشق
برون ز عالم اسباب ،خانه ميسازم
چو شمع بر سر هر کشته مي گذارم جان
ز يک شراره هزاران زبانه ميسازم
ز پاره دلهاي من ،شلمچه رنگين است
سخن چو بلبل از آن عاشقانه ميسازم
سرو تن و دل و جان را به خاک مي فکنم
براي قبر تو چندين نشانه ميسازم
باتشكر