سلام/
خاطره قشنگي بود . يه خاطره هم من برات مينويسم كه مرتبط با جنگ رواني دشمن بود.
تا چند هفته بعد از عمليات والفجر هشت، بعضي از عراقيا به اميد بازپس گيري شهر فاو توسط نظاميان عراقي، در گوشه و كنار شهر قايم شده بودن و از هرچي كه گيرشون ميومد ارتزاق ميكردن(نان خشك، علف و...) . يكي از اونا رو لاي مخزنهاي بزرگ نفت كه سوخته بود گرفتيم. سر و روي سياه و حال زاري داشت. واسش مقداري خوراكي و كمپوت آورديم. از ترس مسموم بودن خوراكيها، اونا رو نخورد! هر كار كرديم قبول نكرد. عاقبت گشتيم بيسكوئيتهاي كهنهاي كه از سنگراي عراقيا (كه براش آشنا بودن) مونده بود براش آورديم و با ولع خورد و بعد تحويلش داديم بردنش عقبه.
خدا قوت .