سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان

سید مسعود شجاعی طباطبایی از هنرمندان برجسته و شناخته شده‌ی جبهه فرهنگی انقلاب اسلامی با انتشار تصویر تکان‌دهنده‌ای از میدان مین در عملیات رمضان، دل‌نوشته‌ای متناسب با شرایط امروز نیز منتشر کرد.


و این‌بار باز هم شلمچه، شلمچه گویی خانه‌ی وصل عاشقان نور بود، زمین نبود، آسمان بود، بسیجیان عاشقان ولایت بار دیگر در معبرمین، بال گشودند و به طلعت ازلی شتافتند. طلعتی که در آتش و خون شکل می گرفت، اما در حقیقت در کربلا معنا می یافت. در حزن غروب شفق، درعهدی که پروانه ها در عشق بسته بودند، در پیامی جاودانه با آینه حق آشکار شدند تا بقا را در فنا به نمایش در آوردند، اینجا زمین معبر شمع است و نور سرمدی آن، همان نوری است که از عاشورا تا ابد، عاشق با معشوق بسته است. فدایتان شوم، چون خورشید در آسمان شب برآمدید، آینه‌ی دلتان شفاف بود و زلال و روشنی دلتان در قدمگاهی مقدس گسترده شد اینک دوباره به دیدار شما آمده ایم، پیکرهای پاکتان سرشار از جراحت بود، میدانم برای رسیدن به یار باید گلگون شد، زیبا شد، معطر شد، رسیدن به وصال حق، خون میخواهد و خون شما همچون نور جاری است تا منظومه شقایقها با خون شما در بهار دل انگیز عشق بشکفد، انگار به سوی معبود بال گشودید.

شهید، ای وصی امام عاشق، آنان که معنای "ولایت" را نمی دانند، در کار شما سخت درمانده اند. اما شما چه خوب دانستید که سرچشمه اطاعت و تسلیم در کجاست. چقدر دلمان برایتان تنگ شده است، کاش می‌توانستیم سخت در آغوش‌تان بگیریم و سر بر شانه تان بگذاریم و بگرییم، نگاه‌تان را دنبال کردیم و جز ولایت چیزی نیافتیم. می پنداشیم که بازمانده ایم از صبح و از قافله، اما  وقتی به سیمای خورشید گونه اش نگریستیم، دلهایمان که سرشار از بغضی پنهان بود، آرام گرفت، چشمان شما را در نگاه باقی او جستیم و کلام‌تان را در فیضی ازلی درسخنان حکیمانه ی او یافتیم، رهبر فرزانه انقلاب، در صراحت صبح چه زیبا سخن گفت و ما نگران از اینکه گوش نامحرمان نشنود به دورش حلقه زدیم و میعاد بستیم که بر پیمانی که شما با او بسته بودید وفاداریم. از شنیدن کلامش اشک از چشمان جاری می شد اما فرو نمی ریخت و در جلوه ای از نور، آسمانی می شد. همان نوری که مبدا ازلی عالم و آدم و مقصد ابدی آن در بی قراری عهد ابدی میثاق با امام عاشقان است.

رهبر عزیز، ما طلعت عنایت ازلی را در نگاه شما باز یافتیم. لبخند شما شفقت صبح را دارد و شب انزوای ما را می شکند. سر و جان ما فدای شما که وصی عشق هستید و تا جان داریم در کنار شما باقی خواهیم ماند.

1-گل واژه های این مطلب از شهید آوینی است.

2- رهبر انقلاب: همه انسان‌ها می میرند ولی شهیدان این سرنوشت همگانی را به بهترین وجه سپری  کردند، وقتی قرار است این جان برای انسان نماند چه بهتر در راه خدا این رفتن انجام بگیرد.
تکریم شهیدان به آن است که این ملت هرگز در برابر سلطه گران مستکبر سرخم نکنند. یاد شهیدان باید همیشه در فضای جامعه زنده باشد .

منبع : مشرق


[ یکشنبه 90/11/16 ] [ 3:59 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

بنام خدا
سلام بر همراهام همیشگی شلمچه
فرارسیدن ماه ربیع الاول را به همگی تبریک و تهنیت عرض می نمایم .
در آستانه 12 بهمن بیست و پنجمین سالروز عروج ملکوتی سرباز روح الله ، شهید عبداله میثمی ، مروری داریم بر زندگی سراسر مبارزه ایشان و فرازی از وصیت نامه آن عارف بالله و در پایان تعدادی از تصاویر آن عزیز سفرکرده را با هم به نظاره خواهیم نشست .

گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما

مختصری از شرح زندگانی شهید حجت الاسلام شیخ رحمت‌الله میثمی

ایشان در سال 1336 در محله مسجدحکیم اصفهان (میدان امام) متولد شد و پس از سپری شدن دوران کودکی و ایام دبستان ، وارد دبیرستان شد. از همان ایام در کنار دروس دبیرستانی به جلسات قران و تفسیر علاقه‌ای شایان داشت و در جذب دوستانش به جلسات قران نقشی فعال داشت، که در همان ایام، یار دیرینه و دوست عزیزش شهید بزرگوار حجت‌الاسلام مصطفی ردانی‌پور را به جلسات قران رهنمون کرد. تااینکه در سال 1353 که مشغول خواندن کلاس یازدهم بود و همراه یکدسته از جوانان مذهبی به دنبال نهضت رهبر کبیر انقلاب فعالیت‌های مبارزاتی بر علیه ظلم شاهنشاهی داشت، علیرغم زرق و برقهای گروه‌های به ظاهر انقلابی، مبارزه را بدون دستیابی به علوم ائمه طاهرین(ع) میسر ندانست و خیلی آگاهانه وظیفه خویش را چنین تشخیص داد که به دانشگاه امام صادق(ع) شهر خون و قیام، قم‌المقدسه و بالاخره حرم اهل‌بیت(ع) راه یابد. او می‌فرمود چون تشخیص داده‌ام که از این راه به هدف می‌رسم، یک‌ساعت دیگر هم، غیر این راه ادامه نخواهم داد. اینجا بود که در کنار همسنگر عزیزش(شهید ردانی‌پور)عازم قم شدند و هر دو با شوقی فراوان و دلی مالامال از عشق به آثار اهل‌بیت(ع) و معارف اسلام، در مدرسه حقانی(تحت نظارت آیت‌الله شهید قدوسی) مشغول درس شدند. ماجراهای عجیبی از انس و علاقه و معاشرت این دو هم حجره‌ای شهید در خاطره دوستانشان به جا مانده، کمتر روزی می‌شد که زیارت حضرت معصومه(س) و دعای عهد را فراموش نمایند و در انجام کارهای شخصی بر همدیگر سبقت نگیرند. دو سال تحت نظارت اساتید ارزشمند و محقق مدرسه حقانی، سپری کردند و اینان با عده‌ای دیگر ازدوستانشان ( از جمله شهید  بردار شهیدش حجت الاسلام شیخ عبدالله میثمی و....) تحت نظارت استاد بزرگوارشان (علامه مصباح یزدی) در ضمن اینکه دروس مقدماتی را می‌خواندند، بهره‌های عمیقی از اعتقادات اسلامی و حکمت الهی گرفتند، علاوه بر اینکه در کنار معلمین اخلاق مخصوصا عارف و زاهد زمان(آیت الله‌العظمی بهجت) که میفرمودند:( آشیخ رحمت‌الله، مردی رشید بود ) مرتبتی بدست آوردند.

شهید شیخ رحمت الله میثمی سعی می‌کرد زهد خویش و آنچه را که به‌دست آورده بود مخفی نگهدارد. بارها می‌شد که هنگام اهداء هدیه‌ای و یا دادن صدقه‌ای خود مستقیما اقدام نمی‌کرد و کارهای خیر خود را از طریق برادران و یا دیگر دوستانش انجام می‌داد. در اطاعت از پدر و مادر و رعایت حال آنان و مراعات خویشان مخصوصا اهل و عیال و برادران و خواهرانش واقعا حلیمانه و حکیمانه برخورد می‌کرد.

در تابستان 1361 به اصفهان آمدند و در مدرسه علمیه صدر اصفهان زیر نظر اساتید فقه مشغول گردید، در همان ایام دوست عزیزش شهید ردانی‌پور، به ایشان عرض کرد: جبهه‌های جنگ نیاز به تبلیغ دارد، این جمله کافی بود که قلب وظیفه شناس او را منقلب کند و سراسیمه متوجه جبهه‌ها برای تبلیغ شود. ماهها در لشکر فجر و تیپ المهدی(عج) و تیپ قمر بنی هاشم(ع) و دگر سنگرها و پادگانهای غرب و جنوب کشور مشغول تبلیغ بودند. تا اینکه شهید بزرگوار حجت‌الاسلام ردانی‌پور بعد از چندین سال جنگ و جهاد، موفق گردید جهت اجرای سنت رسول‌الله(ص) آنهم ازدواج با یک همسر شهید، به اصفهان بیاید. چند روزی از عروسی این سردار بزرگ اسلام نگذشته بود که عازم عملیات والفجر2 در منطقه حاج عمران گردید و شهد شیرین شهادت را نوشید و به دیدار خدا شتافت. او شهید شد اما چه بگویم که شهادت این بزرگوار با روح صمیمی‌ترین دوست و همسنگر عزیزش (شیخ رحمت‌الله میثمی ) چه کرد، دیگر او سراز پا نمی‌شناخت و باز برای چندمین بار به قصد رسیدن به دوستش عازم جبهه گردید.

اکثر شبها شهید ردانی‌پور را درخواب می‌‌بیند و به شکلی از او دعوت می‌کند تا به او بپیوندد. شهید ردانی‌پور یکی از شبها در خواب به او (شیخ رحمت الله میثمی) گفته بود: من ازدواج دومی کرده‌ام، تو هم حاضری ازدواج دیگری کنی، که او در عالم خواب قبول کرده بود.در این سفر آخر خود ایشان خوابی دیده بود ( که دشمنان اسلام بدنش را مثله و قطعه قطعه کرده‌اند و در تعبیر آیت‌الله بهجت گفتند: تمام اعضایش برای خدا خالص شده است) که بعد از آن مصمم شد که وصیت‌نامه خود را بنویسد.

در سفر آخر که ایشان عازم همان منطقه‌ای بود که دوست عزیزش(شهید ردانی‌پور) شهید شده بود، یک روزه به زیارت حضرت علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) شتافت و از آن طرف عازم جبهه شد. روز پنجم محرم که ایشان برای تبلیغ در بین رزمندگان عزیز اسلام به خط مقدم منطقه عملیاتی حاج عمران و تپه آیت‌الله صدر رفته بود، شب را سپری کرده و پنج‌شنبه (صبح ششم محرم) مشغول دیدار از سنگرنشینان اسلام می‌شود تا بالاخره مقابل همان تپه‌ای که جنازه عطرآگین و غرقه به خون دوست عزیزش(شهید ردانی‌پور) افتاده بود، می‌رسد و در آنجا با دوربین از دور جنازه‌های عزیزان به خون غلطیده را مشاهده کرده و همچون ابر بهاری اشک می‌ریزد. سپس به خاطر شادی روح شهدا به سنگری می‌روند و زیارت عاشورا را با صد لعن و صد سلام خوانده و سپس جلسه‌ای را با دعای توسل و مصیبت حضرت اباعبدالله الحسین(ع) با چشمان گریان به پایان می‌رسانند، سپس دیدار از رزمندگان را ادامه دادند، نزدیکی ظهر در سنگری نشسته و یکی از پدران شهدا (حاج مهدی شکوهنده) که دو فرزند عزیزش شهید شده بودند، وصیتنامه دومین فرزند شهید خویش را می‌خوانند. او از صبح تا آن موقع در مصیبت امام حسین(ع) اشک می‌ریخت، اما موقعیکه جملات پرمحتوا و ایمان‌زای وصیتنامه شهید محمد علی شکوهنده را می‌شنود، شادمان گشته به قسمی که دیگر روح در بدنش جا نمی گیرد.

یکی از رزمندگان ایشان را برای نماز در یکی از سنگرها دعوت می‌نماید، ایشان بعد از وضو گرفتن، درست موقعیکه برای نماز ظهر آماده گشته بود، با خمپاره‌ای که به دست یکی از شقی‌ترین دشمنان خدا از ناحیه بعثیان عراقی شلیک می‌گردد، شب جمعه، ششم محرم در کنار پیکر پاک دوست عزیزش (شهید ردانی‌پور) با دلی مالامال از عشق حسینی بر پروردگارش وارد می‌شود و سپس او را در شب عاشورای حسینی سال 1362 در قطعه عملیات والفجر2 (معروف به لسان‌الارض) گلستان شهدای اصفهان به خاک می‌سپارند.

فرازهایی از وصیتنامه شهید حجت الاسلام شیخ رحمت الله میثمی: 

بدانید پیروزی و موفقیت شما در این دنیا بسته به عشق و دوستی شما نسبت به امام زمانتان می‌باشد.

آنها که عاشق مهدی(عج) هستند دیگر به هیچ چیز عشق نمی‌ورزند، تنها غم و ناراحتی آنها دوری از معشوق و اینکه چرا بیشتر آقا را دوست نمی‌دارند می‌باشد.

دلی که عشق مهدی(عج) در آن باشد هیچوقت پیر نمی‌شود.

فرج امام زمان(عج) فرجی است که موجبات شادمانی حضرت زهرا(س) را فراهم می‌کند و این دل داغدیده بهترین زنهای عالم را بعد از سالهای مدیدی شادمان می‌کند.

ای خدا یاری کن در عشق او بسوزیم و بگرییم و ای خدا کوتاهیهای ما را نسبت به او ببخش و ما را یاری کن تا وظائفی که در قبال او داریم به بهترین وجه انجام دهیم

شادی روحشان صلوات

گل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شماگل تقدیم شما


















شهید عبدالله میثمی (نفر دوم از چپ) آقایان مقتدایی و رازینی هم در تصویر دیده می شوند.
منطقه عملیاتی والفجر 8



شهید عبدالله میثمی(نفر دوم از راست) شهید حسین خرازی هم در تصویر دیده می شود



جهت دیدن بقیه تصاویر به ادامه مطلب بروید

ادامه مطلب...

[ جمعه 90/11/7 ] [ 9:7 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

براساس راهبرد نظامی ارائه شده از سوی سپاه پاسداران به مسئولین کشور، برای نیل به پیروزی در جنگ می بایست در جبهه جنوب، جاده های شمالی و جنوبی بصره و نیز در جبهه شمالی، جاده های مواصلاتی کرکوک به بغداد قطع و یا تهدید شوند و در نتیجه، صدور نفت عراق به خارج کاملا قطع گردد و سپس حرکت اصلی به سمت بغداد آغاز شود.

بر همین اساس، محاصره و سپس تصرف شهر بصره به عنوان هدف عملیات اصلی سپاه پاسداران در سال 1365 مورد توجه قرار گرفت که برای تحقق آن به کارگیری حدود 500 گردان و آن هم از سه محور ضرورت یافت لیکن به دلیل مشکلاتی همچون ضعف امکانات نظامی تنها یک محور – به عنوان تنها راه باقی مانده جنگ در جبهه جنوب – انتخاب شد.

به عبارت دیگر، پس از حذف دو محور احاطه ای (هور و فاو) منطقه شلمچه و ابوالخصیب به منظور انجام عملیاتی بزرگ و سرنوشت ساز برگزیده شد.

اهداف عملیات

تصرف شهر بصره و تهدید جاده صفران – بصره

منطقه عملیات

منطقه عملیاتی ابوالخصیب و شلمچه دارای ارزش ها و ویژگی های مهم سیاسی و نظامی است و می توان آن را مهم ترین منطقه عملیاتی در جبهه جنوب دانست.

مرکز این منطقه، نخلستان های اطراف اروندرود – حد فاصل جزیره بلجانیه تا بصره است – که عرض آن 4 تا 5 کیلومتر و طول آن حدود 15 کیلومتر می باشد.

زمین منطقه عملیاتی از دو جهت دارای خصوصیات مهمی می باشد:

1-    وجود نهرها و کانال های کشاورزی که عمق مناسبی دارد و از آن ها می توان برای پدافند استفاده کرد.

2-  جناحین منطقه عملیاتی که از شمال به آب گرفتگی شلمچه و کانال ماهی گیری و از جنوب به خور زبیر و زمین های باتلاقی اطراف آن منتهی می شود و دشمن در آن قدرت پاتک ندارد.

استعداد دشمن

شمال منطقه عملیاتی در حوزه استحفاظی سپاه سوم و جنوب آن در حوزه استحفاظی سپاه هفتم عراق قرار داشت. لشکر 11 پیاده از سپاه سوم و لشکر 15 پیاده از سپاه هفتم در منطقه حضور داشتند. در ذیل اسامی کلیه یگان هایی که قبل و حین عملیات در منطقه حضور یافتند، آورده شده است:

الف – یگان های پیاده:

تیپ های 19،  22،  104، 111، 802 ، 805، 107، 102، 702، 420، 421، 429، 45، 112، 47، 23، 238، 436، 802، 501، 402، 117 و 28

ب– یگان های زرهی:

تیپ های 16، 30 و یک گردان مستقل

ج – یگان های مکانیزه:

تیپ های 25 و 8

د– گارد ریاست جمهوری:

تیپ های 2 و 4 از لشکر1 کماندویی و تیپ های 7 و 8 از لشکر 2 پیاده

هـ – نیروی مخصوص:

تیپ های 66 و 68

و – کماندو:

تیپ4 کماندویی ستاد کل و گردان کماندویی لشکر 26

ز – جیش الشعبی:

قاطع 58 المثنی

ادامه مطلب...

[ یکشنبه 90/10/4 ] [ 10:12 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

 

صادق مزدستان به تاریخ 27 دی ماه سال 1335 در شهرستان قائمشهرِ مازندران متولد شد و 26 سال بعد در تاریخ 9 دی 1361 در منطقه عملیاتی فکه بال در بال ملائک گشود. صادق مزدستان در زمان شهادت فرماندهی تیپ دوم ار لشکر 25 کربلا را بر عهده داشت.
یادداشت های مختصری از شهید مزدستان باقی مانده است اما در ایام محرم الحرام ، یکی از زیباترین جملات به جا مانده از آن شهید را به همراه یک تصویر از آن سردار سپاه روح الله تقدیم حضورتان می کنیم. امید که ما را از دعای خیر خود محروم ننمایید.
 
روحمان با یادش شاد
 
منبع : مشرق

[ پنج شنبه 90/9/24 ] [ 7:53 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

رهبر معظم انقلاب : هفته دفاع مقدس نمودار مجموعه ای از برجسته ترین افتخارات ملت ایران در دفاع از مرزهای میهن اسلامی و جان فشانی دلاورانه در پای پرچم برافراشته اسلام و قرآن است و در این مجموعه تابناک درخشنده ترین و نفیس ترین نگین گران بها یاد و خاطره شهیدان است. آنان جوانان و جوانمردان رشید و پاک سرشتی بودند که با آگاهی و درک والای خود موقعیت حساس کشور را تشخیص دادند و وظیفه بزرگ جهاد در راه خدا را مشتاقانه پذیرا شدند. هیچ ملتی و کشوری بدون چنین مجاهدت ها به عزت و تعالی دست نخواهد یافت. کشور ما مدیون فداکاری این جان های عزیز و خانواده های صبور آن هاست.

هفته دفاع مقدس مبارک بادبار دیگر طنین مارش نظامی و حال و هوای ایام جنگ در کوچه پس کوچه های شهرهایمان به گوش و چشممان می رسد و یاد آن ایام خوش را برایمان تداعی می نماید . آری بار دیگر هفته دفاع مقدس از راه رسید و ما را با خود به کربلای جبهه ها خواهد برد ، وه چه ایامی بود آن دوران !  یاد باد آن روزگاران یاد باد ، یادش بخیر روزهای اعزام ، از زیر قرآن رد شدن و بوی اسپند و صلوات بدرقه کنندگان ، یاد راه آهن و قطارهای درجه دو و ایستگاههای بین راهی ، یاد اهواز ، آبادان ، سوسنگرد و خرمشهر ، یاد فکه و دهلاویه و ارتفاعات شاخ شمیران ، یاد مجنون و شلمچه و اروند رود ، یاد نوای خوش حاج صادق آهنگران ، یاد سربند یا زهرا (س) و چفیه و کوله پشتی ، یاد تلفنهای قورباغه ای و نارنجکهای چهل تیکه ، یاد سیم خاردار و نبشی و هشت پر و میدون مین ، یاد چادرهای هقت تپه و پادگان دوکوهه ، یاد آموزشهای غواصی و رزم شبانه ، یاد نخل های سر بریده و نخلستانهای سوخته ، یاد شب های عملیات و وداع یاران ، یاد رمضان ، محرم ، والفجر هشت و کربلای چهار و پنج ، یاد خبیر و بدر ، یاد مسجد فاو و کارخانه نمک ، یاد سه راهی شهادت و کانال ماهی و گمرک خرمشهر ، یاد ام الرصاص و ام البابی ، یاد خاکریز و کانال ، یاد ابدان تکه تکه رزمندگان ، یاد جانبازی و ایثارگری ، یاد شهدا ، شهید فهمیده و زیر تانک رفتنش ، شهید باقری و فرماندهی اش ، شهید همت و اخلاصش ، شهید خرازی و دست قلم شده اش ، احمد متوسلیان و خاطراتش ، زین الدین و معنویتش ، باکری ها و همدلیشون ، بصیر و دلاورمردی اش ، ...  باز هم بگم ؟!
خدایا ! چه بگویم ‌از آن دوران که هر چه بگویم کمه ! دیگه خسته شدم از این دنیا ، خدا مرا هم نزد رفقای شهیدم ببر ، خدایا ! این لیاقت رو بده که من هم روزی شهید شوم و با شهدا محشور !
و تو ای عزیز! نگارنده این سطور امید آن دارد تا با دعای خیر شما دوست گرامی پاک و سپس شهید شوم و به آرزوی دیرینه خود برسم ، چشم به دعای شما دارم . انشاءالله تعالی . یاعلی مدد

*****************************************
پی نوشت : بمناسبت این ایام از شما دعوت می کنم به ویژه نامه هفته دفاع مقدس که در
صفحات اختصاصی منوی سمت راست وبلاگ قرار داده شده توجه فرمایید .
 


[ پنج شنبه 90/6/31 ] [ 11:55 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

 

روایتی از رزمنده گردان یا رسول لشکر 25 کربلا ؛ سعید مفتاح



از سنگر زدم بیرون، از شیار خاکریز وارد کانال شدم. همیشه موقع رفت و برگشت، قدم‌هایم را می‌شمردم. هر ده قدم یک گلوله، یک خمپاره، یک تکان شدید، نقشه خیالم را بهم می‌ریخت.

شهیدی که از بین ما انتخاب شد

تا می‌رفتم دوباره ذهنم را جمع کنم. فکر کنم. دوباره زمین زیر پایم می‌لرزید. من دوباره فکرم را از نو، سر می‌گرفتم. فکر می‌کنم و می‌روم، نه خمپاره ایی، نه گلوله ایی،

می‌رسم خط کمین.

شعبان صالحی فرمانده گروهان یک، رسول کریم آبادی آچار فرانسه گروهان، علی اصغر نبی پور سید کلائی، بردار مصلحی، من همشهری علی اصغر نبی پور هستم.

بچه‌ها تکیه داده‌اند به دیواره سنگر کمین، لمیده‌اند.

رسول کلاه آهنی‌اش را گذاشته نوک اسلحه کلاشینکف، دارد به قناسه چی های عراقی نشانه می‌دهد، می خنده و میگه. نوچ. خبری نیست. یا کور شدند. یا دور

شدند. یا یک خبرهای هست.

می‌گویم: من برای همین آمدم.

آقا یحیی، سفارش کرده که بیام اوضاع را ببینم چه خبره، احساس درونی من می گه، فردا عراق تک می کنه، اصغر. رسول. شعبان. برادرمصلحی می‌خندند.

رسول می‌گوید: کشفیات کردی. نه اینکه ما از سر شب منتظریم. گفتیم: تو بیای. نه اینکه تو نماینده گردان یا رسولی. یک لحظه بروی همین چهل پنجاه متری، تو سنگر کمین عراقی‌ها، سوال کنید که چه وقت
قراره تک کنند. خاطر جمع بشیم.

شعبان صالحی گفت: نه، خارج از شوخی، امشب خیلی ساکت شده و من دلواپسم. برویم یک گشتی بزنیم، ببینیم چه خبره، تا نزدیک صبح عراق حتی یک گلوله هم شلیک نکرد، نزدیک نماز صبح بود، بلند

شدم رفتم یک گشتی توی کمین‌ها بزنم، کمی آن سوتر، یک کمین دیگر بود، رفتم داخل سنگر کمین؛ شعبان نائیجی و جواد سعادت و حسین برومند و علی فتحی و بردار حبیب نشسته بودند

سلام کردم و نشستم، حبیب بلند شد، با یک تمنای خاص گفت: سعید جان من را ببر عقب، یک مرتبه بچه‌ها زدند زیر خنده و حبیب دستم را گرفت برد بیرون سنگر کمین توی کانال.

گفتم چی شده حبیب؟

گفت: سعید من به دلم افتاده صبح عراق تک می کنه، باید من را با موتورت ببری عقب، یک کاری دارم انجام بدم، برمی گردیم.

گفتم: گیر دادی‌ها، نمیشه، عراق کجا بود حمله کند، حالا بگو اصلاً خط اول چه خبره. نگفتم پیاده‌ام.

گفت: من را ببر، من باید برم عقب و برگردم. فردا سعید، عراق تک می کنه، به خاطرش شاید من شهید نشم، شهید نشم حال تو می‌گیرم، من را ببر، تازه متوجه منظورش شدم.

گفتم: بی‌خیال، تو شهید بشو نیستی.

از حبیب اصرار، از من انکار، حبیب ناراحت شد و من رفتم کمین رسولشان، نماز را خواندیم، دیگه صبح شده بود، نگاهی کردم به ساعت، به یاد مریم افتادم، هر بار که به ساعت نگاه می‌کردم، یاد مریم

می‌ریخت توی دلم. عقربه ساعت داشت می‌رفت روی هفت صبح.

شعبان صالحی گفت: ساعت چنده؟

گفتم: هفت.

یک مرتبه آتشبار دشمن آغاز شد، صد تانک، صد تیربار، هزار کلاشینکف، صد خمپاره، یک جا شروع کردند به آتش، وجب به وجب خمپاره و گلوله، آنقدر آتش دشمن سنگین شد، قدرت و تعادل ما بهم ریخت...

مثل وقتی که صبح از خانه زدی بیرون، هوا بهاری، ناگهان رعد و برق و یک باران نیستانی و تو نمی‌دانی به کجا پناه ببری. متحیر شدیم. نبردی سخت شروع شد.

با تمام توان مواضع ما را می‌کوبند. از طرفی ما بین خط اول خودمان، روبروی دشمن، یک سد آهنین هستیم، تا نتوانند به راحتی خودشان را به خط اول ما که گردان یا رسول موضع گرفته برسانند.

جنگی سخت، که در تمام سال‌های حضورم در جبهه، چنین آتش سنگینی را هرگز من ندیده‌ام.

زمان را از دست داده‌ایم. هوا گرم و سوزان، شرجی هوا، بوی گوگرد، نفس گیر می‌شود.

شهیدی که از بین ما انتخاب شد

شب قبل گردان به بچه‌ها هر کدام یک آب میوه می‌دهد، من و اصغر نبی پور سهم خودمان را نخوردیم، چون قدری گرم بود، گذاشته بودیم، توی کلمن یخ، توی اوج گرما،

فردایش تگری و سرد نوش جان کنیم.

نزدیک‌های ساعت ده صبح بود. توی سنگر درگیری. همراه رسول و شعبان صالحی و اصغر نبی پور، سخت با عراقی‌ها درگیریم، نوبت به نوبت آرپیچی می‌زنیم، تیربار،

کلاشینکف...

می‌خواهیم مانع عبور دشمن بشویم، در وسط آن درگیری و آتش سنگین دشمن، زیر آن گلوله باران، به شوخی به اصغر نبی پور گفتم: اصغر جان، با این وضع که عراق

دارد می‌کوبد. درگیریم، دو طرف ما را هم که قیچی کردند، دارند میان، ما این میانه مانده‌ایم، اگر عراقی‌ها منطقه را بگیرند، آب میوه‌ها میافته دستشان. ما هم اسیر

می‌شویم. نامردها جلوی چشم ما می‌خورند.

گفتم: بیا، این آب میوه‌ها را بخوریم، دست این لعنتی‌ها نیفته.

این را گفتم و بلند شدم رفتم سراغ کلمن یخ، آب میوه را بیارم که چهار نفری با هم بخوریم، داشتم در کلمن یخ را باز می‌کردم، اصغر نبی پور ایستاده بود روی سرم، کلاشینکف را عمود گرفته روی دهنه کلمن.

گفت: سعید مفتاح، من نمی‌گذارم این آب میوه‌ها خورده بشه.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: همین که گفتم. حق نداری دست بزنی.

گفتم: اصغر جان همه بچه‌ها آب‌میوه سهم خودشان را خوردن، دیدی که این سهم خودماست، من و تو، مگه قرار ما این نبود بزاریم سرد بشه، امروز که هوا گرم شد بخوریم.

دستم را بردم داخل کلمن، یکی از قوطی‌ها را بیرون آوردم.

گفتم: بیا این سهم تو. با دست دیگر همین طور که نگاهش می‌کردم، قوطی دیگر را بیرون آوردم. گفتم: این هم سهم خودم. حق کسی را که ضایع نکردیم. مال خودماست. من سهم خودم را می خوام بخورم.
شما همین.

حالا یک آب‌میوه توی دست راستم، یکی دیگر توی دست چپم، کلاشینکف توی بغلم. منتظر پاسخ قطعی اصغر نبی پور هستم.

گفتم: ببین حق کسی نیست. ما داریم سهم خودمان را می‌خوریم. حق دیگری را که نمی خوام بخورم. اصغر نبی پور گفت: سعید، امروز روز عاشوراست. امروز روزی است که امام حسین(ع) در صحرای کربلا

تشنه شهید شد. تو چطور می خوای آب میوه سرد بخوری. در صورتی که امام حسین آب نداشت.

سعید بیا از این آب میوه بگذر؛ در اوج تشنگی، حرف اصغر نبی پور مثل پتک خورد توی سرم. قوطی‌ها از دستم افتاد، کلاشینکف را برداشتم، دنبالش راه افتادم توی سنگر درگیری.

هنوز بیست دقیقه نگذشته بود. اصغر نبی پور، بین من و رسول، سه نفری، داریم سخت می‌جنگیم، من و رسول، کلاه آهنی نداریم، سرمان تا نیمه از سنگر بیرون است، سخت تیر اندازی می‌کنیم.

اصغر نبی پور وسط ما سه نفر، کلاه آهنی دارد. سرش هم از سنگر پائین تره، قسمت اعظم سرش را کلاه آهنی پوشانده است. جوری که لبه سنگر با لبه پائین کلاه آهنی برابر است. کور سویی دارد و از زیر
لبه کلاه آهنی می‌بیند و می‌جنگد.

تک تیراندازها، تک تک می‌زنند، گلوله قناسه و سیمینوف، از کنار گوش مان، ویزززز، می‌گذرند.

تیری که قسمت پیشانی هر کسی که باشه، خدا آن پیشانی آن شخص را نشانه بکند، که باید شهید بشود، گلوله سهم پیشانی همان شخص می‌شود. برای پروانه شدن و پریدن به آسمان.

سخت می‌جنگیم، ناگهان صدای برخورد گلوله با پیشانی اصغر نبی پور، نگاه می‌کنیم. اصغر نبی پور با شدت برخورد گلوله به سرش، به پشت می‌افتد.

تیر درست می‌خورد وسط دو ابروی اصغر، زیر لبه کلاه آهنی، حفره ایی که خون از آن می‌جوشد، روی گونه‌هایش شره می‌کند، دهانش کف می‌کند، دست می‌گذارم روی صورتش، خون داغ و جوشان است.

بدنش نرم نرم می‌لرزد.

به همراه رسول بلندش می‌کنیم. اشک حلقه حلقه از چشم‌های ما می‌ریزد، گریه امان از ما می‌گیرد، من زیر سر و شانه‌اش را محکم می‌گیرم، رسول هم نیم تنه اصغر را، کمی آن سوتر توی کانال، صدا زدیم،
یک سری از بچه‌های امدادگر را که اصغر نبی پور شهید شد.

می‌گذاریم اش، روی زمین، می‌بوسیم اش، وداع می‌کنیم.

با بغض و بی قراری می‌رویم توی سنگر. اصغر نبی پور پروانه شد. پرید، اوج گرفت به آسمان....

علی اصغر نبی پور سیدکلائی، متولد: 1347 از سال 62 آمده بود جبهه، دو بار هم از ناحیه گردن، دست و پا زخمی می‌شود. هر بار که مجروح می‌شد، هنوز دوران نقاهتش تمام نشده، برمی گشت به جبهه.
نوحه خوانی و مداحی علی اصغر تو جمع بچه‌های گردان بنام بود.
=========
منبع : دیار رنج


[ شنبه 90/6/12 ] [ 12:54 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

در حالی که عراق با بازپس‌گیری اغلب مناطقی که طی سال‌های گذشته از دست داده بود. می‌رفت تا با اقدامات بعدی صحنه نبرد را بیش از پیش به نفع خود تغییر دهد. پذیرش قطعنامه 598 شورای امنیت سازمان ملل از سوی ایران در تاریخ 27/4/1367 موجب گردید ارتش عراق در اقدامی شتاب زده، منطقه خوزستان را بار دیگر مورد هجوم گسترده قرار داده و تا جاده اهواز ـ خرمشهر پیشروی کند و خرمشهر را نیز در معرض تهدید قرار دهد. این تهاجم عراق ـ که دو بار دیگر نیز تکرار شد ـ با مقاومت شدید سپاهیان اسلامی خنثی و ارتش عراق تا مرز، عقب رانده شد. به این ترتیب، دشمن در حالی که از تصرف خوزستان ناامید شده بود، تهاجم دیگری را در تاریخ 3/5/1367 از طریق مرکز کرمانشاه و با به کارگیری نیروهای سازمان مجاهدین خلق (منافقین) آغاز نموده و در حالی که اغلب یگان‌های ایران در جبهه جنوب مستقر بودند، تا تنگه چهار زبر (بین اسلام‌آباد و کرمانشاه) پیشروی کرد. در پی حرکت دشمن، قوای خودی به سرعت وارد عمل شده و با انجام عملیات موسوم به «مرصاد» به مقابله با منافقین برخواستند.
هدف
انهدام عناصر ضد انقلاب (منافقین) 
استعداد دشمن
منافقین، حدود 30 تیپ رزمی جهت تهاجم خود به خاک ایران تشکیل داده بودند. هر تیپ 170 نفر نیروی رزمی (20 زن و 150 مرد) در اختیار داشت که به همراه نیروهای پشتیبانی به 280 نفر می رسید و دارای دو گردان پیاده، یک گردان تانک، یک گردان ادوات و یک گردان ارکان و پشتیبانی رزم بود. تعداد کل نیروی رزمنده حدود 5200 نفر و نیروی در صحنه به حدود 7000 نفر می رسید.  
تجهیزات منافقین نیز عبارت بود از‌:
120 تانک سبک کاسکا و پل برزیلی، 40 نفربر PMP، 30 توپ 122 میلی‌متری، حدود 240 خمپاره‌، 1000 آرپی جی هفت، 700 تیربار، 20 توپ 106 میلی‌متری، 60 مسلسل دوشکا و حدود 1000 خودرو. 
سازمان رزم خودی
قرارگاه مرکزی خاتم الانبیاء (ص)
قرارگاه نجف
لشگر 6 پاسداران به استعداد 7 گردان
لشگر 32 انصار الحسین(ع) به استعداد 7 گردان
لشگر 57 اباالفضل(ع) به استعداد 2 گردان
لشگر 155 ویژه شهدا به استعداد 3 گردان
لشگر 9 بدر به استعداد 6 گردان
تیپ مستقل 12 قائم(عج) به استعداد 3 گردان
تیپ مستقل 75 ظفر به استعداد 1 گردان
تیپ مستقل 66 ولی امر(عج) به استعداد 3 گردان
تیپ مستقل 36 انصار المهدی به استعداد 3 گردان
معاونت فرهنگی قرارگاه نجف به استعداد 1 گردان
کمیته انقلاب اسلامی به استعداد 2 گردان
قرارگاه مقدم نیروی زمینی سپاه
لشگر 27 محمد رسول الله(ص) به استعداد 4 گردان
لشگر 17 علی ابن ابیطالب(ع) به استعداد 1 گردان
لشگر 33 المهدی(عج) به استعداد 1 گردان
لشگر 71 روح الله  به استعداد 3 گردان
سپاه ناحیه لرستان به استعداد 2 گردان
قرارگاه سپاه هشتم
لشگر 5 نصر به استعداد 2 گردان
تیپ مستقل 29 نبی اکرم (ص) به استعداد 4 گردان
تیپ مستقل 59 مسلم بن عقیل به استعداد 1 گردان
قرارگاه رمضان به استعداد 1 گردان
نیروهای کرند و اسلام آباد به استعداد 1 گردان
عناصری از لشگر 21 امام رضا(ع) و ارتش
شرح عملیات
پذیرش قطعنامه598، از سوی ایران، عراق را در بن بست سیاسی و نظامی قرار داد، و بر گروه ها و عناصر «اپوزیسیون» نیز شوک شدیدی وارد ساخت. در این میان، منافقین تنها گروهی که همه حیثیت و هستی خود را در گرو جنگ نهاده بودند، برای خروج از بن بست، توطئه ای که ماموریت اجرای آن را به عهده داشتند را به مرحله اجرا در آوردند.
آنان در تحلیل های دورن گروهی خویش، امکان قبول آتش بس از سوی ایران را ناممکن دانسته و باور داشتند که جمهوری اسلامی زمانی قطعنامهرا می پذیرد که از جنبه های سیاسی، نظامی و اقتصادی به بن بست کامل رسیده باشد و تحت چنین شرایطی سقوط حتمی، و قدرت به سازمان منتقل خواهد شد. بنابراین فرصت پیش آمده را زمان مناسبی دانسته و علی رغم آن که طرح حمله به ایران برای سالگرد جنگ تدارک دیده شده بود، زمان آن دو ماه به جلو انداخته شد. عراق به حمایت و پشتیبانی تسلیحاتی و هوایی از منافقین، نیروهای خود را از انجام دخالت مستقیم در ورود به عمق خاک ایران برحذر داشت و ابتدا برای کاستن از حجم نیروهای خودی در غرب، اقدام به تک وسیعی در خرمشهر نمود وسپس با هجوم و آتش سنگین در منطقه سرپل و صالح آباد، این مناطق را تصرف کرده و راه ورود منافقین به داخل را هموار ساخت، عراق هم چنین، پس از ورود منافقین به داخل، جهت پشتیبانی در چندین نوبت، اقدام به بمباران هوایی خطوط و نیروهای ایرانی کرد و هلیکوپترهای نیروبر عراق نیز، مرتبا به پشتیبانی منافقین مشغول بودند. هدف منافقین از حمله در عمق خاک ایران،  با چندین  تانک برزیلی دجله (دارای چرخ های لاستیکی و سرعتی معادل 120 کیلومتر در ساعت)، تسخیر چندین شهر و در آخر رسیدن به تهران و بدست گرفتن قدرت بود، بر طبق زمانبندی، نیروها بایستی ساعت 6 بعد از ظهر روز دوشنبه 3 مرداد به کرند و ساعت 8 شب به اسلام آباد و 10 شب به کرمان شاه رسیده و در این شهر، دولت خویش را اعلام نمایند. اگر چه در ساعت های  مقرر به کرند و اسلام آباد رسیدند، اما در مسیر اسلام آباد – کرمان شاه و گردنه حسن آباد، از پیشروی آن ها جلوگیری شد.  
در این عملیات (فروغ جاویدان) منافقین با 25 تیپ ( هر تیپ 200 نفر) شرکت داشتند و بدین ترتیب مجموعاً بین 4 تا 5 هزار نیروی عملیاتی وارد ایران شدند.  مقارن ساعت 14:30 در تاریخ 3/5/67 منافقین و ارتش عراق عملیات مشترک خود را با هجوم زمینی از طریق سرپل ذهاب  و هلی برد  از جنوب گردنه پاطاق (نزدیکی سرپل ذهاب) آغاز و به طرف شهر کرند غرب پیشروی کردند و حدود ساعت 18:30 اولین تانک های عراقی با آرم منافقین وارد شهر شدند و پس از تصرف شهر به طرف اسلام آباد غرب پیشروی کرده، به محض رسیدن به مدخل شهر، اقدام به قطع برق و ارتباط مخابراتی و هم چنین تیراندازی و آشفته نمودن اوضاع کردند. تعدادی از نیروهای سپاه و مردم با آنان درگیر شدند که به علت عدم انسجام نیروها و آمیختگی منافقین با مردم، اوضاع از کنترل نیروهای نظامی خارج، و شهر به تصرف آن ها در آمد. سپس با استفاده از تعداد زیادی تانک دجله و خودرو نیروهای پیاده به طرف کرمان شاه عزیمت کردند که در منطقه حسن آباد (20 کیلومتری اسلام آباد) به دلیل سازماندهی جدید رزمندگان ایرانی و جمع آوری نیرو، منافقین زمین گیر شدند. نیروهای خودی در فاصله 200 متری آنان در ارتفاعات  چهارزبر ضمن تشکیل خط پدافندی با آنان درگیر شده، و بعد از ظهر 4 مرداد با محاصره شهر اسلام آباد، به منظور انسداد عقبه و راه فرار، سه راه اسلام آباد –  کرند را قطع، و آن ها را محاصره کردند. نیروهای اسلام در روز 5 مرداد عملیات  مرصاد را به رمز یا علی بن ابی طالب (ع) آغاز نمودند و طی چندین ساعت، صدها تن از منافقین را به هلاکت رسانده، و مابقی را به فرار وا داشتند. در این عملیات، رزمندگان اسلام از قسمت سه راهی اهواز (پشت پمپ بنزین اسلام آباد) دشمن را دور زدند و تلفات زیادی به منافقین وارد کردند. در این عملیات بیش از 2500 تن از منافقین به هلاکت رسیدند و بیش از چهارصد دستگاه خودرو، نفربر و تانک آنان منهدم شد.  
نتایج عملیات
- عقب راندن دشمن از خاک ایران اسلامی
- به هلاکت رساندن حدود 2000 نفر و به اسارت درآوردن 250 تن از نیروهای دشمن.


[ دوشنبه 90/5/3 ] [ 10:22 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

نیمه شعبان ، سالروز میلاد با سعادت منجی عالم بشریت ، حضرت بقیةالله الاعظم (عج) بر شیعیان جهان مبارک باد .

بهروز ساقی جانباز هفتاد درصد نخاعی به مناسبت اعیاد شعبانیه و بزرگداشت مقام جانبازان این سروده را برای همه کسانی که هنوز با درد و رنج شیرین جانبازی می سازند و خم به ابرو نمی آورند، سروده است:

کاش من هم شیمیایی می شدم

در هوای تو هوایی می شدم

کاش «موجی» می شدم بی ادعا

غرق اوهام خدایی می شدم

دیدگانم را به «ترکش» می زدم

لایق این روشنایی می شدم

می فتادم روی مین بی دست و پا

عاشق بی دست و پایی می شدم

می نهادم سر به پایت تا ابد

مرده بودم مومیایی می شدم

بین مرگ و زندگی پل می زدم

باعث این آشنایی می شدم

چون شهیدان در پگاهی دلنشین

من فدایی من فدایی می شدم

دل به دریای محبت می زدم

قطره قطره کربلایی می شدم

یاد آن روزی که در وادی عشق

محو مردان خدایی می شدم


[ پنج شنبه 90/4/23 ] [ 10:19 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

تلفن منزل خوشواش به صدا درآمد از آن طرف صدای برادر سرهنگ جعفری به گوش می رسید، گوشی را برداشتم، خبری دلنواز و تعجب برانگیز را برایم مطرح کرد .وی گفت که من باجناقی دارم به نام محمد قاسم کمالی که اهل آزادشهر استان گلستان است که الان در شهرستان گرگان سکونت دارد ایشان دیشب یعنی شب 24/6/85 از گرگان به خانه ما در آمل تشریف فرما شد که از اینجا عازم تهران بودند. او دیشب در منزل بود که خواستم برای شب وداع به حسینیه سپاه آمل آیم او را هم با خود آوردم ولی ایشان صبح امروز یعنی روز جمعه 24/6/85 عازم تهران بود و لذا برای تشییع به خوشواش حضور نداشت و من صبح از او جدا شدم و او به تهران رفت ولی من الان بعد از مراسم در خوشواش به منزل آمل برگشتم اهل منزل یادداشتی از ایشان را به من دادند که باز کردم و خواندم که خطاب به من نوشته است؛ دیشب در منزل شما برای من در رؤیا، واقعه ای پیش آمد که برایت می نویسم. من که دیشب به همراه شما برای وداع با شهیدان گمنام به حسینیه سپاه آمدم در حین مراسم و شور و هیجان جمعیت در عرض ارادت به ساحت شهیدان در دلم نسبت بدانها شک و تردید پیش آمد که شاید اینها پیکر شهیدان نباشند که به مردم داده اند و به اسم شهدای گمنام اینجور مردم را به هیجان درآورند. دیشب بعد از مراسم آنجا به منزل شما مراجعت کردیم، در عالم رؤیا دیدم، ابدان شهدا به صورت بدن تازه از دنیا رفته در آمده اند و در تابوت قرار دارند و یکی از آن سه تا شهید از سر جایش بر می خیزد و خطاب به من می گوید:تو شک داری که ما شهید نباشیم، بدان که ما شهید هستیم و من «محمد ابراهیمی» هستم و 15 ساله ام و شغل پدرم در راه آهن خوزستان (اهواز) است...

خواستم این واقعه را به شما برسانم-بعد از نقل این واقعه از آقای جعفری، تعجب این کمترین برانگیخته شد که با این حساب،در اولین وهله به ذهن آمد که در اهواز پیگیری شود ،تا ببینیم آیا شهید مفقود الاثری به نام محمد ابراهیمی داریم یا نه؟که در صورت مثبت بودن ،تحقیقات ادامه یابد تا اسم مبارک پدر و مادرش و شغل پدر گرامی او و از اینکه در کدام عملیات شهید شد و جنازه او آمده ،پیگیری شود،لذا مطلب از طریق یکی از دوستان در اهواز پیگیری شد و با گرفتن یک لیست از مراکز قانونی معلوم شد که در سراسر کشور 34 نفر شهید مفقود الجسد به نام محمد ابراهیمی داریم که یکی از اینها مر بوط به شهر اهواز می باشد .مطلب مذکو را با سردار سعادتی فرمانده ناحیه بسیج استان خوزستان طی تماسی در جریان گذاشتم که در نتیجه ، وی بزرگواری کرده ضمن تحقیق در این مورد در سوم ماه رمضان سال 85 تلفن فرمودند که در اهواز خانواده او را شناسایی کردیم که فرزندشان به نام محمد ابراهیمی است تا اینکه در سب 25 ماه مبارک ،برادر اکبر زاده از اهواز تلفن کردند که در مورد شهید عزیز اهوازی تحقیق کردیم ،نام مبارک پدرش عبد الحمید است که در اهواز خیابان فراهانی کوچه البرز پلاک 392 منزل دارند و برادر عزیزش محمد ابراهیمی متولد 1345 می باشند که در تاریخ 21/12/63 در عملیات بدر در شرق دجله به شهادت رسید و مفقود الجسد گردید و شهادت وی را هم سپاه تاکید کرده است و وی در تیپ امام حسن علیه السلام از لشکر هفت ولیعصر (عج)خوزستان بسیجی بود که شهید شد و شغل پدرش هم اکنون در اداره راه و ترابری اهواز است و خانواده بسیار بزرگوار و اهل معنی هستند که از عزیزان بومی و محلی اهوازند که در کوچه نزدیک ما منزلشان می باشد.

این کمترین هم در تاریخ 26/12/85 مطابق با 27 صفر 1428 هـ.ق از قم عازم اهواز شدم و در روز 28 صفر یعنی سالروز شهادت امام حسن مجتبی علیه السلام و رحلت جد اطهرش خاتم انبیا صل الله علیه وآله صبح ساعت 10 به منزل شهید عزیز محمد آقای ابراهیمی تشرف حاصل کردم .

خانواده گرامی او از پدر بزرگوار شهید که خود رزمنده هشت سال دفاع مقدس بود و مادر عزیز شهید و برادران و خواهران و دامادها و عموی شهید و عموزاده او به استقبال آمدند که به زیارتشان مترنم شدم و اشک شوق از دیدگان جاری بود ،معلوم شد که فرزند عزیزش 18 ساله بوده که در عملیات بدر منطقه عملیاتی خیبر مفقود الجسد گردید . مادر عزیزش تا این روز که من مشرف شدم حدود 22 سال است که لباس سیاه را از تن خود در نیاورده بود و به گفته پدر بزرگوار شهید این مادر بر اثر گریه و کدورت دائمی در فراق عزیزش یک چشم مبارکش بسیار کم نور گردیده و چشم دیگرش در شرف از دست رفتن است که این خبر شهدای گمنام خوشواش به ما رسیده است البته قبل از آنکه این خبر را سردار سعادتی با همراهان در آن شب به ما برسانند . خواهر شهید خواب دیده است که شهید برای مادرش پیغام می دهد که اینقدر گریه نکند که من پیدا شدم که طولی نکشید که خبر رؤیای شما به ما رسید . پدر شهید خودش از سال 63 الی 65 در منطقه هورالهویزه و شطعلی و منطقه عملیاتی خیبر مسئولیت جاده سازی در درون هور را بر عهده داشته است که این حقیر از سال 64 قبل از عولیات والفج 8در منطقه شطعلی در حین جاده سازی او را زیارت کرده داشتم و وقتی آدرس آن روز ها و خاطرات به میان آمد پدرش فرمود که آنجا به مسئولیت من جاده سازی شد و اینکه شهید در خواب شغل مرا به بحث راه سازی در راه آهن و اینها اعلام کرد برای آن است که من هم شغلم این است و هم در آن سالها مسئولیت راه سازی و جاده سازی در هور را بر عهده ذاشتم . پدر گرامی این شهید گفت که برای ما افتخار است که شهید ما در آنجا دفن گردید و ما نه تنها نمی گوییم که شهیدمان را بیاوریم بلکه با افتخار برای فاتحه خوانی به انجا می آییم و به این حقیر فرمود که من وصیت کردم که اگر صلاح بدانید و مقدور باشد من که از دنیا رفتم مرا هم به خوشواش بیاورند و در کنار فرزندم مرا دفن نمایند .
شهید محمد ابراهیمی در خواب آن عزیزمان که خود را به نام و با شغل پدر گرامی معرفی کرد به تمام جزئیات و اینکه در بین این سه شهید گمنام کدام بک است معرفی نکرد زیرا خواست خودش را از گمنامی به در نیاورد و چون وی در منطقه عملیاتی بدر شهید شد که عملیات خیبر هم در حدود همان منطقه در جزیره مجنون عمل شد که تا شرق بصره امتداد یافت لذا به احتمال قوی شاید شهید ابراهیمی در بین سه شهید گمنام خوشواش همان شهید مربوط به عملیات خیبر باشد لذا باز هم در گمنامی قرار دارد و به هر حل از غیب به تمامه به شهود خود راظهور نداد. »
*********************************************** 
منبع: به نقل از استاد صمدی آملی-کتاب شهدای گمنام خوشواش

[ سه شنبه 90/4/7 ] [ 8:29 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

بنام خدا
دوستان عزیز سلام
در سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم ، شهید سید مرتضی آوینی قرار داریم . به همین بهانه این پست را به این موضوع اختصاص دادم تا آشنایی نسبی با این شهید عزیز پیدا کنیم . امیدوارم همه ما بتوانیم راه و روش شهدا را سرلوحه زندگیمان قرار دهیم و با ادامه راهشان شرمنده آنها نشویم . انشاءالله

*****************************************************************

من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانه‌ای به دنیا آمده و بزرگ شده‌ام که درهر سوراخش که سر می‌کردی به یک خانواده دیگر نیز برمی‌خوردی.

اینجانب - اکنون چهل و شش سال تمام دارم. درست سی و چهار سال پیش یعنی، درسال 1336 شمسی مطابق با 1956 میلادی در کلاس ششم ابتدائی نظام قدیم مشغول درس خواندن بودم. در آن سال انگلیس و فرانسه به کمک اسرائیل شتافته و به مصر حمله کردند و  بنده هم به عنوان یک پسر بچه 12-13 ساله تحت تأثیر تبلیغات آن روز کشورهای عربی یک روزی روی تخته سیاه نوشتم: خلیج عقبه از آن ملت عرب است. وقتی زنگ کلاس را زدند و همه ما بچه‌ها سر جایمان نشستیم اتفاقاً آقای مدیرمان آمد تا سری هم به کلاس ما بزند. وقتی این جمله را روی تخته سیاه دید پرسید:« این را که نوشته؟» صدا از کسی درنیامد من هم ساکت ، اما با حالتی پریشان سر جایم نشسته بودم.

ناگهان یکی از بچه‌ها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد و خلاصه اینکه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پرونده‌ات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یکی از معلمین، کار را درست کرد و من فهمیدم که نباید وارد معقولات شد.

بعدها هم که در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه می‌کردیم معمولاً‌ به زبان‌های مختلف حالیمان می کردند که وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً‌ یادم است که در حدود سال‌های45-50 با یکی از دوستان به منزل یک نقاش‌که همه‌اش از انار نقاشی می‌کشید، رفتیم. می‌گفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال می‌کردیم با یک حالت خاصی  به ما می‌فهماند که به این زودی و راحتی نمی‌شود وارد معقولات شد. تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یکی از دانشکده‌های هنری درس خوانده‌ام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمی‌دانستم گذرانده‌ام. من هم سال‌ها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیسته‌ام. ریش پروفسوری و سبیل نیچه‌ای گذاشته‌ام و کتاب «انسان تک ساختی» هربرت مارکوز را -بی‌آنکه آن زمان خوانده باشم‌اش- طوری دست گرفته‌ام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه کتاب هایی می‌خواند، معلوم است که خیلی می‌فهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشده‌ام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمی‌شود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمی‌آید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این  متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.

و حالا از یک راه طی شده با شما حرف می‌زنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما کاری را که اکنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموخته‌ام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین کامل می‌گویم که تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست می‌آید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نمی‌ساخته‌ام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرسانده‌ام. با شروع انقلاب حقیر تمام نوشته‌های خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستان‌های کوتاه، اشعار و .... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمه‌الله علیه»

تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز

سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار مانده‌ام. البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها اینچنین‌اند کسی هم که فیلم می‌سازد اثر تراوشات درونی خود  اوست- اما اگر انسان  خود را در خدا فانی کند آنگاه این خداست که در آثار ما جلوه‌گر می‌شود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعی‌ام بر این بوده است.

با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم. بعدها ضرورت‌های موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی کشاند. در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی که پیش از ما بوسیله کارکنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود،  مشغول به کار شدیم. یکی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود که فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از کانادا آمده بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود که بیل را کنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد – به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطی» – ما با چند تن از برادران دیگر، کار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر هیچ کاری را مستقلا? انجام نداده‌ام که بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی که در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم کوچکی نیز – اگر خدا قبول کند – به این حقیر می‌رسد و اگر خدا قبول نکند که هیچ.

به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشته‌ام. آرشیتکت هستم! از سال 58 و 59 تاکنون بیش از یکصد فیلم ساخته ام که بعضی عناوین آنها را ذکر می کنم: مجموعه«خان گزیده‌ها»، مجموعه «شش روز در ترکمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیک به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بوده‌ام. یک ترم نیز در دانشکده سینما تدریس کرده‌ام که چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درس‌های دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر کردم. مجموعه مباحثی را که برای تدریس فراهم کرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در کتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در مقاله‌ای با عنوان تأملاتی درباره‌ سینما که نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید – در انتشارات برگ به چاپ رسانده‌ام.



***********************
این ها را هم ببینید

خاطرات خواندنی «سید مرتضی آوینی» از راه اندازی «روایت فتح»
مین و پای مرتضی...
چرا آوینی سید شهیدان اهل قلم شد؟


«شهید آوینی» از منظر «آیت الله جوادی آملی»

در فراغ سید مرتضی آوینی(سید مهدی شجاعی)

************************************
منبع : سایت شهید آوینی

[ شنبه 90/1/20 ] [ 11:55 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 113
کل بازدیدها: 1420802