سلام
من هم هفته بسيج را با کمي تأخير به شما برادر بزرگوارم تبريک ميگم.
حرفاتون همه حرفاي دل من و خيلي هاي ديگه است.
من از چهار سالگي همراه خانواده ام از شهر قم به استان کردستان مهاجرت کرديم، چون پدرم نيروي سپاه سقّز بود و به وجودش نياز بود.
سالها دوري و غربت و دربه دري را با جان و دل تحمل کرديم. هر وقت به پدرم مي گفتم کي برمي گرديم شهرمون؟ مي گفت: بابا! اينجا به ما بيشتر نياز دارند تا شهر خودمون.
حالا ديگه خيلي وقته جنگ تموم شده و ما هنوز در کردستان هستيم، البته ديگه سقز نيستيم. باور کنيد زمان جنگ در منطقه ي مرزي سقز با کمترين امکانات رفاهي که بعضي وقتا حتي پتو نداشتيم رو خودمون بکشيم و خونه مون را در سرماي منفي 30 درجه ي سقز با يک چراغ علاء الدين نفتي گرم مي کرديم در حالي که شيشه هاي پنجره ها شکسته بود، برام خيلي قابل تحمل تر از اين وضعي هستش که الان دارم تو اين استان مي بينم.
دوست ندارم به خيابون بروم، چون هر چي ميگردم از صد تا خانمي که مي بينم، محض رضاي خدا يک نفر را با مانتوي بلند و حجاب کامل پيدا نمي کنم. تشخيص دختران از زنان دشوار شده.
در يک مدرسه اي تدريس مي کنم، يکي از شاگردانم اصلا درس نمي خونه و فقط به سر و وضعش ميرسه. باورتون ميشه يه بار با خودم موهايي که باهاش آسمون خراش درست کرده بود را سانت کردم، حدود بيست سانت ميشد. وقتي باهاشون صحبت مي کنم ميگن خانم به خدا ما دوست داريم حجابمون رارعايت کنيم ولي پدر و مادرامون نميذارن. ميگن شما اگه موهاتون را بذاريد تو، جاش هستيد. تازه تو فاميل هم همه مسخره مون مي کنند.
دلم خيلي پره. از اين شهر بدم مياد. از اينکه خون شهيدانمون اينقدر راحت پايمال ميشه ناراحتم. از اينکه يه نفر برگرده بگه جنگ تحميلي فقط يه نوع برادر کشي بود و دو تا مسلمون افتاده بودند به جون هم ناراحت ميشم.
البته من هيچ وقت ساکت نشستم و همه جا طوري جواب طرف رادادم که ساکت شده و ديگه هيچي نگفته. مخصوصا هم در کنار تدريس عربي و قرآن، تدريس درس آمادگي دفاعي را پذيرفتم تا حداقل بتونم روي چهار تا از دانش آموزان خودم تأثير بذارم.