هم سپاهي سلام
يه خاطره از اعتکاف:
--
يادتون هست كه شنبه روز پدر بود
يكي از هم سپاهييام از من پرسيد:روز پدر واسه امام زمان چي گرفتي؟؟
گفت نمي خواي چيزي براشون بگيري هديه كني؟؟
گفتم بزار فكر كنم....
من به بقيه هم گفتم همه فكر كنيد كه چي مي خوايد به مولا هديه كنيد
بعد از چند ساعت رفتيم پيش اونا با هم نشستيم كه در مورد اين موضوع حرف بزنيم
اول من حرف زدم
گفتم تمام زندگيمو و تمام اعضاي بدنومو هديش مي كنم
که در راهش فدا بشن
بعد تو خلوتام با خودم فكر كردم كه بايد اين سه روز خوب پاكشون کنم
دو روز اول فقط به اين هديم فكر مي كردم
تا روز دوم به ذهنم رسيد كه مي خوام يه هديه ديگه هم به مولا بدم
يه پروژه دارم اين ترم
پروژم ترجمه كتابه
اگه خوب ترجمش كنم چاپ مي شه
من اين كتابو مي خوام هديه به مولا كنم
و تصميم گرفتم هر مقداري كه از ترجمش درآمد داشتم همشو براي
سپاه مولا خرجش كنم
روز سوم يه اتفاقي افتاد
و من اونجا فهميدم خدا خيلي دوسم داره كه
به همه حرفام توجه كرد
بهم ثابت شد كه خدا خيلي دوسم داره
من به اين رسيدم كه اعضاي بدنم يه امانت از جانب خدا به من هست
من بايد اين امانتو خوب نگه دارم
و پاك پاك به خدا تحويل بدم
با اين فكر فهميدم بايد امانتداري هم رو در خودم تقويت كنم
چيزي كه امانت دارم رو نبايد هديه كنم
بايد از خودم مايه بزارم
هم سپاهي اين تازه يه درس از اعتكاف بود
بازم چيزاي ديگه هست حتما براتون تعريف مي كنم
خوب تا اينجا كه از هديه خودم گفتم
يكي ديگه گفت كه مي خواد يكي از گناهاشو بزاره كنار
يكي ديگه هم گفت جونشو
يكي بر گشت گفت:
من واسه مولا يه قرآن گرفتم كه بزارم تو مسجد
بعد گفت مي خوام كه يه دورم بخونيمو ثوابشو هم بديم مولا
هم سپاهي اين قرآنو كه هر كسي مي خوند يه حسي ديگه داشت
به بقيه معتكفين مي گفتيم اين هديه مولا هست اول يه طوري تعجب مي كرد بعد با
حسو حال مي خوندش
هم سپاهي مي خواي چند شما هم شرکت کني تو اين هديه
اگه خواستي بهم بگو حتي يک آيه هم شده براتون مي دم
حتي يه آيه