سفارش تبلیغ
صبا ویژن
شلمچه
 
لینک دوستان
بنام خدا
سلام دوستان همدل و همراه شلمچه
انشاءالله عزادری های شما در این ماه مورد قبول حضرت حق قرار گرفته باشد . کشتار مردم غزه توسط رژیم غاصب و صهیونیستی اسرائیل با چراغ سبز ابرقدرتها و سکوت خفت بار سران عرب همچنان ادامه دارد که البته با مقاومت جانانه نیروهای حماس تاکنون نتوانستند غلطی بکنند و به اهداف پلیدشان دست یابند .
انشاءالله بزودی شاهد نابودی و اضمحلال صهیونیستها خواهیم بود .
در این فرصت قصد دارم با ذکر خاطراتی از همرزمان سردار سرفراز و شجاع دفاع مقدس ، فرمانده لشکر ویژه شهدا ، شهید محمود کاوه یاد و خاطره این عزیز را گرامی بداریم . امیدوارم بتوانیم ادامه دهنده راه شهیدان باشیم و در دنیا و آخرت شرمنده رویشان نباشیم .
  

مقام معظم رهبری : محمود (کاوه) زمان انقلاب شاگرد ما بود اما حالا استاد ما شد


تیرانداز ماهر

یکی از پاسدارها که اسلحه یوزی داشت، سرکوچه ایستاده بود و داد می زد:اگه مردی بیا بیرون، چرا رفتی قایم شدی، بیا بیرون دیگه. قصد بیرون آمدن نداشت؛ ضامن نارنجک را کشیده بود و مدام تهدید می کرد که اگر به سمتش برود، نارنجک را پرت می کند بین مردم؛ چند دقیقه ای به همین نحو گذشت، ناگهان آن منافق از پشت پله ها پرید بیرون. تا آمد نارنجک را پرتاب کنه همان پاسدار پاهایش را به رگبار بست؛ آن قدر با مهارت این کار را کرد که انگار عمری تیرانداز بوده است. دو سه سال بعد رفتیم تیپ ویژه شهدا. یک شب همین خاطره را برای کاوه تعریف کردم، گفت: این قدرها هم که می گوئی کارش تعریفی نبود.پرسیدم مگر شما هم آن جا بودی؟خندید و گفت: اون کسی که تو می گی خود من بودم.(راوی علی آل سیدان )
آزمون الهی

از سر شب حالتی داشت که احساس می کردم می خواهد چیزی به من بگوید، بالاخره سر صحبت را باز کرد و گفت: بابا! خبرداری که ضد انقلاب تو کردستان خیلی شلوغ کرده؟ اگه بخوام برم اون جا، شما اجازه می دی؟ گفتم: بله. اجازه می دم، چرا که نه، فرمان امامه همه باید بریم دفاع کنیم. پرسید: می دونین اون جا چه وضعیتی داره؟ جنگ، جنگ نامردیه؛ احتمال برگشت خیلی ضعیفه. با خنده گفتم: می دونم، برای این که خیالش را راحت کنم، ادامه دادم: از همان روز اولی که به دنیا آمدی، با خدا عهد کردم که تو را وقف راه دین و حق کنم. اصلا آرزوی من این بود که تو توی این راه باشی؛ برو به امان خدا پسرم.گل از گلش شگفت. خندید و صورتم را بوسید. بعدها به یکی از خواهرانش گفته بود: آن شب آقاجان، امتحان اللهی اش را خوب پس داد.(راوی پدر شهید)

شیفته ی محمود

یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند. چون خودم را بی تقصیر می دانستم، آماده شدم که اگر حرفی ،چیزی گفت، جوابش را بدهم. کاملاً خلاف انتظارم عمل کرد؛ یک دستمال از تو جیبش در آورد، گذاشت رو زخم سرشو بعد از سالن رفت بیرون. این برخورد از صد تا توگوشی برایم سخت تر بود. دنبالش دویدم. در حالی که دلم می سوخت، با ناراحتی گفتم: آخه یه حرفی بزن، چیزی بگو، همانطور که می خندید گفت: مگه چی شده؟ گفتم: من زدم سرت رو شکستم، تو حتی نگاه نکردی ببینی کار کی بوده همان طور که خون ها را پاک می کرد، گفت: این جا کردستانه، از این خون ها باید ریخته بشه، این که چیزی نیست. چنان مرا شیفته خودش کرد که بعدها اگر می گفت: بمیر، می مردم.(راوی ابراهیم پور خسروانی)

یک تشخیص به موقع

رحیم صفوی(فرمانده سابق سپاه) پرسید: اسمتون چیه؟ محمود گفت: کاوه هستم. تا اسم کاوه را شنید چند لحظه مات و مبهوت خیره شد به محمود، بعد هم به دقت شکل و شمایلش را نگاه کرد. اسم و آوازه ی کاوه حتی تا ستاد کل سپاه هم رسیده بود. آقا رحیم وقتی به خودش آمد، بدون معطلی دستش را دراز کرد و حکم محمود را گرفت، گفت: شما حق ندارین برید جنوب، باید از همین جا برگردید کردستان! محمود گفت: مشکلاتی تو کردستان، جلو را همون هست که ما رو توی تنگنا گذاشته و نمی تونیم اون طور که باید اونجا کار کنیم. پرسید: چه مشکلاتی؟ محمود گفت: تو خود سپاه یک سری مشکلات داریم، ادوات و مسئولین از ما پشتیبانی نمی کنندو بعضی وقتها هم سد راهمون می شوند، آقا رحیم گفت: شما برگردید کردستان، بنده از همین حالا به شما اختیار تام می دهم، هر اداره و مسئولی که همکاری نکرد، کافیه فقط معرفی اش کنی تا ما باهاش برخورد لازم را بکنیم. محمود گفت: پس اجازه بدین برای سه ماه هم که شده برم جنوب، عملیات که تمام شد برمی گردم،چیزی گفت که دیگه محمود ساکت شد. گفت: آقای کاوه! اصلا برای سه روز هم شما را نمی گذاریم برید جنوب، همین الان مستقیم برید کردستان (راوی عبدالحسین دهقان)

کشف بزرگ

ناصر کاظمی آهی کشید و از روی افسوس گفت: این عملیات(آزادسازی سد بوکان) تموم شد و باز من شهید نشدم، اولین باری بود که از او چنین حرفی را می شنیدم، همه سراپا گوش شدند و خیره به او. گفت: البته اگر نتونم با خون خودم خدمتی به اسلام بکنم و شهید نشم خیلی نگران نیستم. این حرف بیشتر مایه تعجب شد، ادامه داد: من کاری برای جمهوری اسلامی کردم که امیدوارم حق تعالی نظر عنایتش را شامل حالم کند، من هم مثل بقیه حسابی کنجکاو شده بودم! گفت: اون کار اینه که من کاوه را برای جمهوری اسلامی کشف کردم و یقین دارم که کاوه می تواند مسئله کردستان را حل کند.(راوی جاویدنظامپور)

برای مطالعه بقیه خاطرات روی ادامه مطلب کلیک کنید

پیچ آخر

بچه ها در جاده سنگر گرفته بودند و آنها آن طرف از لابلای درختها و صخره ها تیراندازی می کردند. کاوه سریع اوضاع را بررسی کرد. بند پوتینهایش را محکم بست، گفت: من می رم دوشیکا را بیارم. بروجردی گفت: این کار عملی نیست، درجا تکون بخوریم می زننمان، تو چطور می خواهی از جلوی این همه آدم ... ، که کاوه مجال نداد و با گفتن ذکر مقدس «یا علی» مثل فنر از جا جهید؛ با سرعت شگفت آوری روی جاده می دوید، گویا دشمن تمام سلاح هایش را بکار انداخته بود تا نگذارد او قسر در رود، به پیچ آخر که رسید نفس را حتی کشیدم، تحرک ضد انقلاب کم شده بود، انگار دیگر کار را تمام شده می دانستند و می خواستند به راحتی اسیرمان کنند. در همین وضعیت سر و کله ی ماشین دوشیکا پیدا شد، دوشیکاچی پشت سرهم تیراندازی می کرد و می آمد جلو. ماشین که نزدیکم رسید، دیدم کاوه کنار دست دوشیکاچی ایستاده، دائماً با اشاره ی دست می گفت کجا رابزند، وقتی به خودم آمدم همه داشتند تیراندازی می کردند، اگر هوا تاریک نمی شد، تا هر کجا که فرار می کردند، مثل سایه تعقیبشان می کردیم. رعب و وحشتی که بعدازاین ضد کمین، تو دل ضد انقلاب افتاد، باعث شد که دیگر جرأت نکنند برای ما کمین بگذارند، آن هم توی جاده ی اصلی.(راوی غلامعلی اسدی)

در خاطر کوهها

گفتم: آقا محمود اگه مردم تو رو فراموش کنن! این کوهها فراموشت نمی کنن. گفت: چظور مگه؟ گفتم: به دستور تو، سربازهای امام روی خیلی از قله های کردستان نماز خواندن، این تو بودی که کلمه اشهد ان لا اله الا... و علی ولی ا... رو ،در بیشتر این کوهها طنین انداز کردی. بچه ها مثل اینکه منتظر بودند کسی سر حرف را باز کند، همه شروع کردند به زدن حرفهایی از همین دست. چهره اش نشان می داد که از این حرفها خوشش نیامده، گفت: ما بدون امام چیزی نیستیم، امام همه چیز را از خدا می دونن.کمی مکث کرد و گفت: از این حرفها هم دیگه کسی نزنه و گرنه کلاهمون می ره تو هم.(راوی رضا ریحانی)
مرد جنگ

ساعت 8 از تهران راه افتادیم سمت مشهد، محمود طوری رانندگی می کرد که انگار می خواست پرواز کند. هنوز رویم درست و حسابی با او باز نشده بود، آخر تازه دیروز عقد کرده بودیم. یکبار خجالت را گذاشتم کنار و گفتم: چرا اینقدر با سرعت می رین آقا محمود؟! لبخند زد، نگاهی کرد و بهم گفت: کم کم علتش را می فهمی. پاپی اش شدم که علت را بدانم، آخرش در حالی که سعی می کرد مراعات حال مرا بکند، گفت: باید برم منطقه، حقیقتش، این چند روزه خیلی از کارهام عقب افتادم! حیرت زده پرسیدم: به همین زودی می خوای بری؟ گفت: آره دیگه، باید برم، گفتم: تازه هنوز اول ازدواجمونه، چند روز بمون بعدش برو. گفت: من هم خیلی دوست دارم بمونم، شاید بیشتر از شما، ولی وظیفه و تکلیف چیز دیگه ایه، شما هم باید تو فکر وظیفه و تکلیف باشی تا انشاا... هر دومون بتونیم رضای خدا رو بدست بیاریم.(راوی خواهر فاطمه عمادالااسلامی ، همسر شهید)

فرمانده عجیب

پیرمرد که زل زده بود توی صورت کاوه، بروبر نگاهش می کرد، یک نگاه به کاوه می کرد یک نگاه به ما. فکر می کرد داریم سربه سرش می گذاریم. با ترسی که محمود تو دل ضد انقلاب انداخته بود، مردم و حتی خود ضد انقلاب هم تصور می کردند کاوه آدمی هست با ریش بلند و هیکلی آن چنانی. یکی از بچه ها گفت: کاکا! به خدا همین خود کاوه هست، فرمانده ی ما که تو دنبالشی همینه. کاوه رو کرد به پیرمرد و گفت: چکار داری بابا؟ پیرمرد وقتی فهمید فرمانده ما همان است که با او صحبت می کند. خودش را انداخت روی قدمهای محمود و بلند بلند شروع کرد به گریه. کاوه خم شد تا پیر مرد را بلند کند، نتوانست، محکم به پایش چسبیده بود، پیر مرد هی می گفت: بچه ها م فدای شما، قربان شما برم. وقتی آرامش کردیم، سر درد دلش باز شد، گفت: به خدا قسم از شادی، دلمان می خواد بترکه که شما پاسدارها آمدین از دستشان نجاتمان دادین، زن و بچه هایمان را خلاص کردین؛ اونا امانمان را بریده بودن. می گفت و گریه می کرد.(راوی احمد رادمرد)
راز آن دستور

نیروهای دشمن و نیروهای ضد انقلاب دست، به دست هم داده بودند و هم زمان آتش شدیدی می ریختند. از طرفی هم بالگردهای توپ دارشان ما را از بالا گرفته بودند زیر آتش. کاوه گاهی با وسواس خاصی دوربین می کشید روی مواضع دشمن، گاهی هم از طریق بی سیم با علی قمی صحبت می کرد و وضع دقیق نیروها را جویا می شد. بعد از نماز ظهر تصمیمی گرفت که هیچ کدام از ما دلیلش را نفهمیدیم. مسئول قبضه مینی کاتیوشا را صدا زد. نقشه ای را پهن کرد روی زمین و نقطه ای را به او نشان داد. گفت: این سه راهی را بکوب، کاوه ایستاده بود نزدیک او و هر چند لحظه فریاد می زد: رحم نکن، مهات بده، بزن، بزن! طولی نکشید که علی قمی تماس گرفت، صدایش هیجان و شادی خاصی داشت، گفت: محمود جان! ما رسیدیم روی ارتفاعات، تمام هدفها را گرفتیم. گل از گل محمود شکفت و به سجده افتاد، یادم هست همان روز مطلع شدیم حدود 300 نفر از عراقیها و ضد انقلاب، در سه راهی پشت سیاه کوه، به درک واصل شده اند و این برای همه عجیب بود. راز آن دستور کاوه پس از سالها هنوز برایم کشف نشده باقی مانده است.(راوی علی ایمانی)
سنگر ناقص

بچه ها هم دست بکار شدند و شب نشده کار سنگر فرماندهی را تمام کردند، اتفاقاً همان موقع هم محمود از جلسه قرارگاه برگشت، رفت و سنگر را دید، وقتی از داخل سنگر بیرون آمد گفت: اینجا که ناقصه، با تعجب گفتم: کجاش ناقصه، گفت: برو نگاه کن می بینی، رفتم و چهار چشمی همه ی چیزها را نگاه کردم، هر چه که لازمه ی یک سنگر فرماندهی است آنجا بود، برگشتم و گفتم: به نظر من که نقصی نداره، رفت و از داخل ماشین قابی بیرون آورد و به من داد؛ توی تاریکی شب به دقت نگاه کردم، دیدم عکس حضرت امام است، دوزاری ام جا افتاد که نقص سنگر چیست، محمود گفت: سنگر فرماندهی که عکس امام نداشته باشد، ناقص است.(راوی علی صلاحی)
اصلاً خسته نمی شد

یکبار بعد از اینکه مدتها تو جبهه مانده بود، آمد مرخصی، با خودم گفتم: حتماً چند روزی می مونه، می تونم از سپاه مرخصی بگیرم و تو خانه بمونم. همون شب حاج آقای محمودی، از دفتر فرماندهی سپاه مهمانی داشت، چند تا از فرماندهان سپاه را با خانواده دعوت کرده بود، من هم دعوت بودم. محمود که آمد، به اتفاق رفتیم آنجا، بیشتر مسئولین سپاه هم آمده بودند، مردها یکجا و زنها اتاق دیگری بودند. نیم ساعتی بعد از شام آماده رفتن شدیم؛ تو حیاط به حاج آقای محمودی گفتم: آقا محمود را صدایش بزنین، بگید که ما آماده ایم، حاج آقا با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: مگر شما خبر ندارین محمود رفته، یک آن فکر کردم اشتباه شنیدم! گفتم: کجا رفت؟ چرا به من چیزی نگفت؟ گفت: داشتیم شام می خوردیم که از منطقه تلفن زدند؛ کاری فوری با او داشتند، گوشی را که گذاشت ، پا شد رفت فرودگاه تا بره منطقه نتوانستم خودم را کنترل کنم، زدم زیر گریه، دست خودم نبود آخر، چهار پنچ ساعت بیشتر از آمدنش نگذشته بود. بعدها که فهمیدم عراق تو منطقه والفجر9 پاتک زده و محمود باید بدون حتی یک لحظه درنگ به منطقه می رفت، به او حق دادم.(راوی خواهر فاطمه عمادالااسلامی ، همسر شهید)

رابطه ی فامیلی
گفت: از مشهد زنگ زدن که خودم را سریع برسونم آن جا، اگر اجازه بدید می خواستم دو سه روزی برم مرخصی. محمود با تعجب خیره شد و گفت: تو که می دونی عملیات داریم و دیگه مرخصی نباید بری. حسن من و منی کرد و گفت: پس شما اجازه می دی برم. محمود سرش را از روی پوشه ها بلند کرد و با نگاه معناداری گفت: من اجازه نمی دم، بهتره بری سر ماموریت. حسن چند لحظه ساکت ماند، بعد نگاه ملتمسانه ای به من کرد و رفت بیرون. منظورش را فهمیدم، باید دست به کار می شدم، رو به محمود گفتم: آقا محمود! کارش واقعاً مهم بود،اجازه می دادید می رفت، زود برمی گشت. محمود گفت: تو پادگان خیلی ها می دونن که این برادر خانم منه، چند روز دیگه عملیات داریم. اگر کارش طول کشید و به عملیات نرسید، ممکنه تو ذهن بعضی ها این پیش بیاد که کاوه موقع عملیات برادرخانمش را فرستاد مرخصی تا سالم بمونه. گفتم: خودم ضمانتش را می کنم که به عملیات برسد. ناراحت گفت: من با کسی عقد اخوت نبستم، دوست هم ندارم که اعتقاداتم به خاطر همین کارها دچار لغزش بشه.(راوی علی صلاحی)
آخرین دیدار
یک روز تو خانه نشسته بودم، دیدم در می زنند؛ در را که باز کردم در جا خشکم زد . انتظار دیدن هر کس را داشتم غیر از محمود، آن هم با سر تراشیده و پانسمان کرده . بی اختیار گریه ام گرفت . گفتم : تو با این سرو وضعت چطور آمدی ؟ باید چند روز دیگر در بیمارستان می ماندی و استراحت می کردی . گفت: دنیا جای استراحت نیست . باید بروم لشکر، کار زمین مانده زیاد دارم . پیدا بود برای رفتن عجله دارد . گفت: این چند روز خیلی به تو زحمت دادم، وظیفه ام بود که بیایم و تشکر کنم . فهمیدم برای رفتن جدی است . او زیر بار اعزام به خارج و معالجه در آن جا نرفته بود . گفتم: داداش! فکر می کنی کار درستی می کنی ؟ گفت انسان در هر شرایطی باید بیبند وظیفه اش چیست . گفتم تو اصلاً به فکر خودت نیستی . تو با این همه ترکشی که توی سرت داری به خودت ظلم می کنی . گفت: من باید به وظیفه ام عمل کنم . پرسیدم خوب حالا چرا نمی خوای بری خارج ؟ گفت: اولاً اعزام به خارج خرج روی دست دولت می گذارد و من هیچ وقت حاضر نیستم برای جمهموری اسلامی خرج بتراشم . در ثانی گفتم که، باید دید وظیفه چیست ؟ وقتی گریه ام را دید گفت : نمی خواهد این قدر ناراحت باشی . این ترکش ها چاره دارد .یک آهنربا می ذاریم روش، خودش می یاد بیرون . آن روز وقت خداحافظی حال غریبی داشتم . نمی دانم چرا دلم نمی خواست از او جدا شوم .(راوی طاهره کاوه ،خواهر شهید)
دیدگاه
هر روز سر ساعت مشخص می رفتیم دیدگاه، هر چه می دیدیم ثبت می کردیم و آنها را با روزهای قبل مقایسه می کردیم. یک روز همین طور که شش دانگ حواسم به کار بود، کسی پرده سنگر را کنار زد و آمد تو: سلام کرد، برگشتم نگاهش کردم، دیدم کاوه است او هر چند روز یک بار می آمد می نشست پشت دوربین و راه کارها را نگاه می کرد. کنارش ایستادم، شروع کرد به دوربین کشیدن روی مواضع دشمن. کمی که گذشت یک دفعه دیدم دوربین را روی یک نقطه ثابت نگه داشت، دقت که کردم، دیدم صورتش سرخ شده، چشمش به جنازه شهدایی افتاده بود که بالای ارتفاع 2519 جا مانده بودند، دشمن آن ها را کنار هم ردیف کرده بود تا روحیه ما را ضعیف کند، چند لحظه گذشت، کاوه چشمش را از چشمی های دوربین برداشت، خیس اشک بود، گفت: یکی پاشه بریم این شهدا را بیاریم، اینا رو می بینم از زندگی بی زار می شم. این حرف ها همین طوری تو ذهنم بود تا شب دوم عملیات« کربلای 2 » که از قرارگاه حرکت کرد و رفت خط، هنوز یادم هست، آخرین تماسی که با بی سیم داشت، گفت: از بین لاله ها صحبت می کنم.(راوی مهدی الهی)
و روایت همچنان باقیست ...
******************************************
پ 0 ن :
- این روزها یادآور عملیات بزرگ و غرورآفرین کربلای پنج می باشد ضمن گرامیداشت خاطره شهدای عزیز این عملیات ، شما را به مطالعه مطلب سال گذشته با عنوان کربلای پنج ، حماسه ای حسینی عوت می نمایم .
- دوستان عزیز ! اطلاع از نظرات شما در مورد مطالب ارائه شده در این وبلاگ ، راهگشای خوبی برای بهتر و پربارتر شدن آن می باشد پس با نظرات خود ما را یاری فرمایید .
- شادی ارواح طیبه شهدا صلوات

[ دوشنبه 87/10/23 ] [ 11:20 عصر ] [ سعید(یک بجا مانده) ] [ نظرات () ]
.: Weblog Themes By salehon :.

درباره وبلاگ

خورشید اینجا عشق اینجا گنج اینجاست/ مهمانسرای کربلای پنج اینجاست/ این خاک گلگون تکه ای از آسمان است/ اینجا عبادتگاه فوجی بی نشان است
موضوعات وب
طراح قالب
امکانات وب


بازدید امروز: 53
بازدید دیروز: 24
کل بازدیدها: 1422479