سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان

 آن چه خواهید خواند ، متن نامه ای است که در خرداد 1367 به همراه دو اسکناس بیست تومانی (که در آن زمان رایج بود) به پایگاه مقاومت مالک اشتر دزفول رسید. برادران بسیج از آن کپی گرفتند و دو بیست تومانی را به نشانی ای که در پشت نامه یادداشت شده بود، ( یعنی پنچرگیری مشهدی رضا در خیابان آفرینش ) رساندند و به «مشهدی رضا» دادند.

مشهدی رضا در عین حیرت و ناباوری به دو اسکناس بیست تومانی نگاه می‌کرد و چند بار پرسید: «من یادم نمی‌آید، شاید اشتباه شده باشد!؟». وقتی نام و نشانی‌اش را به او نشان دادند، تسلیم شد:

بسم الله الرحمن الرحیم
با عرض سلام خدمت شما برادر گرامی مشهدی رضا امیدوارم که حالتان خوب باشد. مشهدی رضا من چند سال پیش یعنی حدود 3 سال پیش 20 تومان بایستی به شما می‌دادم ولی در این امر سهل انگاری می‌کردم و از این بابت بسیار ناراحت می‌باشم و چون از آن مدت تا حالا وضع دنیا عوض شده و چیزها خیلی گران شده است قصد دارم به جای 20 تومان 40 تومان به شما بدهم. امیدوارم که مرا بخشیده باشید. تو را به خدا مرا ببخشید که سخت درمانده ام. دیگر عرضی ندارم جز دعا برای همه رزمندگان اسلام.

والسلام
30/2/67

 

منبع : مشرق

[ شنبه 91/2/16 ] [ 11:46 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

خبرگزاری فارس: حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم. نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم .

 

خبرگزاری فارس: روضه مادرم زهرا را بر سر قبرم بخوانید

به گزارش گروه  «حماسه و مقاومت» خبرگزاری فارس، سید مجتبی علمدار، به سال چهل و پنج، در هنگامه سحر به دنیا آمد، آقا سید مجتبی اولین صدائی را که در این جهان هستی، پس از اولین لحظه تولدش شنید، اذان صبح بود.

«شهید سید مجتبی علمدار، فرمانده گروهان سلمان از گردان مسلم ابن عقیل، لشکر 25 کربلا بود.»

من و مجتبی ساروی هستیم، «مازندرانی». من هر کجا که مجتبی بود، حاضر بودم، مجتبی همیشه می گفت: علیرضا خیلی دوست دارم مانند مادرم«حضرت زهراء(س)» شهید بشوم.

آن شب «عملیات والفجر 10»، به سمت سه راهی دجیله پیش می رفتیم، آتش دشمن لحظه ایی قطع نمی شد، و آرزوهائی مجتبی شنیدنی تر شده بود، تیربارها مانند، بلبل می خواندند، مجتبی تیر خورد، گلوله گرینف بود. گرینف گلوله عجیبی دارد، تیرخورد به بازوی مجتبی، بالای آرنج، دست مجتبی را خرد کرد و گلوله عمود فرو رفت به پهلوی مجتبی، بازوی مجتبی شکست، پهلویش را شکافت.

مجبتی می گفت: فدای مادرم بشوم، مادرم زهراء(س) که آن نانجیبان، پهلویش را شکستند و بازویش را، هوا تاریک بود، وقتی گلوله خوردم، حس غریبی از همه یازهراء های که گفته بودم ریخت توی دلم. تیرخورد به پهلویم، یاد پهلوی مادرم فاطمه بودم.

حس کردم دستم قطع شده، پهلویم را درد شدیدی پیچیده بود، شدت گلوله استخوان را خرد کرده، دستم را پیدا نمی کردم کجاست، چرخیده بود بالای سرم. آرام بر گرداندم و یاد مادرم بودم که چه کشید در آن غربت و تنهائی.

مجتبی که در عملیات والفجر10 زخمی سختی شده بود، در بیمارستان بوعلی سینا ساری بستری بود.

من هم چند تایی تیر خورده بودم، از بیمارستان که به خانه برگشتم، عصا زنان سراغ آقاسیدمجتبی رفتم. شده بودم یک پا پرستار مجتبی، دو سه ماهی مجبتی بستری بود، دیگر از آن هیکل ورزشکاری و قامت برافراشته و رشید، شده بود پوست و استخوان، مثل یک گنجشک زخمی زیر باران، افتاده بود روی تخت. بچه های جبهه ایی می آمدند و می‌رفتند، سید مجتبی چون پهلویش را تیر شکافته بود، کلسترومی شده بود، یک وضعیت بسیار سخت برای یک مجروع جنگی، به همین خاطر بوی نابه هنجاری فضای اتاق را گرفته بود. بعضی از بچه ها مجبور بودند، جلوی بینی و دهان شان را بگیرند.

مجتبی می گفت: بچه ها این بوی ظاهر من است که شما را این همه بی طاقت کرده و مجبورید جلوی دهان و بینی تان را محکم بپوشانید، وای به روزی که بوی باطن ما را خدا آزاد کند، آن وقت است که معلوم می شود چه بلائی سرتان می آورد.

«آقاسید مجتبی البته این ها را از روی اخلاصی که داشت می گفت، وگرنه مجتبی یک جوری دیگر بود. خیلی خاص.»

روزگار گذشت، جنگ گذشت و مجتبی احوالی دیگر داشت، فرق داشت با خیلی از جنگ برگشتگان، همان حالات عرفانی را حفظ کرده بود و یک ذره از آن روحیات جبهه ائی اش تنزل نکرده بود.

یک روز بهم گفت: علی رضا، آروزی مهمی دارم!

گفتم: چه آرزوئی؟

گفت: دلم می‌خواهد خانه خدا نصیبم بشود.

مجتبی که آرزو می کند، ناگهان به لطف مادرش خانم فاطمه الزهراء(س) خیلی زود بر آورده می شود.

آقاسید مجتبی، مداح اهلبیت بود و یک جائی روضه غریبی از مادرش فاطمه الزهراء(س) می خواند.

آقارحیم یوسفی، اهل گرگان، توی آن مجلس وقتی ضجه های آقا مجتبی را برای رفتن به حج می شنود، بعد جلسه غروب زنگ می‌زند به خانه آقا سید مجتبی و می گوید: آقا سید مجتبی، آرزوئی که داشتی بر آورده شده، می روی حج، چون آقا مجتبی عضو رسمی سپاه بود، باید مجوز خروج هم می گرفت.

می رود ستاد مرکزی سپاه تهران، آن روز کلی دوندگی می‌کند، موفق نمی شود، دیگر داشت، تعطیل می شد، مجتبی می رود توی محوطه، بین درختان، می نشیند، آنجا گریه می کند، می گوید: یازهراء من گیر افتادم، اگر امروز اینجا کارم درست نشود، همچی بهم می خورد، بلند می شود، می رود، می بیند، کارش خدائی درست شده است. صدا می کنند: بیا این نامه ات برو.

رفت مکه و مدتی بعد برگشت، رفتیم پیشوازش، بغلش کردم، بوئیدمش، بوسیدمش. رفتیم جای خلوتی، مجتبی گریه کرد، من گریه کردم، گفت: علیرضا، عرفات بوی شلمچه میداد.

یک روز توی عرفات، جای خلوتی یافتم، جائی که من بودم و دلم بود، دست بردم خاک عرفات را بوئیدم.

ـ گفتم: عرفات، بی معرفت، بوی شلمچه می دهی!

و من دلم را آنجا حسابی خالی کردم، سبک شدم.

سید مجتبی علمدار بعد از بازگشت عمره مفرده، دیگر با قبل فرق داشت، یک جورائی دیگه، پرستو شده بود و سکوی پرواز می خواست.

سال هفتاد و پنج، بر اثر جراحت ناشی از جنگ، این آخری بیمارستان امام ساری بستری شد.

روز آخری، آقایحیی کافوئی بالای سرش، غروب بود، می گفت: همین که اذان مغرب شد، مجتبی چشم اش را باز کرد، بین اذان بود، گفت: «تو که آخر گره را باز می کنی، پس چرا امروز و فردا می کنی؟»

هنوز اذان تمام نشده بود که سید مجتبی چشم هایش را بروی دنیا بست و پرستو شد و پرید.

تشیع جنازه مجتبی یک حال هوائی غریبانه ائی داشت، شلوغ بود، اشک و بود، روضه بی بی دو عالم، فاطمه زهراء(س)

مجتبی به من گفته بود: روز شهادتش، بعد از تشیع، توی قبر که گذاشتن اش، اذان بگویم، وقتی مجتبی را گذاشتیم توی قبر، صدای اذان ظهر بلندگو، بلند شد، آن وقت من ایستادم، رو به قبله، کنار قبری که مجتبی را گذاشته اند.

اذان گفتم....

اذان که تمام شد، مجتبی توی قبر آرام خوابیده است، هنوز سنگ لحد را نگذاشته ائیم.

حاج آقا دیانی از دوستان آقا مجتبی ایستاد به قبله، مجتبی جلوی پیش نماز، نماز ظهر و عصر را خواندیم.

نماز که تمام شد، آقا مجتبی به من تاکید کرده بود که روضه مادرش حضرت زهرا(س) را سر قبرش بخوانیم .

سید مجتبی وصیت کرده بود، آن شال سبزی که در هنگام روضه خوانی اشک هایش را پاک می کرد و کمرش را می بست، داخل قبرش بگذاریم.

مجتبی گفته بود، روضه که می خوانید، هنگام گریه صورت های تان را داخل قبر بگیرید، جوری گریه کنید که اشک های تان بریزد توی قبرم...

ـ روضه مادرش فاطمه زهراء(س) بود.

آقارضا کافی، مداح اهلبیت ساروی، ایشان روضه می خواند، گریه می کردیم و اشک های مان می چکید داخل قبر، روضه حضرت زهراء(س) روی قبر خوانده شد، سنگ لحد را گذاشتیم و خاک ریختیم و سید مجتبی رفته بود بهشت...

ما برگشتیم به زندگانی...

«آقا سید مجتبی، روز یازدهم دی ماه 1345 هنگام اذان صبح بدنیا آمد و یازدهم دی ماه هفتاد و پنج، هنگام اذان مغرب شهید شد و درست هنگام اذان ظهر به خاک سپرده شد.

«شهید سید مجتبی علمدار مداح اهلبیت و روضه خوان فاطمه الزاء(س) رفت بهشت مهمان مادرش شد.»

 

 

_ این حال شیدائی را از آقاسید مجتبی علمدار، هنگام اذان ظهر با آقا رضا علیپور همرزم شهید علمدار بصورت تلفنی ضبط کردم و نوشتم و هنگام اذان مغرب منتشر کردم. اینجا الان دارند اذان می گوید. گرگان پاتوق شهدا.   

نویسنده: غلامعلی نسائی


[ یکشنبه 91/2/3 ] [ 10:19 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]


سـردار رشید اسـلام شهید حاج حسین بصیر قائم مقام لشکر25 کربلا
 در سال 1322  در ایام سوگواری سالار شهیدان در شهر فریدونکنار دیده به جهان گشود  از همان اوان کودکی  علاقه خاصی به مسایل مذهبی داشت و طی سالهای قبل از پیروزی انقلاب اسلامی مشاغل گوناگونی را تجربه کرد و در همین سالها همگام با روحانیت به رهبری حضرت امام (ره) به پا خواست و در رسوایی جنایتهای رژیم     منفور پهلوی نقش ارزنده ای ایفا نمود و پس از پیروزی انقلاب در جهت استقرار نظام مقدس جمهوری اسلامی و پاسداری از دستاوردهای این نهضت خونین اهتمام ورزید و سپس مدتی در کنار مجاهدین افغانی علیه رژیم اشغالگر شوروی برای دفاع از مکتب توحیدی اسلام به مبارزه پرداخت و با آغاز جنگ تحمیلی به همراه اولین گروه از بسیجیان عازم جبهه های نبرد شد و در مشاغل گوناگون با متجاوزین عراقی به جنگ پرداخت و در این طریق بارها مجروح گردید اما هیچ خللی در عزم راسخ او در جهت استقرار حاکمیت ایران اسلامی بوجود نیامد و حتی شهادت برادر عزیزش نتوانست سلاحش را از  وجود گرم او جدا سازد و همگام با دیگر عزیزان رزمنده به دفاع از ارزشها پرداخت و سرانجام در شامگاه اردیبهشت سال 1366 در عملیات کربلای 10 به دست عمال شیطان بزرگ در دشت خونین ماووت به ملکوت اعلا پیوست .    روحش شاد و راهش مستدام باد  

 نقش شهید در دفاع مقدس : 

درخشش و اوج ایثار شهید آنچنان بالا و والاست که وقتی پرونده رزم او را می گشاییم او با ایثار و رشادت  مردانگی به دنیا آمده و با شرف و عزت و شهادت به آسمانها پرکشید . اینان سرخیل کاروان بیعتند . بیعت با امام عصر(عج) بیعت با فرستاده صاحب شهید در جهاد نور علیه ظلمت با عناوین :

1- جانشین گروهان ل 25 کربلا 2- فرمانده گروهان ل25کربلا 3- فرمانده گردان ل25کربلا 4- فرمانده محور جبهه ذوالفغاری آبادان تا جبهه ماهشهر 5- فرمانده گردان یا رسول در عملیات طریق القدس ، فتح بستان ، رمضان ، محرم ، خیبر ، بدر،والفجر 4و6و7و8، کربلای 1و2و3و5و8و9   6- فرمانده تیپ یکم ل25کربلا   7- قائم مقام لشکر 25کربلا در عملیات 10 ایفای نقش نمود تا زندگی سروپا عشق و ایثار او با خون سرخش رنگین شود

شما را به خون شهدای محراب و روحانیت عزیز ، شما را به خون شهدای گمنام هویزه و خرمشهر و دیگر جبهه های نور علیه سیاهی ها که دست از این رهبر نکشید .

 تاریخ شهادت :  تاریخ شهادت  3/2/66  در جبهه ماووت عراق

[ شنبه 91/2/2 ] [ 1:0 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

تا چفیه به دور گردن اندازی

می جنگی و مثل شیر می تازی

می جنگی و باز آسمانها را

معراج و تمام کهکشانها را

با همت خویش نور می بخشی

یا در شب جبهه شور می بخشی

می جنگی و جبهه شور می گیرد

با رزم تو کرخه نور می گیرد

می جنگی تا خدا به دست آری

بی واهمه سر به دار بسپاری

سر را کف دست خویش می گیری

جان می بازی ولی نمی میری

بی ترس از آنچه در سبو داری

آماج گلوله سینه می سپاری

در حادثه با کسی نمی سازی

حلاجی و روی دوش خود داری

بقیه در ادامه مطلب...

[ جمعه 91/1/25 ] [ 11:53 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

یــادشــون بخـیر


[ یکشنبه 91/1/20 ] [ 10:36 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

دوستان عزیز ! قبل از مطالعه این پست ، پیشنهاد می کنم  این مطلب را تا آخر بخوانید .

 

با هر سوالی که بازجوهای بی رحم عراقی از اسرا  می پرسند، در پاسخ می گویند: «حرس الخمینی» و با حرص و ولع، با مشت و لگد، با قنداق تفنگ و پوتین، تو سر بچه ها می کوبند.

روز پنجم، دشتی تفتیده و سوزان «هفتم خردادماه 1365» حوالی بصره، عراقی ها هزاران اسیر بسیجی را با دست های بسته و زخمی، خسته و تشنه که از شلمچه و فاو اسیر گرفته اند، در یک حصار توری مانند یک قفس، پشت دروازه های بصره، زیر آفتاب داغ و سوزان عراق، بدون آب و غذا، نه سقفی نه دیواری، نه سایه و سرپناهی، برای بازجوئی های نخست و تخلیه اطلاعات جنگی نگه داشته اند.

با هر سوالی که بازجوهای بی رحم عراقی از اسرا  می پرسند، در پاسخ می گویند: «حرس الخمینی» و با حرص و ولع، با مشت و لگد، با قنداق تفنگ و پوتین، تو سر بچه ها می کوبند.

سه روز بود که ما را آورده اند، خیلی از بچه ها گلوله خورده اند، ترکش خمپاره، موج گرفته بودند، عده ائی نیز با دست و پای قطع شده، جسمی پاره پاره، بدون هیچ درمان اولیه، روی زمین سخت، زیر آسمان سوزان، با حالی غریبانه، اینجا توی این قفس، تو گوئی عصر عاشورا دیگر بار تکرار شده است.

من بودم و رسول کریم آبادی، حسین برومند، شعبان صالحی و شعبان نائیجی و سعید مفتاح و دیگر همرزمانم از گردان یارسول(ص)، بیست و هشت نفر با هم در شلمچه اسیر شدیم. رسول از ناحیه ران هر دو پایش، تیرخورده بود، تیرکالیبر، بالای پیشانی اش هم یک گلوله سیمینوف نشسته بود، حسین برومند هم یک تیرکلاشینکف به ساق پای چپش خورده بود. +( کتاب فانوس کمین، توسط نشر عماد، بطور مفصلی این سرگذشت غریبانه را منتشر کرده)+ رسول بخاطر شدت جراحت اش، و خون ریزی زیاد، بصورت اغماء و تبدار افتاده است. 

ساعت ده صبح، روز هشتم خرداد، ناگهان چند اتوبوس وارد حصار می شوند، اعلام کردند که می خواهند زخمی ها را برای درمان به شهر بصره ببرند، تند و عجولانه هر چه اسیر زخمی بود، سوار ماشین ها کردند، زخمی ها را که بردند، تانکر های آب آمدند و محوطه چند هزار متری را آب پاشی کردند.

سرباز های عراقی سراسیمه این سو آن سو می دوند، بچه های کم سن و سال را از جمع کل اسرا جدا کردند. دست من را گرفتند. جلوتر از همه جوری که خوب دیده بشوم. بار اولشان نبود، هربار که چنین رفتاری را انجام می دادند، یک ساعت بعد خبرنگاران، یا از صلیب سرخ به داخل حصار توری می آمدند و ما خوب می دانستیم که می خواهند از نظر تبلیغاتی نشان بدهند، جمهوری اسلامی ایران، مرد جنگی ندارد، بچه های کم سن و سال را به جبهه می آورد.

هنوز یک ساعت از این هول ولای سربازهای عراقی نگذشته بود، کلی خبرنگار، عکاس، فیلمبردار مرد و زن، ریختند داخل حصار از هند و فرانسه، آمریکاه و شوروی، انگلیس، آلمان، پاکستان، ترکیه، قطر، عربستان، از همه کشورهای دنیا آمده بودند.

از شکل ظاهری آنها می شد فهمید اهل کدام کشور هستند.

فیلم بردارها فیلم می گرفتند، عکاس ها عکس می انداختند،  یک سری هم دنبال مصاحبه با اسرا بودند،  
من نیز سر در خیال خویش، خیره به خاک داغ و سوخته عراق، هنوز نیم ساعت از ورود خبرنگارها نگذشته بود، یک عالمه عراقی قلچماق، با صورت های پهن و ورآمده، سبیل های دراز، چون کله یک دراز گوش، با ماشین های نظامی، با اسکرت و یک هیجان خاص سرو کله شان پیدا شد.

سربازهای عراقی به ما گفتند: فاتح شلمچه آمده است و دویدند مقابلش، زانو زدند، روی زمین، پوتین هایش را می بوسیدند. می گفتند: «فاتح شلمچه عدنان خیرالله است» خشن و تندخو و بد هیبت، ما که این غول وحشی را از قبل ندیده بودیم و به چهره نمی شناختیم.

فقط شنیده بودیم که شلمچه و فاو را سپاه سوم و هفتم حزب بعث عراق تجاوز  کرده...

شلمچه را سپاه سوم عراق، به فرماندهی«عدنان خیرالله» و فاو را سپاه هفتم عراق به فرماندهی«ماهر عبدالرشید» تصرف کرده اند.

من عکس ماهر عبدالرشید را قبلا، توی سنگرهای که فتح کرده بودیم، دیده بودم، صورتی زشت و بدخو، شکل یک خوک وحشی، یک چشم اش تیر خورده و صورتش را ترکش ها خراشیده بودند، جوری که کاسه چشم اش ته افتاده بود.

جای برش ترکش ها چهره اش را بشدت زشت و بد ترکیب کرده بود.

این دو غول زشت وحشی هر دو از سرداران جنگ و دست راست و چپ صدام افلقی بودند.

و از سوئی دیگر رقیب سر سخت یکدیگر هم محسوب می شدند.

فرمانده سپاه سوم عراق گشتی در بین اسرا زد، دوربین ها، به دنبالش، یک راست آمد سمت ما، مقابل دوربین ها ایستاد، یکی از افسران زیر دست اش، یک قوطی آب معدنی که سرش را بریده بودند، به شکل یک ظرف آب در آورده، دادند به دست عدنان خیرالله، بعد یک قوطی آب معدنی سرد، انگار تازه از یخچال در آورده باشند، اطرافش حباب نشسته را به دست دیگر عدنان خیرالله دادند.

فرمانده سپاه سوم عراق آمد سمت من، کنارم نشست، من سرم را انداختم پائین، نگاهش نکردم.

دوربین ها همه زوم کردند سمت من و عدنان خیرالله که در مقابل من زانو زده، و نیم خیز نشسته، عدنان خیرالله، قوطی آب یخ را باز کرد و ریخت داخل ظرف آب، دوربین ها لحظه به لحظه ثبت می کردند، عکاس ها هر ثانیه شاطر دوربین شان را می چکاندند.

فرمانده سپاه سوم عراق، فاتح شلمچه، ظرف آب سرد را به من تعارف کرد. من سرم را بلند نکردم و اصلا نترسیدم، بیاد امام افتادم، بیاد رفیقان شهیدم.

توی دلم گفتم: مجید این اسارت برای تو یک ماموریت بزرگی است، و ناگهان ندائی وحی گونه، ریخت توی دلم؛ و آنگاه موسی به خداوند گفت: خداوندا؛ اکنون که به این کار بزرگ مامورم کردی، شرح صدرم عطا کن، تا از جفا و آزار دلتنگ نشوم، سختی ها را سهل گردان، عقده زبان ام را بگشاء، تا سخنم را نیکو فهم کرده، خوش دریابند.

و آنگاه خداوند پاسخ داد:
ای موسی، ما بر تو منت نهادیم، آنچه از ما خواستی محول شد، محکم باش..... 

اسرا و خبرنگاران و سربازان و افسران عراقی، همه زل زده بودند به لب های تشنه مجید چهارده ساله که هفت شبانه روز تشنه است.

عدنان خیرالله وقتی بی محلی من را دید، ظرف آب را کمی جلوتر گذاشت و گفت: اشرب مای.

ادامه مطلب...

[ جمعه 91/1/18 ] [ 9:11 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

آغاز سال 1391 را همراه با یاد و خاطره

شهدای گرانقدر هشت سال دفاع مقدس

را به همه هموطنان عزیز تبریک و تهنیت

عرض می نمایم .


[ سه شنبه 91/1/1 ] [ 1:46 صبح ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

پیکر مطهر شهید همت
این مطلب خاطره کوتاه و ناب از فرمانده دریا دل لشکر27 محمدرسول الله (ص) سردار شهید حاج «سعید مهتدی» از عملیات آبی - خاکی خیبر که به محضرتان تقدیم می کنیم . به سعادت او و یاران سفر کرده اش در آن پرواز جاودانی به آسمان قرب ربوبی، رسیدن شان به سدره المنتهای سعادت ابدی و نشستن بر سفره ضیافت الهی قبیله نور خواران و نور آشامان.

... روز هفدهم اسفند، در اوج درگیری ما با دشمن در جزیره مجنون، حوالی بعدازظهر بود که دیدم می گویند بی سیم تو را می خواهد. گوشی را که به دستم گرفتم، صدای حاج همت را شنیدم که گفت:

«سعید، در قسمت شرقی جزیره جنوبی، از طرف این شاخ شکسته ها، دارند بچه های ما را اذیت می کند... من به عقب می رم تا به کمک به این بچه ها، از بقیه لشکرها قدری نیرو جور کنم و بیارم جلو».

گفتم: «مفهوم شد حاجی، اجازه می دی من هم با شما بیام؟»

گفت: «نه عزیزم، شما چون نسبت به موقعیت منطقه توجیه هستی، همین جا باش تا خط رو تحویل بچه های لشکر امام حسین(ع) بدی و کمک شان کنی. هر وقت کارت تموم شد، بیا به همون سنگر... - منظور حاجی از اصطلاح «همون سنگر»، قرارگاه تاکتیکی حاج قاسم سلیمانی بود- ... بعد بیا اونجا؛ من هم غروب می آم همون جا، تا با هم صحبت کنیم».

برگشتم پیش بچه های مان در خط و کنارشان ماندم. دشمن که وحشت از دست دادن جزایر خواب از چشم هایش ربوده بود، حتی برای یک لحظه، دست از گلوله باران جزایر برنمی داشت. ما هم داخل سنگرها و کانال های نفر روبی که به تازگی حفر شده بود، پناه گرفته بودیم و از خط مان دفاع می کردیم. چند ساعتی گذشت. از طریق بی سیم با قرارگاه تماس گرفتم و پرسیدم: حاجی آمده یا نه؟!

گفتند: «نه، هنوز برنگشته!»

مدتی بعد، از نو تماس گرفتم و سراغ اش را گرفتم. جواب دادند: «نه، خبری نیست!» دیگر دلشوره رهایم نکرد. طاقت نیاوردم. خط را سپردم دست تعدادی از بچه ها، آمدم کمی عقب تر و با یک جیپ 106 که عازم عقب بود، راهی شدم به سمت سنگری که محل قرارم با حاج همت بود. وارد سنگر که شدم، دیدم حاجی نیست. از برادرمان حاج «قاسم سلیمانی»؛ فرمانده لشکر 41 ثارالله پرسیدم حاج همت کجاست؟

ایشان گفت: «رفته قرارگاه لشکر 27 و هنوز برنگشته.»

قرارگاه تاکتیکی ما در ضلع شرقی جزیره بود. گفتم: «ولی حاجی به من گفته بود برمی گرده اینجا، چون با من کار داره.»

حاج قاسم گفت: «هنوز که نیومده، ولی مرا هم نگران کردی، الان یه وسیله به شما می دم، برو به قرارگاه تاکتیکی لشکرتون، احتمال داره اینجا نیاد.»

با یکی از پیک های فرمانده لشکر ثارالله، سوار بر یک موتور تریل، رفتیم سمت قرارگاه تاکتیکی لشکر 27 در ضلع شرقی جزیره، آنجا که رسیدیم، [شهید] حاج عباس کریمی را دیدم.

به او گفتم: «عباس، حاج همت اینجا بوده انگار، ولی اصلا برنگشته پیش حاج قاسم.»

عباس با تعجب گفت: «معلومه چی می گی؟! حاجی اصلا اینجا نیومده برادر من!»

این را که گفت، دفعتاً سراپای بدنم به لرزه افتاد و بی اختیار سست شدم. فهمیدم قطعا بایستی بین راه برای همت اتفاقی افتاده باشد.

عباس ادامه داد: «... حاجی اینجا نیومده، ولی با قرارگاه مرکزی که تماس گرفتم، گفتند حاجی اونجا نیست و شما هم دیگه در بخش مرکزی جزیره مسئولیتی ندارید، گفتند گردان لشکرتان همونجا باشه، ما خودمون لشکر امام حسین(ع) رو می فرستیم بیاد اونجا و خط رو از گردان شما تحویل بگیره.»

عباس که حرف اش تمام شد، خودم گوشی بی سیم را برداشتم. با قرارگاه تماس گرفتم و گفتم: «پس لااقل بگذارید ما بریم گردان رو عوض کنیم و برگردیم به اینجا.»

از آن سر خط جواب دادند: «نه، شما از این طرف نرید. شما از منطقه شرقی جزیره تکان نخورید و به آن طرف نرید.»

یک حس باطنی به من می گفت حتماً خبری شده و مرکز نمی خواهد که ما بفهمیم. روی پیشانی ام عرق سردی نشسته بود. همین طور که گوشی بی سیم توی دست ام بود، نشستم زمین و گفتم: «بسیار خوب، حالا حاج همت کجاست؟»

جواب آمد: «فرماندهی جنگ اونو خواسته، رفته اون دست آب.»

رو کردم به شهید کریمی و گفت« «عباس، بهت گفته باشم؛ یا حاجی شهید شده، یا به احتمال خیلی ضعیف، زخمی شده».

او گفت: «روی چه حسابی این حرف رو می زنی تو؟!»

گفتم: «اگه حاجی می خواست بره اون دست آب، لشکر رو که همین جوری بدون مسئولیت رها نمی کرد، حتما یا با تو در اینجا، یا با من در خط تماس می گرفت و سربسته خبر می داد که می خواد به اون طرف آب بره.»

عباس هم نگران بود. منتها چون بی سیم چی ها کنار ما دو نفر نشسته بودند، صلاح نبود بیشتر از این، در باره دل نگرانی مان جلوی آن ها صحبت کنیم. آخر اگر این خبر شایع می شد که حاجی شهید شده، بر روحیه بچه های لشکر تاثیر منفی و ناگواری به جا می گذاشت، چون او به شدت مورد علاقه بسیجی ها بود و برای آن ها، باور کردن نبودن همت خیلی، خیلی دشوار به نظر می رسید.
چشم که بر هم زدیم، غروب شد و دقایقی بعد، روز کوتاه زمستانی هفدهم اسفند، جای اش را با شبی به سیاهی دوزخ عوض کرد. آن شب، حتی یک لحظه هم از یاد همت غافل نبودم. مدام لحظات خوش بودن با او، در نظرم تداعی می شد. خصوصا آن لحظه ای که از «طلائیه» به جزیره جنوبی آمدیم، آن سخنرانی زیبا و بی تکلف حاجی برای بچه های بسیجی لشکر، بیرون کشیدن او از چنگ بسیجی ها، ورودمان به سنگر فرماندهان لشکرهای سپاه و شلوغ بازی های رایج حاجی، رجزخوانی های روح بخش او، بگو بخندش با احمد کاظمی، لبخندهای زین الدین در واکنش به شیرین زبانی های حاجی و بعد، آن پاسخ سرشار از روحیه احمد کاظمی به رده های بالا، پای بی سیم و در حالی که نیم نگاهی به حاجی داشت و گفته بود: «همین که همت با ماست، مشکلی نداریم!»

شب وحشتناکی بر من گذشت. به هر مشقتی که بود، صبر کردیم تا صبح. دیگر برای مان یقین حاصل شد که حتما برای او اتفاقی افتاده. بعد از نماز صبح، عباس کریمی گفت: «سعید، تو همین جا بمون، من می رم به سر قرارگاه نجف، ببینم موضوع از چه قراره!»

رفت و اصلا نفهمیدیم چقدر گذشت، که برگشت؛ با چشم هایی مثل دو کاسه خون، خیس از اشک، عباس، عباس همیشگی نبود. به زحمت لب باز کرد و گفت: «همت و یک نفر دیگر سوار بر موتور، سمت «پد» می رفتند که تانک بعثی آن ها را هدف تیر مستقیم قرار داد و شهید شدند».
درحالی که کنار آمدن با این باور که دیگر او را نمی بینم، برایم محال به نظر می رسید. کم کم دستخوش دلهره دیگری شدم؛ این واقعه را چطور می بایست برای بچه رزمنده های لشکر مطرح می کردیم؟! طوری که خبرش، روحیه لطیف آن ها را تضعیف نکند.

- هنوز هم باور نبودن همت برایم سخت است، بدجوری ما را چشم به راه گذاشت ... و رفت.

منبع : نوید شاهد


[ جمعه 90/12/19 ] [ 11:30 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

به سال 1336 ه.ش. در یکی از محله‌های مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور اصفهان بنام کوی کلم، در خانواده‌ای آگاه، متقی و با ایمان فرزندی متولد شد که او را حسین نامیدند.

از همان آغاز، کودکی باهوش و مودب بود. در دوران کودکی به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینی، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد.

از آنجا که والدین او برای تربیت فرزندان اهتمام زیادی داشتند، او را به دبستانی فرستادند که معلمانش افرادی متعهد، پایبند و مراقب امور دینی و اخلاقی بچه‌ها بودند. علاوه بر آن، اکثر اوقات پس از خاتمه تکالیف مدرسه، به همراه پدر به مسجد محله – معروف به مسجد سید – می‌رفت و به خاطر صدای صاف و پرطنینی که داشت، اذان‌گو و مکبر مسجد شد.

حسین در زمان فراگیری دانش کلاسیک، لحظه‌ای از آموزش مسائل دینی غافل نبود. به تدریج نسبت به امور سیاسی آشنایی بیشتری پیدا کرد و در شرایط فساد و خفقان دوران طاغوت گرایش زیادی به مطالعه جزوه‌ها و کتب اسلامی نشان داد.

در سال 1355 پس از اخذ دیپلم طبیعی به سربازی اعزام شد. در مشهد ضمن گذراندن دوران سربازی، فعالانه به تحصیل علوم قرآنی در مجامع مذهبی مبادرت ورزید. طولی نکشید که او را به همراه عده‌ای دیگر بالاجبار به عملیات سرکوبگرانه ظفار (عمان) فرستادند. حسین از این کار فوق العاده ناراحت بود و با آگاهی و شعور بالای خود، نماز را در آن سفر تمام می‌خواند. وقتی دوستانش علت را سئوال کردند در جواب گفت: «این سفر، سفر معصیت است و باید نماز را کامل خواند.»

در سال 1357 به دنبال صدور فرمان حضرت امام خمینی مبنی بر فرار سربازان از پادگان ها و سربازخانه‌ها، او و برادرش هر دو از خدمت سربازی فرار کردند و به خیل عظیم امت اسلامی پیوستند. آنها در این مدت، دائماً در تکاپوی کار انقلاب و تشکل انقلابیون محل بودند.

 

شهید حاج حسین خرازی از همان آغاز پیروزی انقلاب اسلامی، درگیر فعالیت در کمیته انقلاب اسلامی، مبارزه با ضد انقلاب داخلی و جنگهای کردستان بود و لحظه‌ای آرام نداشت. به خاطر روحیه نظامی و استعدادی که در این زمینه داشت، مسؤولیتهایی را در اصفهان پذیرفت و با شروع فعالیت ضدانقلابیون در گنبد، مإموریتی به آن خطه داشت.

دشمن که هر روز در فکر ایجاد توطئه‌ای علیه انقلاب اسلامی بود، غائله کردستان را آفرید و شهید حاج حسین خرازی در اوج درگیریها، زمانی که به کردستان رفت، بعد از رشادتهایی که در زمینه آزاد کردن شهر سنندج (همراه با شهید علی رضاییان فرمانده قرارگاه تاکتیکی حمزه) از خود نشان داد، در سمت فرماندهی گردان ضربت که قوی ترین گردان آن زمان محسوب می‌شد، وارد عمل گردید و در آزادسازی شهرهای دیگر کردستان از قبیل دیواندره، سقز، بانه، مریوان و سردشت نقش مؤثری را ایفا نمود و با تدابیر نظامی، بیشترین ضربات را به ضدانقلاب وارد آورد.

شهید خرازی با شروع جنگ تحمیلی بنا به تقاضای همرزمان خود، پس از یک‌سال خدمت صادقانه در کردستان راهی خطه جنوب شد و به سمت فرمانده اولین خط دفاعی که مقابل عراقیها در جاده آبادان-اهواز در منطقه دار خوین تشکیل شده بود (و بعداً در میان رزمندگان اسلام، به «خط شیر» معروف شد) منصوب گشت.

خطی که نه ماه در برابر مزدوران عراقی دفاع جانانه‌ای را انجام داد و دلاورانی قدرتمند را تربیت کرد. این در حالی بود که رزمندگان از نظر تجهیزات جنگی و امکانات تدارکاتی شدیداً در مضیقه بودند، اما اخلاص و روح ایمان بچه‌های رزمنده، نه تنها باعث غلبه سختیها و مشکلات بر آنها نشد بلکه هر لحظه آماده شرکت در عملیات و جانفشانی بودند.

در عملیات شکست حصر آبادان، فرماندهی جبهه دارخوین را به عهده داشت و دو پل حفار و مارد را که عراقی ها با نصب آن دو پل بر روی رود کارون، آبادان را محاصره کرده بودند، به تصرف درآورد.

شهید خرازی در آزاد سازی بستان بهترین مانور عملیاتی را با دور زدن دشمن از چزابه و تپه های رملی و محاصره کردن آنها در شمال منطقه بستان انجام داد و پس از عملیات پیروزمندانه طریق القدس بود که تیپ امام حسین (ع) رسمیت یافت. 

در عملیات فتح المبین دشمن را در جاده عین خوش با همان تدبیر فرماندهی اش حدود 15 کیلومتر دور زد و یگان او در عملیات بیت المقدس جزو اولین لشکرهایی بود که از رود کارون عبور کرد و به جاده اهواز- خرمشهر رسید و در آزاد سازی خرمشهر نیز سهم بسزایی داشت.

از آن پس در عملیات مختلف همچون رمضان، والفجر مقدماتی، والفجر 4 و خیبر در سمت فرماندهی لشکر امام حسین(ع)، به همراه رزمندگان دلاور آن لشکر، رشادتهای بسیاری از خود نشان داد.

در عملیات خیبر که توام با صدمات و مشقات زیادی بود دشمن، منطقه را با انواع و اقسام جنگ‌افزارها و بمبهای شیمیایی مورد حمله قرار داده بود، اما شهید خرازی هرگز حاضر به عقب‌نشینی و ترک موضع خود نشد، تا اینکه در این عملیات یک دست او در اثر اصابت ترکش قطع گردید و پیکر زخم خورده او به عقب فرستاده شد.

از بیمارستان یزد – همانجایی که بستری بود – به منزل تلفن کرد و به پدرش گفت: من مجروح شده‌ام و دستم خراش جزئی برداشته، لازم نیست زحمت بکشید و به یزد بیایید، چون مسئله چندان مهمی نیست. همین روزها که مرخص شدم خودم به دیدارتان می‌آیم.

در عملیات والفجر 8 لشکر امام حسین(ع) تحت فرماندهی او به عنوان یکی از بهترین یگانهای عمل کننده، لشکر گارد جمهوری عراق را به تسلیم واداشت و پیروزیهای چشمگیری را در منطقه فاو و کارخانه نمک که جزو پیچیده‌ترین مناطق جنگی بود، به دست آورد.

در عملیات کربلای 5 در جلسه‌ای با حضور فرماندهان گردانهاو یگانها از آنان بیعت گرفت که تا پای جان ایستادگی کنند و گفت: هرکس عاشق شهادت نیست از همین حالا در عملیات شرکت نکند، زیرا که این یکی از آن عملیات های عاشقانه است و از حسابهای عادی خارج است.

لشکر او در این عملیات توانست با عبور از خاکریزهای هلالی که در پشت نهر جاسم – از کنار اروندرود تا جنوب کانال ماهی ادامه داشت – شکست سختی به عراقیها وارد آورد. عبور از این نهر بدان جهت برای رزمند گان مهم بود که علاوه بر تثبیت مواضع فتح شده، عامل سقوط یکی از دژهای شرق بصره بود که در کنار هم قرار داشتند.

هدایت نیروهای خط شکن در میان آتش و بی‌اعتنایی او به ترکشها و تیرهای مستقیم دشمن و ایثار و از خودگذشتگی او، راه را برای پیشروی هموار کرد و بالاخره با استعانت از الطاف الهی در آن صبح فتح و پیروزی، حاج حسین با خضوع و خشوع به نماز ایستاد.

شهید خرازی با قرآن و مفاهیم آن مانوس بود و قرآن را با صدای بسیار خوبی قرائت می‌کرد.

روزهای عاشورا با پای برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشکر امام حسین(ع) در بیابانهای خوزستان به سینه‌زنی و عزاداری می‌پرداخت و مقید بود که شخصاً در این روز زیارت عاشورا بخواند.

او علاوه بر داشتن تدبیر نظامی، شجاعت کم‌نظیری داشت. با همه مشکلات و سختیها، در طول سالیان جنگ و جهاد از خود ضعفی نشان نداد. قاطعیت و صلابتش برای همه فرماندهان گردانها و محورها، نمونه و از ابهت فرماندهی خاصی برخوردار بود.

حساسیت فوق‌العاده‌ای نسبت به مصرف بیت‌المال داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از اسراف سفارش می‌کرد و می‌گفت: وسایل و امکاناتی را که مردم مستضعف دراین دوران سخت زندگی جنگی تهیه می‌کنند و به جبهه می‌فرستند بیهوده هدر ندهید، آنچه می‌گفت عامل بود، به همین جهت گفتارش به دل می‌نشست.

    ادامه مطلب...

[ شنبه 90/12/6 ] [ 4:10 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]

چفیه یعنی باز گمنامی شهید
از شهیدستان گمنامی رسید
گرچه نامش از زبانها دور بود
استخوان پیکرش پر نور بود
چفیه را سنگر نشینان دیده اند
چفیه را گلها به خود پیچیده اند
چفیه امضای گل آلاله هاست
چفیه تنها یادگار لاله هاست
چفیه رو انداز گلها بوده است
طایر پرواز دلها بوده است
چفیه تار و پود اشکی بی ریاست
مرهم زخمان شیر کربلاست
چفیه را زهرا(س)به گلها هدیه کرد
چفیه را اشک شهیدان چفیه کرد
چفیه ها بوی شهادت می دهند
بوی دوران شرافت می دهند
چفیه یعنی باز گمنامی شهید
با هزاران ناز عطرش می رسید
عطر گمنام عطر یاس ساقی است
چفیه هم مانند چادر خاکی است...

[ پنج شنبه 90/11/27 ] [ 3:58 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 32
بازدید دیروز: 69
کل بازدیدها: 1422527