ماه رمضان آمدوهنوزماه من نيامده...
اي ماه شب چهارده ! چهارده شب گذشت ونديدمت...
مي دانم مي آيي درچهاردهمين شب ماه ومن چه حالي پيداخواهم كرد...سلام عزيز گرامي ...براستي که زيبا مي نگاريد ...بروزم ...منتظر حضور سبز شما هستم اللهم العجل الوليک الفرجيا حق
سلام
پيشاپيش فرارسيدن رمضان الكريم رو تبريك ميگم و عاجزانه التماس دعا دارم از شما پاك ها.
ازتون دعوت مي كنم كه در تالارگفتمان واژه هاي نارنجي ثبت نام كنيد و به ما كمك كنيد تا بحث هاي مذهبي رو بيشتر بين جوونايي كه عضو يا خواننده تالار اند رواج بديم و همه سعيمون رو براي آشتي دوباره جوونا با دين و اعتقادات شيعيمون بكنيم.
خصوصيتي كه تالار ما داره اينه كه بر خلاف اكثر تالارهاي گفتگو، نه اونقدر خشك و مذهبيه كه جز بچه مذهبيا كس ديگه اي نياد و نه مثل اكثر تالارهاي غير ارزشيه كه جز چرت و پرت چيز ديگه اي نداشته باشه. ما فعلاً داريم جوونا رو جذب مي كنيم كه بعد از ايجاد صميميت و دوستي، بتونيم حرفمون رو بهشون بزنيم و تو اين راه، خيلي به كمك نياز داريم.
منتظرتون هستيم: http://www.vnarenji.com/forums.html
موفق باشيد
يا علي
رمضان ريسمان اميدي است كه از عرش به زمين مي افتد تا هركس به ميزان همتش خودش را بالا بكشد حتي اگر توانست تا اعلي.
رمضان دست مهربان معبوديست كه بي منت براي رساندنمان از عشق زميني به معشوق آسماني به سويمان دراز مي شود و چه آرام بخش است فشردن دست حق و روانه شدن به راهي كه تـنها منجيش اوست.
سلام مطلبي راجع به طلبه شهيد محسن لاسمي زدمآپممنتظرحظورتان هستم
زندگي لذت بخش است بايادشهدا
[گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل]
از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود. بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. چثهي ريزي داشت، ولي مشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.
قرارگاه وضعيت عادي نداشت. آدم دلش شور ميافتاد. چادر سفيد وسطِ سنگر را زدم كنار. حاجي آنجا هم نبود. يكي از بچهها من را كشيد طرف خودش و يواشكي گفت «از حاجي خبر داري؟ ميگن شهيد شده.»
نه! امكان نداشت. خودم يك ساعت پيش باهاش حرف زده بودم. يكدفعه برق از چشمم پريد. به پناهنده نگاه كردم. پريديم پشت سنگر كه راه آمده را برگرديم.
جنازه نبود. ولي ردِ خونِ تازه تا يك جايي روي زمين كشيده شده بود. گفتند «برويد معراج! شايد نشاني پيدا كرديد.»
بادگير آبي و شلوار پلنگي. زيپ بادگير را باز كردم؛ عرقگير قهوهاي و چراغ قوه. قبل از عمليات ديده بودم مسئول تداركات آنها را داد به حاجي. ديگر هيچ شكي نداشتم.
هوا سنگين بود. هيچكس خودش نبود. حاجي پشت آمبولانس بود و فرماندهها و بسيجيها دنبال او. حيفم آمد دوكوهه براي بار آخر، حاجي را نبيند. ساختمانها قد كشيده بودند به احترام او. وقتي برميگشتيم، هرچه دورتر ميشديم، ميديدم كوتاهتر ميشوند. انگار آنها هم تاب نميآورند.
شهيد!اي آنكه بر كرانه ابدي و ازلي نشسته اي...دستي برآر و ما قبرستان نشينان عادات سخيف را با خود ببر........
گاه دنبال شهادتي بي درد مي گرديم غافل كه شهادت را جز به اهل درد نميدهند.
دوست دارم نظراتتون و داشته باشم