ما ساکنان شهر وفاييم و کوي عشق
ما راست افتخار بنام نکوي عشق
ما تشنه ايم و در طلب آب زندگي
بر دوش مي کشيم هميشه سبوي عشق
گر پشت ما خميده عجب نيست چون زديم
پيوسته بوسه بر قدم ماه روي عشق
گويند اهل شهر که ديوانه ايم چون
ما را هميشه به لب گفتگوي عشق
با قلبهاي مرده دم از عشق مي زنند
زان عاشقان هرزه برفت آبروي عشق
اين خون سرخ ماست که در مسلخ زمان
فواره مي زند شب و روز از گلوي عشق
مجنون شده است همسفر ما در اين طريق
ليلاي ما کشيده چنينش به سوي عشق
در آن زمان که نيست زما غير مشت خاک
خيزد ز ذره ذره آن خاک؛بوي عشق