• وبلاگ : شلمچه
  • يادداشت : كجايند مردان بي ادعا ؟
  • نظرات : 7 خصوصي ، 26 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    هر روز رأس‌ ساعت‌ معيّن‌ مي‌رفتيم‌ ديدگاه‌. هرچه‌ مي‌ديديم‌ ثبت‌مي‌كرديم‌ و آنها را با روزهاي‌ قبل‌ مقايسه‌ مي‌كرديم‌.

    يك‌ روز همينطور كه‌ حواسم‌ به‌ كار بود، كسي‌ پرده‌ي‌ سنگر را كنار زد وآمد تو و سلام‌ كرد.

    چشمم‌ كه‌ به‌ كاوه‌ افتاد، جان‌ تازه‌اي‌ پيدا كردم‌. محمود هر چند روزيكبار، مي‌آمد پشت‌ دوربين‌ و راهكارها را نگاه‌ مي‌كرد.

    كنارش‌ ايستادم‌. شروع‌ كرد به‌ دوربين‌ كشيدن‌ روي‌ مواضع‌ دشمن‌،يكدفعه‌ ديدم‌ دوربين‌ را روي‌ يك‌ نقطه‌ ثابت‌ نگه‌ داشت‌.

    صورتش‌ سرخ‌ شده‌ بود، فهميدم‌ چشمش‌ به‌ جنازه‌ شهدايي‌ افتاده‌ كه‌بالاي‌ ارتفاع‌ دو هزار پانصد و نوزده مترجا مانده‌ بودند.

    دشمن‌ آنها را كنار هم‌ رديف‌ كرده‌ بود تا هم‌ ددمنشي‌ خودش‌ را نشان‌بدهد، هم‌ با احساسات‌ ما بازي‌ كند و روحيه‌مان‌ را ضعيف‌.

    محمود چشمش‌ را از چشمي‌هاي‌ دوربين‌ برداشت‌، قطره‌هاي‌ اشك‌ رامي‌ديدم‌ كه‌ روي‌ گونه‌اش‌ مي‌غلتيد. محزون‌ گفت‌: «كي‌ باشد برويم‌ اين‌شهدا را بياوريم‌! اينها را كه‌ مي‌بينم‌ از زندگي‌ بيزارمي‌شوم‌.»

    اينجوري‌ نديده‌ بودمش‌. من‌ هم‌ مثل‌ او متأثر شده‌ و خونم‌ به‌ جوش‌آمد.

    اين‌ حرفها همينطوري‌ در ذهنم‌ بود تا شب‌ دوم‌ عمليات‌ كربلاي‌2 كه‌ ازقرارگاه‌ حركت‌ كرد و رفت‌ خط‌.

    هنوز يادم‌ هست‌ در آخرين‌ تماس‌ بي‌سيمي‌ كه‌ داشت‌، مي‌گفت‌:
    «از بين‌ لاله‌ها صحبت‌ مي‌كنم‌».