• وبلاگ : شلمچه
  • يادداشت : بسيجي لبخند بزنه !!؟
  • نظرات : 4 خصوصي ، 45 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
       1   2   3      >
     

    سلام برادر بزرگوار

    هيچ جاي خنديدني نمي بينم

    مگر به خودم بخندم كه بعد از 18 سال بسيجي بودن ، گاهي مترصد و درمونده مي مونم كه چي داره به سرمون مياد

    با خوندن پستتون ، بغضي غريب داره خفه ام مي كنه

    ...

    به خودم مي خندم ..................................

    به بچه هاي خوبي مثل شما مي خندم ............

    به اون بچه رزمنده هايي كه هنوز نبريدند مي خندم........

    چون سيد علي را داريم

    اما براي يكي خيلي دلم مي سوزه همونهايي كه روي اين خونها داره سر مي خورند

    آخه خون شهيد ليزه يه روزي زمين مي خورند

    سلام.ممنون كه به وبلاگم اومدي.و باسم پيام گذاشتي.من موقعي اومدم به وبلاگ شما كه خيلي وقته از موضوعش گذشته.ولي هر چند دير شده ولي هفته بسيج گرامي باد

    سلام حاجي جان

    لينكت كردم

    اگه دوست داشتي لينكم كن .

    + مهدي 

    سلام

    اخوي احسن به طرز فكرت .

    من از گردان كميل ل27 هستم هيچ وقت شلمچه را فراموش نمي كنم .

    اميد داشتم كه مسئولين هم فراموش نكنند ولي كردند ان تن هاي بيسر را فراموش كردند حالا انها (مسئولين)به ما مي خندند مي گوئيد چه احمق بودييد .

    اخر انها در شلمچه نبودنند كه ببينند بسيجي مي خنديد ومرگ را در اغوش ميگرفت.

    باشه به ما بخنديد.........ما عا شق حسين بوديم و اجرمان را از او ميگرييم .

    از بچه هاي گردان كميل ل27

    به دليل دلشكستگي از ايران رفتم 64 ما ه در لشكر بودم.

    يا حق

    كاش واقعا يك بسيجي بودم

    سلام خدمت شما برادر عزيزم

    گفتيد بسيجي بايد به چه لبخند بزند؟

    حرفهاي شما از يه جنبه هايي درست بود و از يه طرف غير منصفانه حرف زديد. بسيجي بودن به اين نيست كه در دوراني كه همه آماده خدمتند تو هم باشي هنر آن است كه در اين دوران كه جهاد اكبر است و دشمن رودرروي تو نيست و نمي داني امشب يا فردا با چه شيوه تازه اي با او درگيري خواهي داشت در وسط ميدان بماني و از انقلاب و از خون شهيدان پاسداري كني.هنر آن است كه در زمانه اي كه برادرانمان را عده اي مغرض به سخره گرفته اند مردانه جلو بيايي و بگويي منم از نسل آن مردان مردم.

    بسيجي آن است كه سر به فداي رهبرش كند و اين بسيجي دوران را ياري نمايد و حرفهاي ناگفته را در دل نگهدارد تا مبادا نيشتري شود بر قلب نازنين آقايمان كه امروز شايد تنهاترين بيسجي باشد.

    يا علي

    به نام خدا

    سلام

    حالتون خويه؟

    ......

    خودتون همه چيز رو گفتيد

    متاسفم

    واقعا اينه پاداش خون شهدا؟؟؟؟؟

    .....

    شهدا شرمنده ايم....

    ...

    در ضمن بروزم

    خوشحال مي شم سر بزنيد

    موفق باشيد

    يا علي

    التماس دعا

    خدانگهدارتون

    به نام حضرت دوست

    سلام برادر

    سلام دلاور

    خوشحالم از ديدار و زيارت شما

    چقدر سخت هست ماندن و تحمل

    كاش شهيد شده بوديم!

    در پناه حضرت دوست

    سلام

    صوت وبلاگتون را برام ميفرستيد؟؟

    التماس دعا.يا علي

    سلام

    فك نكنم ديگه منو حتي يادت بياد.... دارم با همه "خدافظي" ميكنم

    ممنون كه چن باري سرافراز كردي و بلاگم اومدي...
    کارهاي ناتمومي دارم که بايد تموم بشن.... .

    سلام

    من هم هفته بسيج را با کمي تأخير به شما برادر بزرگوارم تبريک ميگم.

    حرفاتون همه حرفاي دل من و خيلي هاي ديگه است.

    من از چهار سالگي همراه خانواده ام از شهر قم به استان کردستان مهاجرت کرديم، چون پدرم نيروي سپاه سقّز بود و به وجودش نياز بود.

    سالها دوري و غربت و دربه دري را با جان و دل تحمل کرديم. هر وقت به پدرم مي گفتم کي برمي گرديم شهرمون؟ مي گفت: بابا! اينجا به ما بيشتر نياز دارند تا شهر خودمون.

    حالا ديگه خيلي وقته جنگ تموم شده و ما هنوز در کردستان هستيم، البته ديگه سقز نيستيم. باور کنيد زمان جنگ در منطقه ي مرزي سقز با کمترين امکانات رفاهي که بعضي وقتا حتي پتو نداشتيم رو خودمون بکشيم و خونه مون را در سرماي منفي 30 درجه ي سقز با يک چراغ علاء الدين نفتي گرم مي کرديم در حالي که شيشه هاي پنجره ها شکسته بود، برام خيلي قابل تحمل تر از اين وضعي هستش که الان دارم تو اين استان مي بينم.

    دوست ندارم به خيابون بروم، چون هر چي ميگردم از صد تا خانمي که مي بينم، محض رضاي خدا يک نفر را با مانتوي بلند و حجاب کامل پيدا نمي کنم. تشخيص دختران از زنان دشوار شده.

    در يک مدرسه اي تدريس مي کنم، يکي از شاگردانم اصلا درس نمي خونه و فقط به سر و وضعش ميرسه. باورتون ميشه يه بار با خودم موهايي که باهاش آسمون خراش درست کرده بود را سانت کردم، حدود بيست سانت ميشد. وقتي باهاشون صحبت مي کنم ميگن خانم به خدا ما دوست داريم حجابمون رارعايت کنيم ولي پدر و مادرامون نميذارن. ميگن شما اگه موهاتون را بذاريد تو، جاش هستيد. تازه تو فاميل هم همه مسخره مون مي کنند.

    دلم خيلي پره. از اين شهر بدم مياد. از اينکه خون شهيدانمون اينقدر راحت پايمال ميشه ناراحتم. از اينکه يه نفر برگرده بگه جنگ تحميلي فقط يه نوع برادر کشي بود و دو تا مسلمون افتاده بودند به جون هم ناراحت ميشم.

    البته من هيچ وقت ساکت نشستم و همه جا طوري جواب طرف رادادم که ساکت شده و ديگه هيچي نگفته. مخصوصا هم در کنار تدريس عربي و قرآن، تدريس درس آمادگي دفاعي را پذيرفتم تا حداقل بتونم روي چهار تا از دانش آموزان خودم تأثير بذارم.

    سبکبالان خراميدند و رفتند

    مرا بيچاره ناميدند و رفتند


    سلام
    با مطلبي از مهدي باکري به روزم و منتظر حضور سبز شما
    التماس دعا
    11/9/86

    سلام:

    چي بگم كه حق مطلب رو تموم و كمال خودتون ادا نمودين.

    و اما اون عكس پست قبل.

    جگرم رو آتش زد...

    يا علي..

    بسيجي عين عشقه ....عشق خالص بي غل وغش....
       1   2   3      >